تجربه زایمان پارت ششم
بعد از اینکه سرم رو بهم زدن یهو دکتر از اتاق عمل داد زد که اکسیژن به مادر وصل کنید.پرستارا اومدن و ماسک اکسیژن گذاشتن واسم تا خود دکترم اومد بالا سرم.شروع کرد با مهربونی باهام حرف زد.گفت نگران نباش شهرزادم.ما نیم ساعت وقت داریم ببینیم حرکات بچه و ضربان قلبش چی میشه.اگر خوب بود که نگهت میداریم اگر نه نمیشه ریسک کرد باید زایمان کنی.به هر حال شرایط بیرون از رحم برای بچه‌ت بهتر خواهد بود.دکتر رفت تو اتاق عمل و به ترتیب بقیه دکترا میومدن بالا سرم و باهام حرف میزدن که آروم بشم.منی که دیگه گریه نمیکردم و فقط نگاه میکردم ولی متوجه بودم که دارم غش میکنم.پرستارا هم میومدن با یه سری از فرم‌ها یه سری سوال میپرسیدن ازم.یه تلفن واسم اوردن گفتن زنگ بزن به خانوادت کارت دارن.تا زنگ زدم داشتم باشون حرف میزدم و گریه میکردم شنیدم دکتر داد زد شهرزادو بیارین.اتاق عملو خالی کنید.پشت تلفن با حالت التماس گفتم منو دارن میبرن😭😭😭بلندم کردن گفتن بدو یه آزمایش ادراره بده و بیا.نمونه را دادم ولی دیگه دستم جون نداشت حتی فرم عمل رو امضا کنم.خوده پرستارا انگشتمو گرفته بودن و پایینه برگه ها میزدن.بردنم تو اتاق عمل دکتر گفت اصلا به کمر نخوابونیدش فقط رو دنده.ادامه پارت بعدی…

۳ پاسخ

😭😭😭خدا صبرتو بیشتر کنه

عزیزممم🥲

من تازه انلاین شاپ زدم میشه حمایتم کنی دوس نداشتی چیزی ازم نخر ولی عضو کانالم شو
یعنی خواهش کنم عضو میشی؟🥲
ای دی خودم تو روبیکا
@Atena_a2024
ای دی کانالم
@onnlineshopp

سوال های مرتبط

مامان سپهر مامان سپهر ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت پنجم
همینطور که نشسته بودم منتظر یهو در زایشگاه باز شد ۳ تا پرستار اومدن و گفتن بدو بدو لباساتو عوض کن باید عمل کنی.من که فقط نگاه میکردم فکر میکردم با اپن خانما دارن صحبت میکنن.یهو یکی از پرستارا داد زد مگه با تو نیستم پاشو لباساتو عوض کن باید زایمان کنی.نگاش میکردم میگفتم با منی؟گفت بله😐😑منی که تازه اون روز شده بودم ۳۱ هفته تو شک نگاهشون میکردم تمام بدنم به لرزه افتاد و یخ کردم.شروع کردم التماس کردن که توروخداااا نه.توروخدا زایمان نکنم.بچم چی پس؟همینطور که گریه میکردم و التماس میکردم پرستارا شروع کردن خودشون لباسامو عوض کنن.خواهرمم گریه میکرد میگفت نترس آجی نترس بچتو نجات میدن😭😭تو همین حین میگفتم زنگ بزن به شوهرم بیاد.من همچنان گریه و میلرزیدم که منو بردنم.سریع خوابوندنم تو زایشگاه و ان اس تی رو وصل کردن به شکمم و صداشو کامل بلند کردن دکتر گفت صدای قلب بچه را من باید بشنوم کل زایشگاه صدا ان اس تی بود و داشتن تلاش میکردن از من رنگ پیدا کنن و سرم بزنن.هرچی برانول رو میزدن تو دستم فایده نداشت رگ نبود.هی عذرخواهی میکردن دوباره میزدن.۵ بار زدن تا شد.بقیه تختا خانمایی بودن که تو نوبت زایمان بودن همینطور نگاه من میکردن و همه ترسیده بودن.ادامه پارت بعدی
