پارت ۶❌️📍
بعد ۲ نفر موندن پیشم بقیه رفتن اون دوتا ماساژم میدادن میگفتن اینجوری زور بزن درد وحشنکاکی بود وقتی زور میزدی ب هر دو سوراخ فشار میومد هم سوراخ واژن هم مقعد انگار داشتن پاره میشدن 😑😑😑خیلی بد بود ک دختره گفت سرشو دیدم موهاشودیدم افرین زور بزن دردش یه لحضس تو میتونی دکترم صدا زد انا من اینقد بیحال بودم جون زور زدن نداشتم دکتره گفت ۴تا زور محکم بزن تا ببرمت تخت زایمان سریع زایمان کنی هرچی زور میزدم میگفت فایده نداره زورت محکم نیس نفستو حبس کن بعد زور بزن تا یکم بچه راهش باز شه ببرمت اتاق زایمان منم با هر زور داد میکشیدم خواهرم با پارتی بازی اومد تو منم اون لحضه از درد سر بنده خدا داد زدم برووو بیرووووون 🫢😂😂😂😂اخه اونجا لخت بودم خجالتم کشیدم هیچی دیگه ۴ تازور محکمو ب سختی زدم دکتره صدا زد خدماتیه رو ک بیاد کمکم کنه منو ببره اتاق زایمان و زیرمو تمیز کنه اخه زیرم کلی خونابه بود بلند شدم ب سخته انگار لای پای یه چی بود اما چیزی نبود دکتره گفت چون تو رحمته احساس میکنی اما نزدیکه سریع برو اتاق زایمان تا بیام نتونستم راه برم کل بدنم میلرزید انگار روم آب یخ ریخته بودن با ویلچر رفتم اتاق زایمان ۳ نفری. منو گرفتن گزاشتن رو اون صندلی زایمان پارت بعدی

تصویر
۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۷ ماهگی
پارت ۴
ساعت ۹ اینا بودم که شده بودم ۹ سانت و اومدن برش زدن با تیغ قشنگ حس کردم و اون صدای که داد که باتیغ زد خیلی بد بود
کمکم بهم گفتم زور بزن من زور میزدم ولی بچه نمیومد بیرون خیلی زور زدم خیلییی دیگه توان برام‌نمونده بود میگفتم بخداا از این بیشتر نمیتونم نمیشههه بهم دستگاه تنفس وصل کردن
و یهو ۵ نفر ریختن بالا سرم یه ماما دیگه که با تجربه تر بود اومد بهم گفت الان ۹ سانت بازی حیفه بری سزارین همه زورتو بزن که بچه بیاد موهاشو داریم میبینم منم بخاطر حرفش و ترس از سزارین باهمه وجود زور میزدم ولی نمیومد😭
باز دوباره بهم گفت نگا هرموقع حس کروی درد داری و فشار به مقعدی میاد اونموقع زور بزن و زورتو ول نکن
منم هرچی اون میگفت انجام می‌دادم ولی نمیشد زورمو ول نکنم ینی اصلا امکان نداشت انگار نفسم داشت قطع میشد
میگفتم نمیشه بخدا نمیتونم ینی قشنگ مرگمو داشتم میدیدم من همینجور تا ساعت ۱۱ ونیم داشتم زور میزدم آخری که دیگه از حال داشتم میرفتم پرستارا تو گوش هم یه چیزایی میگفتن ینی واقعا حالم خیلی بد بود یهو چن نفر دیگه اومدن تو اتاق دوتا ماما اومدن رو شکمم دوتا پرستار هم یه شال سبز آماده کرده بودن و یه تخت برای بچه
مامان پارساو آیلین مامان پارساو آیلین ۱۳ ماهگی
