دیشب رفتیم پارک شلوغ بود نسبتاً تاب و سرسره بعد بچه های بزرگ از این تاب و سرسره بالا میرفتن دوتا شوند کفشاسون درآورده بودن و رفته بودن تو سرسره لوله ای که پیچ میخوره نمیذاشتم هیچکس سوار بشه بعد مامان و باباشون هیچی نمی گفتم بچه های کوچیکتر مثل پسر من روی این پله ها و سرسره سرگردون بودن هرچی به پسرم گفتم بیا از این یکی برو از اون یکی نرو گوش نمی‌کرد چسبیده بود به اون سرسره اونام نمیذاشتن دلم میخواست دوتا بخوابونم درگوشسون بخدا(فکر کنم ده سالشون میشد بزرگ بودن)آهر سر یکیشون پسرم هل داد خورد زمین نزدیک بود از پشت سر از پله ها بیفته منم عصبانی شدم سر پسرم جیغ زدم چون نمیتونم به بچه کس دیگه دعوا کنم که گفتم بیا پایین
الان عذاب وجدان دارم چقدر بعضیا بیشعورن خب پاشو بچتو بگیر دیگه بخدا عین میمون از این تاب و سرسره بالا میرفتن و آویزون بودن نمیذاشتن هیچکس سوار شه یا برعکس از سرسره بالا میرن پا برهنه خیلی حرص خوردم

۱۱ پاسخ

اتفاقا چون بزرگ بود دعواش میکردی می‌گفت این چه جوری بازی کردن که بچه‌ای کوچیک تر هل میدین بیفتن اتفاقی براشون بیفته چیکار میکردی بعدم خیلی محترمانه به مادرش میگفتی ببخشید به پسرتون دخترتون تذکر بدین راه رو گرفتن نمی‌ذارم بقیه بچها بازی کنن شما درصورتی نباید بچه ای تذکر بدین که هم سن بچه شما باشه وسرش نشه نه ی گاو گنده🤐

به جای اینکه بچت ودعواکنی دادمیزدی توسرشون میگفتی بیاین پایین بچه هامیخوان بازی کنن به مادراشونم میگفتی

اره خیلی بده واقعا من همیشه میریم پارک با خودم میگم کاش دو تا رمین جدا درست کنن برای بچه های کوچکتر و بزرگ‌تر

عزیز اشتباه کردی
همون اول که دیدی اینجوریه به پسر بچه ها میگفتی گل پسر بیا اینور بچه های دیگه هم میخوان سر بخورن
اگر باز پرو گری کردن بلند میگفتی مادر پدر این بچه ها کی هستن یه تذکر به بچتون بدید
قطعا اونجا مادر پدرای دیگه هم با شما همکاری میکردن

عین مامان من هر وقت جایی میرفتیم بچه های دیگه مقصر بودن سر من جیغ میزد که به حساب خودش بقیه حساب ببرن😐😐😐 همچین کاری با روح و روان بچه ات نکن در آینده یه بچه خجالتی و تو سری خور میشه... اون داد رو سر اون بچه غول ها میزدی میگفتی مثل آدم نوبتی بازی کنید

آدم واقعا اعصابش خورد میشه .ولی به نظرم باید اونا رو دعوا میکردی .اگه مامان و بابا های بقیه ی بچه هاام بودند میگفتی بهشون و همه باهم دعواشون میکردین و به خانوادشون می‌گفتین .

من که دعواشون میکنم مامان باباشون هم باشه اگ چیزی هم بگن میگم به من نگو به بچه ات بگو تاپ و سرسره ک ارث باباشون نیس،شما هم دفعه دیگ دیدی حتما تذکر بده

باید اون بچه رو دعوا میکردی غلط کرد کخ بچه رو هول داد همیشه از حق بچه ات دفاع کن تا اونم یاد بگیره

آخ گفتی منم هروقت پسرم میبرم پارک همین بساطه انقدم پررو وبی ادبن ولی هیچوقت پسرت دعوا نکن مشکل از اوناست بزرگترم که هستن اونا دعوا میکردی البته امکان داره ننه باباشون ده متر زبونم داشته باشن