مامان نیلا 🍓🍬 مامان نیلا 🍓🍬 ۶ ماهگی
مامان آوینَم🤱🏻❤️ مامان آوینَم🤱🏻❤️ ۴ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۵
با کمک پرسنل اتاق عمل از روی ویلچر بلند شدم رو تخت دراز کشیدم ،
اولین بار بود میرفتم اتاق عمل تجربه جالبی بود ،دور برم نگا کردم خبری از تیغ چاقو انبر نبود چون فکر میکردم اتاق عمل پر اینجور وسایلاس ولی اینجا فقط ی تخت بود چراغ بالاسرت ،دوتا دکتر بیهوشی بودن هردو خانوم بهم روحیه میدادن گفتن خودت هم کن و بی حسی زدن (اصلا بی حسی درد نداره ،دردش مثل آمپول های دیگس ک می‌زنیم حتی کمتر فقط فرقش اینه ک تو کمره )تا آمپول زد گفت دراز بکش و دکترم اومد پرده سبز کشیدن جلو روم ،اینقد این پرسنل اتاق عمل مهربون بودن ک واقعا هیچ استرسی نداشتم و فقط منتظر دخترم بودم ،فکر میکردم وقتی شروع به کار کنن دکتر هی میگه چاقو بده تیغ بده سوزن بده ولی اصلا ی کلمه هم تو اتاق عمل ازین چیزا صحبت نکردن بلکه کلا موضوع ی چیز دیگه بود منم سرگرم حرفاشون بودم 😁😅واقعا تو اخلاق درجه یک بودن استرس وارد نمیکردن وقتی میخاستن ماسک اکسیژن بزنن برام گفتم دارم خفه میشم تورو خدا نزنین و گفتن اوکی عزیزم اکسیژن خونت همه‌چیت نرماله ،دکتر عمل ک شروع کرد بی حس بی حس بودم ولی خب حرکات حس میکردم ک‌حس عجیبی بود انگار دارن رو بدنت دست میکشن ولی دردی متوجه نمیشی ،
مامان جوجک مامان جوجک ۸ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۳
هزار تا فکر منفی دیگه اومد تو سرم ر چقدر که صداشو می‌کردم فایده نداشت با گریه و ناله تو وسط‌های سالن رفتم که همراهمو صدا کنم ولی به زور اومدن دستامو گرفتنو منو آوردن داخل بخش زایمان یه اتاق بود که برای استراحت پرستارا بود پرستاری که غروب شیفت بود خیلی اخلاقش بهتر از اینا بود رفتم تو اتاق دیدم که خوابه افتادم به دست و پاشو التماسش کردم که بیاد این دستگاه رو برام نصب کنه یکم شک کرد که پرستار قبلی کاری کرده باشه و اومد وقتی دستگاه رو وصل کرد دید که ضربان قلب بچه خیلی کمه همون موقع زنگ زد به دکتر و دکترا خودشونو رسوندن من درد داشتم ولی درد زایمان نبود یه حالت کمردرد و دل پیچه بود بچه تو شکمم انگار سنگ شده بود تکون نمی‌خورد هیچ فشاری هم وارد نمی‌کرد ساعت ۵ بود که دکتر هر یه ربع اینه‌ام می‌کرد و دهانه رحمم از ۲ سانت هیچ تغییری نکرده بود بعد از یک روز کامل درد کشیدن ضربان قلب بچه توی ۱۰ دقیقه ۶ بار افت کرد و فشار خودمم روی ۶ و ۷ بود به زور منو رسوندن به اتاق عمل سریع بی حسم کردن من هی داشتم بیهوش می‌شدم که بچه رو وقتی به دنیا آوردن اصلاً گریه نکرد ماساژش دادن سرتش کردن یه عالمه به پشتش زدن بعد یک ذره صدای گریهش اومد همون موقع بود که من بیهوش شدم و تا ۴ ساعت بعد به هوش نیومدم وقتی که به هوش اومدم گفتن که بچه مدفوع کرده و مدفوع خودشو خورده