ینی لعنتتتتتتت ب زاسمان طبیعی روزی هزار بار اون بیشعوری ک سر زایمان بالاسرم بود رو نفرین میکنم انقد باهام بد رفتاری کرد درد خیلی خیلی طاقت فرسایی داشتم چون بچم بد وارد کانال زایمان شده بود داشتم جون میدادم این زنیکه بجایی ک کمکم کنه بدوبیراه میگف من میگفتم خدایا خودت کمکم کن اون کیگف تو باید زور بدی خدا کمکت نمیکنه ولی جون بچم زور نمیزد ک بیاد بیرون منم نمیتونستم زور بزنم خیلی لحظه بدی بود میگفتم نمیتونم توروخدا کمکم کنین بچم چیزیش نشه ی خدمه بنده خدا اومد از بالای شکمم فشار داد بچه یکم اومد پایین تر و اون بیشعور گف سرشو دارم میبینم زور بزن من زور میزدم ولی نمدونم جرا فایده نداشت گریم گرفته بود برداشت بهم گف دهنتو ببند زور بزن بچت میمیره و من کلا جونم رفت با این حرفش فقط بعش گفتم چرا درک نمیکنی خوبه خودتم زنی با تموم بی رحمی تو چشام زل زد ب پرستار گف باشه لج میکنه قیچی و بده برش بزنم و چقد عذاب کشیدم فهمیدم برش زد انقدم بد برش زد ک نمیتونس بخیه بزنه داغونم کرد گوشت یطرفو کشیده ب طرف دیگه بخیه زده ی تیکه و پوستو چرخونده ب اون طرف بخیه زده بخیه هام نمیوفتاد ۴۰ روزگی رفتم مطب دکتر برام کشید الانم بعد۶ماهو نیم هنوز دارم عذاب میکشم دسشویی میرم اب میریزم درد میگیره جون پوستو کشیده خیلی ببخشید ولی واسه دفع نمیتونم زور بزنم نمتونم رحممو جمع کنم نمدونم داخلو چجوری بخیه زده وقتی رابطه داریم میمیرم و زنده میشم انگار میهاد جای بخیه ها شکافته بشه شوهرمم ادامشو پایین میگم
مامان حلما مامان حلما ۷ ماهگی
پارت ۲
با این حرفش انقدر خوشحال شدم گه نگو به مامان گفت دمپایی و آبمیوه خرما بیارین بستریش میکنیم
خلاصه ساعت ۱ظهر بود که منو بستری کردن
بهم لباس دادن لباسامو عوض کردم
و ۱ونیم یه قرص زیر زبونی بهم داد یه آمپول هم بهم زد و مثانمو با سوند خالی کردن
ساعت ۲ دیگه فهمیدم درد دارم من اولش دراز کشیده بودم بعدش بلند شدم راه میرفتم و سوره انشقاق رو میخوندم ساعت ۳ اومدن معاینه کردن شده بودم ۳ سانت
باز ساعت ۴ونیم دوباره اومدن معاینه کردن شده بودم ۵ سانت و دیگه اونجا‌ماما همراهم اومده که منو ورزش بده
اسکات میزدم رو صندلی برعکس مینشتم و اون کمرمو ماساژ میداد حالت سجده میشدم
دیگه اومدن کیسه ابمو زدن بعد ساعت ۵ یک دانشجو اومد به ماماهمراهم گفت مریضتون چن سانته گفت ۵ سانته دانشجو گفت عه پس تا ساعتای ۸ اینا زایمان میکنه انشالله ساعتو نگا کردم دیدم ساعت ۵ تو دلم گفتم وای خدایا کی این دردو میتونه تحمل کنه تا ساعت ۸ شب
دقیقا دردام هر ۴ دقیقه بود و یه درد وحشتناک زیر دلم‌می‌گرفت انگار تریلی از زیر شکمم رد میشه
ماماهمراهم گفت برو تو دسشویی اونجا هر موقع دردت میگیره زور بزن
مامان فاطمه زهرا مامان فاطمه زهرا ۱۱ ماهگی
🌹تجربه زایمان🌹
🌟پارت ۱ 🌟
🙋‍♀سلام‌ به مامانای‌ گُلی که تو دلی🤰 دارن و دارن تصمیم میگیرن که آیا طبیعی زایمان کنن یا سزارین 🤔
من میخوام از تجربه 📜زایمانم براتون بگم
از همین‌اول بگم‌بهتون که هر علائمی که بعد از زایمانم داشتم دلیل بر این نمیشه‌که هر کسی سزارین بکنه همینجور میشه
خب بزن بریم🤛🤜

🌸من ۳۰ هفته و سه روز بودم که زایمان کردم یعنی ۳ روز بود وارد ۳۱ هفته شده بودم
دختر قشنگم ۷ ماهه بدنیا اومد
چرا ؟بخاطر فشار بالا !!
