پرستارا بیرونم کردن از بیمارستان گفتن حالت حال بچه‌ رو بدتر میکنه گفتن برو دعا کن بیمارستان مفید تهران تخت خالی داشته باشه منو باهزار بدبختی و جون کندن آوردن خونه همون شب ساعت ۱۱ شب زنگ زدن تهران ی تخت خالی شده همین الان باید بچه رو با آمبولانس ببرین تهران شوهرمو مامانم رفتن خواهرشوهرام پیش من موندن فرداش رفتیم تهران پرستارا گفتن هنوز بیماریشو تشخیص ندادن باید دکترا مشورت کنن تا خودشون بهتون بگن بالخره دکترش اومدو گفت سندروم پیررابین داره یعنی ناهنجاری های دهانی فک کوچیک شکاف کام زبونش میفتاد رو حلقش نمیتونست نفس بکشه دکترش گفت باید همین فردا عملش کنیم وای از حال من آخه بچه‌ ۵ روزه چه جوری عمل کنن چه جوری طاقت بیاره فرداش بردن اتاق عمل تا بیارمش بیرون ۱۰۰ بار مردم دیگه شده بودم مرده متحرک فکر کن شیرت بیاد ولی بچت نتونه بخوره خیلی سخته وقتی از آتلاق عمل اومد داشتم بیهوش میشدم ی دکمه زده بودن روی چونش زبونشو از داخل دوخته بودن بهش

تصویر
۱۲ پاسخ

خیلی ناراحتم ک اینقدر سختی کشیدی
من واقن آدم ناشکریم وقتی بچم سرما میخوره یا چیزای کوچیک میگم وای چر باید اینطور میشد بچع من الان با داستان شما میبینم واقن ناشکرم😭😭😭😭خدایا منو ببخش

😭😭😭ای خدا چقد حالم بد شد الان چطوره؟

چه مامان قویی هستی تو عزیزم🥺

ایشالله خوب میشه ناراحت نشومن ازاین بدترشوگذروندم امیدت به خداباشه

مگه این چیزا توبارداری سونو ان تی سونو انومالی مشخص نمیکنه

الآن خوبه عزیزم؟

چقدر سخت بوده بچه ی من ۴ روز ان ای سیو بود از بس گریه کردن بالا سرش از حال رفتم اقسردگی گرفتم داغون شدم شما چی کشیدی خیلی قوی هستی واقعا❤❤

عزیزم ایشاالله همیشه سلامت باشه
الان بهتره شد خوب شده اون دکمه رو از روی چونش برداشتن
از حال الان بگو برام

دختر منم دو روزگی عمل شد🥹
دارم سعی میکنم فراموشش کنم....
خدارو شکر گذشت

وای عزیزم خیلی ناراحت شدم دختر خودمم ابان ماهیه میدونم با اومدن پاییز یاد این خاطرات افتادی
خداروشکر ک گذشت..