مامان ᴀʀᴛᴀ👶🏻🩵 مامان ᴀʀᴛᴀ👶🏻🩵 ۲ ماهگی
تجربه سزارین
ساعت ۴ صبح رفتم بیمارستان ازمایش اینارو گرفتن اتاقمو دادن بهم عکاس دیده بودیم اومد کلیپ و عکسامونو گرفت اصلا استرس اینا نداشتم خیلی ریلکس بودم
بعدش اومدن سوندو وصل کردن بدتررررررین قسمت زایمان همین سونده ادم چندشش میشه بعد سوند اومدن بردن اتاق عمل دکتر و پرستارای اتاق عمل عالی بودن هی باهام حرف میزدن که نترسم
دکتر بیهوشی اومد امپول بی حسیو بزنه خیلی حرفه ای بود ۳ تا امپول زد من هیچی نفهمیدم بعد خیلی سریع منو خوابوندن تخت دستامو بستن پرده کشیدن یه لحظه منو خوف برداشت😐 حالم بد شد ترسیدم رگم گرفت سرم نرفت کل زمین اتاق خون شد با هزار مصیبت رگمو پیدا کردن هی باهام حرف میزدن بعد صدای ارتای من اومد بهترییییییییین حس دنیااتااااااس😩 یه لحظه نشون دادن بعد بردن تمیز کردن اوردن یه ساعت گذاشتن رو سینه ام تماس پوستی🥺
بچه رو جلوتر از من نبردن بیرون بعد یکساعت ریکاوری باهم از اتاق عمل اومدیم بیرون اومدم اتاق کم کم دردام و بی حالیام شروع شد یجوری درد داشتم ۵ ۶ ساعت که حس میکردم الاناس بمیرم😐
مامان mehrab مامان mehrab ۴ ماهگی
پارت ۳
گفت الان که صبحه (ساعت نه و نیم بود) ولی دیگه گفت باشه گفتم آبمیوه هم تو راه خوردم گفت پس برو بخواب تا بیام دیگه اومد تست بگیره گفت بچت iugr گفتم نه دکتر فقط گفته درشت نیست دیگه تا تست گرفت گفت که خوب نیست و یکنواخته زنگ زدن به دکترم گفته بود سرمی چیزی بزنم و دوباره تست بگیرن سرم زدم و دوباره تست گرفتن گفتن تکونش چطور بود گفتم بد نیست باز دوباره با دکترم تماس گرفتن و در طی این تماس به نتیجه رسیدن که زایمان کنم !! تست خیلی ضربان جالب نبود ( دقیقا ۳۷ هفته بودم )
دیگه یهویی برام لباس آوردن گفتن طلا اینا دارم دربیارم اون وسط هی دستشویی داشتم به خاطر سرم ها به شوهرم گفتم برام سرجی فیکس و کاور توالت فرنگی بخره چون هنوز نخریده بودم ولی کیف و اینام خداراشکر آماده بود دیگه شوهرم اومد یه سری برگه اینا امضا و انگشت زدم لباس هامو عوض کردم خداراشکر یه خانم خیلی مهربونی هم اونجا بود خدا خیرش بده خلاصه دیگه یه شنل بهم پوشوندن و با ویلچر بردنم اتاق عمل با شوهرم
مامان shina مامان shina ۱ ماهگی
پارت سوم
اومد خاموش کرد تلویزیونو گفت آخیش سرم راحت شد
نزدیکای ساعتای ۲ و نیم اومدن سوند وصل کردن من صبحش رفته بودم شیو کرده بودم شکمم رو تمیز بودم یه دفعه یکیشون با یه لحن خاصی گفت ای بابا اینم که شیو میخواد گفتم نه من تمیز کردم شکمم رو هیچی نداره بعدش دید گفت نه نمیخواد
سوند گذاشت واسم بهتون بگم که سوند اصلا اصلا درد نداره