من بودم اونا رو دعوا میکردم چون برام پیش اومده این موضوع

چون بزرگ بودن. باید میزدی تو دهنش

سوال های مرتبط

مامان اهورا و آرتا مامان اهورا و آرتا ۳ سالگی
چقدر خستم الان ۳ساله مادر شدم واسه پسرم همه کار کردم وقت گذاشت بازی کردم در هفته شده ی روزشو بردم پارک از حظر خورد و خوراک همیشه عالی بوده هیچ وقت نذاشت بد لباس بپوشه و شلخته باشه همه چیز خوب بود عالی بود خواستم از پوشاک بگیرمش باهاش خیلی خوب راه اومدم اما از دوسالگی ب بعد پسرم خیلی خیلی شیطون شد بازم من کنترلم بالا بود اکه بهش میگفتم بالا چشت ابرو شب خواب تداشتم از ناراحتی و عذاب وجدان اما الان ب مشکل برخوردم پسرم از دستشویی رفتن میترسه با اینکه راحت از پوشااک گرفته شد اما چند وقت خیلی میترسه امروز خواستم ببرمش ارایشگاه خون گریه کرد قبول نمیکنه هیج کس موهاشو کوتاه کنه خیلی لحباز و بد قلقه مجبورم واسه هرچیزی تهدیدش کنم تا ب حرفم گوش بده بچه دومم بدنیا اومده خودم خستم پسرمم خیلی شیطونه کار خطرناک میکنه منی ک خط قرمزم زد بودن الان چندباره بچمو میزنم ارامش ندارم خیلی تو فکر پسرمم از خودم بدم میاد عذاب وجدان دارم دلم روحم خستس همش میگم چرا بچم اینجوری میکنه چرا میارسه از خیلی چیزا چرا من نمیتونم خودمو کنترل کنم مثل قبل خواب تدارم از ناراحتی من جونم ب جونم پسرم بستس تحمل ندادن ببینم تو این شرایطه خودمم از ی طرف دیگه صبرم تموم شده نگران بچمم
مامان اهورا مامان اهورا ۳ سالگی
من این روزا حال روحیم افتضاحه. پدرم دو هفته س فوت کرده ‌ خودم قشنگ تو مرز افسردگی ام و با شوهرم هم قهر بودم این چند روز به خاطر بی درکیش
اونوقت دیشب خونه مادرشوهرم بودیم پسرم و با عمه ش ذاشتم فوتبال بازی می‌کردن دیر وقت بود و بی تهایت هم گشنم بود. میخواستیم سفره بندازیم هی پسرم جیغ و داد که نه من میحوام فوتبال بازی کنم‌ هرچی گفتیم غذا بخوریم بعدش بازی کن و اینا اصلا انگار نه انگار. اصلا من تا حالا این حجم از لجبازی و بی ادبی تو پسرم ندیده بودم انقدر جیغ زد و پاهاشو کوبید و گریه کرد که قرمز شده بود. این داستان ده دقیقه ای بود میگفت نمیخوام هیچ کس شام بخوره. من انقدر عصبانی بودم فقط بلند شدم حاضرش کردم گفتم میریم خونمون . شام نخوردیم اومدیم تو راه ساکت شد و تو خونه هم غذاشو خورد ولی مم داشتم میمردم دلم میخواست بزنمش تا اون حجم عصبانیتم خالی شه. ولی نه زدمش نه با صدای بلند دعواش کردم بعد شام خودم دو تا رگای کتفم یهو گرفت. به شدت و وحشتناک نمیتونستم نفس بکشم. شوهرم انقدر ماساژ داد و قرص شل کننده خوردم و مسکن تا تونستم بخوابم و راحت نفس بکشم
الان شاید بگم خوشحالم که خودمو کنترل کردم و پسرمو نزدم در اون لحظه. ولی اون حجم از فشار عصبی که بهم وارد شد واقعا منو ترسوند. هنوزم یاد دیشب میفتم عصبانی میشم