الهی بگردم طفل معصوم🥲

چیشدهههه

سوال های مرتبط

مامان دانه برف مامانش مامان دانه برف مامانش ۱۶ ماهگی
سلام به همه دیشب مهمون برام امد گفتن فامیلمون بچش دنیا امده بچش مقعد نداره گفتن تو کرمانشاه تو بیمارستان کرمانشاهی عملش کردن رودشو از کنار شکمش دراوردن دستشویی میکنه گفتن مادرش تا ده روز ندونسته الان نزدیک ۲ماهشه گفتن مادرش داره دیوانه میشه گفتن ۴ماهگی یه عمل دیگه میشه دوستان توروخدا اینجور چیزا پیش میاد فقط فقط ببرید پیش دکتر رکز رخ توی تهران عملاش عالین حتی از خارج هم میان پیشش بچه ها رو جراحی میکنه اشنامون تو بیمارستان کرمانشاهی بود گفت بخدا بچه هارو عمل میکنن رودشونو میارن کنار شکمشون گفت عفونت میکنن میمیرن توروخدا تورخدا هرکیو میشناسید اینجوره بچش من شماره دکترو میزارم بگید ببرن پیشش تهران عمل کنن من شمارشو دوستم که بچشو عمل کرده داده بهم تا حالا به چندین نفر دادم زنگ زدن کلی دعا کردن گفتن دکتر کارش عالیه بچمونو خوب کرده شمارشو بدین کسی اینجوری بود به خدا قسم از،دیشب ۲باره دارم برا اون مادر و اون بچه گریه میکنم خدایا خودت همه بچه هارو شفا بده اینا خیلی گناه داره 🤲🤲🤲🤲🤲
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
دوباره غصه هام دوبرابر شد دیگه بخیه هامم داشتن بدجور اذیتم میکردن ولی من اصلا خودمو یادم رفته بود فقط به‌زور دوستایی که اونجا پیدا کرده بودم غذا و داروی قلبمو میخوردم دوباره بچمو بردن عمل شکمشون سوراخ کردن ی شلنگ گذاشتن بعد دو هفته بهم آموزش دادن که چه جوری شیرش بدم هر بار که شیرش میدادم جون میدادم ، ی بار که تو بیمارستان بود دکترش گفت مرخصی گفتم تا بچم حوب نشه نمیرم گفت آره دیگه جات خوبه غذاتو میدن جا خواب داری پرستاراهم که دور و برتن بایدم راضی نشی بری. خیلی دلم شکست ولی مقاومت کردم چون میدیدم که از دور شلنگ خون میاد بچم خیلی بی قرار شده بود بعد از ظهر وقتی پانسمان بچمو باز کردم دیدم یا خدا چقدر خون خیلی ترسیدم پرستارا رو صدا زدم گفتن بخش حراجی رزیدنتش اومد ولی من اصلا اومد رو قبول نداشتم گفتم باید دکترش بیاد گفتن دکترش تو مطبشه نمیتونه ولی من از زیر دست پرستارا با لباس بیمارستان رو رفتم طرف مطبش ، مطبش تو همون درمانگاه بیمارستان بود همین که رسیدم منشی پرید جلو نذاشت ولی آنقدر بی حیا بازی درآوردم تا راضی شد برم تو کلی هم مریض. پشت در اتاقش بود همین که درو وا کردم گفتم جون بچت بدو که بچم از خونریزی الان میمیره دکتره کلی بهم بدو بیراه گفت و سریع از درمانگاه خودشو رسوند بالای سر بچم بماند که چقدر دعوام کرد وسر پرستارا دادو هوار زد ولی وقتی اومد دید رزیدنت مثل خر تو گل مونده نمیدونه بچمو چیکار کنه سریع گفت ی آزمایش پلاکت خون بگیرن فهمیدن که پلاکت خونش افت کرده و باعث خونریزی شده ، فرداش که دکترش اومد کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت شرمنده که گفتم جات خوبه اصلا یادم نبود مادرا همچی بچه هاشونو بهتر از هزار تا دکتر می‌فهمن
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعد از چند ساعت بهوش که اومدم گفتن بچت زردی داره بردنش ی بیمارستان دیگه منم هیچ شناختی از زردی نداشتم گفتم مگه اینجا بیمارستان شخصی نیست مگه نباید دستگاهشو همین جا داشته باشه گفتن چون بخش نوزادان دارن تعمییر میکنن میبرنشون ی بیمارستان دیگه من خوش خیالم باور کردم بشورم به کل پرستارا پول داده بود تا به من حرفی نزنن که حالم بد بشه ، به زور بعد ۳ روز منو مرخص کردن حالم خیلی بد بود اصلا نمیتونستم راه برم چون دوروز تو lcu بودم نمیذاشتن راه برم ولی به شوهرم زور کردم که حتما من باید برم بچمو ببینم یا اصلا خونه نمیام ،آنقدر گریه کردم تا راضی شدن برم بچمو ببینم وقتی رسیدیم بیمارستان شوهرم گقت قبلش باید ی چیزی بگم منم فقط نگاش میکردم گفت بچمون فکش و دهنش مشکل داره نمیتونه نفس بکشه باید ببریمش تهران عمل بشه وای دنیا رو سرم خراب شد دیگه نمیدونستن کجام فقط میزدم تو سرم و داد میزدم کاش میمردم نمی‌رفتم بچمو با کلی دم دستگاه تو دهنش نمیدیم الان که دارم با گریه میتویسم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