اما بلد نبود ازم رگ بگیره دهنمو سرویس کرد یه بار رگ گرفت با زور و فشار رو دستم خون گرفت واسه آزمایش که آزمایشگاه گفت نمونش لخته شده یکی دیگه بگیر اومد از دست دیگم با سرنگ خون گرفت و فرستاد آزمایشگاه
دکترم همون ساعتی که گفته بود اومد منو بردن اتاق عمل
جلو در اتاق عمل شوهرمو دیدم اشکم سرازیر شد اونم‌منو مسخره میکرد که چرا گریه میکنی
رفتم تو سالن اتاق عمل نگم براتووون
انقدر شلووووغ بود که انگاری وارد حموم زنونه میشدم
خلاصه رفتم تو اتاق عمل
یه خانمی خیلی مهربون اومد گفت بی حسی یا بیهوشی
منم با توجه به مشورتی با دکتر کرده بودم گفتم بی حسی که ای کااااااش لال میشدم میگفتم بیهوشی
فکر کنین با شکم گنده بشینی رو تخت پاهاتو دراز کنی یه نفر بیاد بالا سرت بهت بگه سرتو بچسبون به زانوهات بعد تو به خاطر شکم گندت سرت نرسه به زانوها اونم از بالا فشار بده دقیقا یادم نیست چند تا آمپول زدن تو کمرم فقط شنیدم که دکتر بیهوشی پشت سرم میگفت این چه مدلشه دیگه چرا اینجوریه
منو بیست دقیقه تو اون حالت نگه داشتن دقیقا هر آمپولی که میزدن تو نخاع انگار برق وصل میکردن بهم دادم میرفت رو هوا
بعد چند تا آمپول زدن گفتم پای سمت راستم داره مور مور میشه با تعجب گفت فقط سمت راست گفتم بله دیگه ولم کردن
مامان رایان مامان رایان روزهای ابتدایی تولد
پارت ۳ داستان زایمان من
خوب رسیدم به تایمی که سخت ترین بود
انتظار برای فردا شدن و رفتن به بیمارستان و یه عالمه تجربه جدید که ۴قط تا اون لحظه تو کلاسای زایمان یاد گرفته بودم.
بعد از مطب دکتر رفتم یه شام خوردم و بخاطر خستگی به سختی خودمو تا ۱۲ شب نگهداشتم بیدار که غذا بخورم و بعدش ناشتا بمون تا فردا ساعت ۱۰
با کلی هیجان استرس ساعت پنج و نیم صبح راه افتادیم سمت بیمارستان. پذیرش شدم تقریبا ساعت ۶ و نیم بود. با بابام و شوهرم خدا حافظی کردم البته نمیدونستم قراره قبل از عمل نبینمشون
با مامانم رفتیم بخش جراحی زنان و خلاصه یه مقدار کار پذیرش داشتم آزمایش و شرح حال و ضربان بچه و پوشیدن لباس اتاق عمل
بعدش فرستادنم تو اتاقم تخت ۲۴ یه اتاق دو تخته بود که اون خانمی که تو اتاقم بود در حال ترخیص بود
خیلی اون سه ساعت انتظار تا اومدن دکتر سخت بود که ببرنم اتاق عمل البته تو این فاصله یبار شوهرم خوراکی اورد واسه مامانم که من رفتم تحویل گرفتم تا برا آخرین بار ببینمش خیلی سخت بود خودمو خوشحال نگهدارم چون اونم جا خورد تو لباس اتاق عمل دی م اونم خیلی نگران بود
تو این فاصله چون خیلی گشنه بودم حالم بد شد یه سرم بهم زدن تو بخش
یه ۱۰ دقیقه از سرمم گذشت که از اتاق عمل اومدن دنبالم و وحشتنکا هیجان و استرس داشتم خیلی خودمو گرفتن موقع خدا حافظی با مامانم گریم نگرفت .رو ویلچر بردنم دم اتاق عمل و دوباره شرح حال گرفتن منم با دقت جواب میدادم و با حرف زدن با نی نیم خودمو آروم میکردم و خوشحال بودم بزودی قراره ببینمش

ادامه تاپیک بعدی ...