من اصلا سابقه فشار خون نداشتم و کلا بچه اولمم بود که باردار🤰 بودم
تقریبا یه چند روزی میشد که حالم خیلی میزون نبود 🤒🤕🤧
یکم سردرد🤕 داشتم خب پیش خودم فکر میکردم که طبیعیه دیگه یه سردرد سادس مثل بقیه‌ی ی سردردا
قبل از اینکه‌خواستم بخوابم به همسرم گفتم من حالم خیلی خوب نیست مراقبم باش و بعد گرفتم خابیدم 😴
اما چشمتون روز بَد نبینه
ساعت ⏰۲ نصف شب با یه سردرد عجیب و قریبی که همراه با چشم درد بدی بود از خواب بیدار شدم
انگار دنیا 🌍رو سرم‌خراب شده بود
ب حدی سر و چشمام درد گرفته بود که ب زور چشمامو باز نگه می‌داشتم
تازه حالت تهوع 🤢هم بهش اضاف شد و گلاب ب روتون ۱ بار هم بالا آوردم
با هزار زور خودمونو ساعت ۳ونیم ۴ صبح رسوندیم درمانگاه 🏨
علائم هامو ب دکترم 👔گفتم
خیلی ازم سوال میپرسید که از کی اینجوری هستی چ علائمی داری و اینجور سوالا
گفت علائمت مشکوکه و کمی خطر ناک یه نامه مینویسم فردا اول وقت میری پیش دکترت🥼 و این نامه رو نشونش میدی
منم خیلی جدی نگرفتم ینی اصلا درواقع نگرفتم چی شده
(از شانس بد من دکترم فردا نبود و پس فردا میومد مطب )
دکتر فقد یه سوزن💉 داد که برای قطع حالت تهوع 🤢بود زدم و رفتیم خونه 🏡
مامان هیما💕 مامان هیما💕 ۸ ماهگی
امروز دوستم که یه بچه ۳ ساله داره اومد خونمون
اولش گفتم بزار راحت باشم و اجازه بدم هیما با دخترش بازی کنه
یکی دوبار ک دور بودم ازشون دیدم بچش با ی وسیله زد تو سر هیما و هیما جیییغ و گریه
دفه بعدی دیدم ی اسباب بازی رو محکم از دست هیما کشید
دفه بعدی ی چیزی رو ب زور میکرد تو دهن هیما
و دیگه آروم نشدم ، رفتم بچمو بغل خودم نگه داشتم و تا آخر که اون خونمون بود از کنارش تکون نخوردم و حواسم کامل بهش بود !
حالا سوالم اینجاست
چجووووری هیما باید اجتماعی شه؟!
من این رفتارا رو از بچه یه ساله یه دوست دیگه هم دیدم که چند بار هم هیما رو زد ، با اونم تا جای ممکن رفت آمد نمیکنم ک اذیت نکنه بچمو
امروز واقعا داشتم فکر میکردم خب تا کی؟! هیما چجوری باید یاد بگیره از خودش دفاع کنه یا چجوری با بچهای دیگه بازی کنه؟!
نمیشه من همیشه کنارش باشم و نزارم کسی اذیتش کنه که!
این یادگیری از کی باید اتفاق بیوفته؟! از همین الان یا یکم بزرگ تر شه بعد مستقلش کنم؟!
گیجم
میترسم بچم نتونه ارتباط بگیره چون من انقد مراقبشم....