مامان ستیا مامان ستیا ۵ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان kaya مامان kaya ۲ ماهگی
سلام و شب بخیر مامانا خیلی دوست داشتم از تجربه زایمانم براتون بنویسم اما وقت نمیکردم تا الان گفتم یکمی بگم براتون تا اونایی ک نزدیک زایمان هستن و سزارین یکم آرامش بگیرن
روز ۲۶ شهریور نوبت زایمانم بود صبح ساعت ۱۰ گفتن بیمارستان باشم با مامانم و همسرم و دوستم و وسایل بچه رفتیم بیمارستان اونا نشستن تو لابی من رفتم بالا تا کارا بستری انجام بشه طبق روال کارا انجام شد و منو آماده کردن برای اتاق عمل یه سرم زدن و نوار قلب و یه آزمایش ادرار و در آخر هم سوند وصل کردن قبل بی حسب ک اصلا اصلا درد نداشت و منو بردن سمت اتاق عمل خانم دکترم ک اومد بالا سرم ک کلی نازم داد و بهم گفت نگران نباشم و میخواد دکتر بیهوشی بی حسم کنه ک من نشته حالت خم شدم و آمپول رو زدن تو کرم پاهام گز گز کرد و خیلی سریع بی حس شد و پارچه سبز گذاشتن جلو و یه پرستار پیش من بود دکتر و دستیار ....کارشون شروع کردن بکم استرس گرفتم و گفتم میترسم دارم خفه میشم ک ماسک اکسیژن گذاشتن برام و ۱۱ دقیقه بعد عمل تموم شد نی نی ب دنیا اومد و صدای گریه محکمش پیچید تو فضای اتاق عمل و بعدش گذاشتن بوسش کنم و بچه رو بردن تمیز کردن و بعدش منو بچه رو با هم بردن ریکاوری تا اینجا نه دردی بود نه چیز ترسناکی
مامان مَهزاد مامان مَهزاد ۹ ماهگی
خب من اومدم با تجربه زایمان‼️‼️‼️
زایمانم اولش طبیعی بود، بخاطر شرایطی که داشتم بستری شدم برای زایمان.
روز یکم اسفند رفتم برای بستری خیلی استرس داشتم و استرس باعث گشنگی من میشد و مسخره بازی کردن من😁😁
مامانم و همسرم کنارم بودن، خیلی استرس داشتن( مامانم و همسرم از اول میگفتن برم زایمان سزارین ولی من میترسیدم 🙈
دکترم نامه بستری داده بود من فکر کردم بستری برای سزارین هستش ولی برای زایمان طبیعی بود.

خلاصه ۷ صبح بستری شدم سروم فشار بهم وصل شد ساعت حدود ۱۰ بود دردام خیلی شدید شد ولی چون با دخترم همش صحبت میکردم حالمو خوب میکرد انرژی خاصی پیدا میکردم ولی همچنان دردم زیاد بود خیلی زیاد.
۱۰ نیم ماما اومد بالا سرم و وضعیت رو چک کرد گفت که میره اتاق زایمان طبیعی رو آماده کنه. و اینکه گفت فول شدم هر وقت احساس زور زدن بهم دست داد صداش کنم.
منم احساس زور داشتم اما زیاد نبود ولی دردام خیلی شدید شده بود.
احساس تهوع بهم دست داد و دستم خورد به صفحه مانیتور که ضربان قلب بچه و انقباض رو نشون میداد. که یهو دیدم ضربان قلبش اومد روی ۱۱۹ بعد ۱۱۰ بعد ۹۰ بعدش شد ۸۰ بعد ۷۰ یهو صفحه قطع شد کلا ضربان صفر شد، زبونم بند اومده بود نمیتونستم داد بزنم، دوباره ضربان اومد ولی ۵۰ بود انگار انرژی گرفتم و با صدای بلند داد زدم گفتم بیایید کمک
همون لحظه دو تا پرستار و یدونه ماما بدو بدو اومدن اتاقم گفتم قلبش نمیزنه ماما فورا زنگ زد به دکترم که طبقه پایین بیمارستان داشت عمل فیبروم برای یه نفر دیگه انجام میداد. گفت که مریضتون که سفارش کردید افت ضربان کرده ضربان ۵۰ هست و مادر فول شده، دکترم گفت فورا بیارید پایین. اینم بگم که اتاق عمل زایمان سزارین پر بود. منو اتاق عمل زایمان کردن😂🤦🏻‍♀️
ادامه تایپک بعدی ‼️‼️