انقد درد داشتم درد اسهال و استفراغ داشتم حالم بد بود مثل آدمی بودم ک چیزی خورده و مسموم شده ترش میکردم و خیلی افتضاع بودم شوهرم ترسیده بود گفت آخه وقتش نیست الان یک ماه دیگ بچه باید بیاد گفتم بریم توراخدا پاشدیم رفتیم ازاون سمتم مادرم اومد اول بیمارستان ک رسیدیم سریع رفتیم داخل مامانم جلوتر بود من پشت سرش شوهرم رفت ماشین پارک کنه تا رسیدیم مامانم گفت زایشگاه کجاس گفتن اینجا زایشگاه ندارع باید برین ی بیمارستان دیگ دوباره برگشتیم رفتیم ی بیمارستان دیگ ی ساعت پشت در منتظر بودیم در و باز کنن فقط بریم داخل زایشگاه خلاصه نزاشتن بقیه بیان من رفتم داخل و معاینه ام کردن گفتن یک فینگر باز شده رحمت هی معاینه میکرد دست میزاشت تو بدنم و گفتم چیشدع باید چیکار کنم گفت چون زیر۳۷هقته هستی بیمارستان ما قبولت نمیکنن اگ ۳۶بودی حدااقل می‌تونستیم کاری کنیم زنگ زد ب ی بیمارستان دیگ ارجاع دادن ب ی بیمارستان دیگ اونم چی دقیقا ساعت ۱۲شب بود هلک و هلک بااون درد باز رفتیم ی بیمارستان دیگه خلاصه تا رسیدیم گفت بشین رو تخت رفتم و اومدن نوارقلب گرفتن و انقباض و چک کردن و بعدش دوباره معاینه ام کرد گفت ۱نیم فینگر. بازی از فشاری ک ب رحمم میومد بخاطر اسهال باز شده بودم گفت پاشو برو رو تخت معاینه اوف خیلی بد بود تختش رفتم اونجا منتظر موندم تا بیاد یچی دستش بود شبیه تست کرونا ک از بینی میگیرن اونو وارد رحمم کرد یعنی ها چشمم سیاهی رفت از درد انگار مرگمو دیدم انقد جیغ کشیدم گریه کردم پرستار می‌گفت تکون نخور میزنع کیسه ابتو پاره می‌کنه
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
ادامه ماجرا معجزه
بعد ۹ جلسه گفتار درمانی شروع کرد به شیر خوردن از دهان وای چقدر خوشحال بودم اصلا دکتر گفتار درمانش باورش نمیشد ولی من تماممو برای بچم گذاشتم تا یاد گرفت دکتر نامه به جراح داد که این میتونه با شیشه شیر بخوره دکتر جراح اصلا میگفت مگه میشه تو چه جوری تو فقط بیست روز بردی خونه ، وقتی با چشم خودش دید کا پسرم چقدر قشنگ شیر میخوره دستور بستری داد تا شلنگ رو از شکمش دربیارن ، وقتی بستری شدیم دیگه نفرستادن نوزادان چون پسرم دیگه نزدیک ۴ ماهش بود مارو بخش جراحی بستری کردن که سنین مختلف اونجا بودن ، کنار تخت پسرم ی دختر بچه بستری بود که خیلی سرفه میکرد وقتی تست گرفتن فهمیدن کرونا داره و به جای دیگه ای منتقل کردن ولی دیر شده بود ، پسرمو بردن اتاق عمل گفتن نباید بخیش بزنیم خودش باید جوش بخوره آنقدر گریه کردمو گفتم نمیتونم ببینم پسرم شکمش سوراخه ،( اندازه ی سکه شکمش باز بود ) تا قبول کردن ۳ تا بخیه زدن ولی نذاشتن من ببینم گفتن ببرش خونه بعد پانسمان باز کن ماهم خوش و خرم یکشنبه مرخص شدیم خیلی خوشحال بودیم که حداقل شکمش رو بستن ، روی

انقدر به خودم نرسیده بودم که همه فکر میکردن من از دهات اومدم وقتی مرخص شد توراه خیلی بیتاب بود متفکر میکردیم چون معدشو دوختن آنقدر بچه اذیت میشه رسیدم خونه لباسشو که عوض کردم دیدم لباسش کلا خونه مجبور شدم پانسمانشو باز کردم دیدم فقط ۳ تا بخیه زدن که دوتاش باز شده وای خیلی حالم بد شد سریع زنگ زدم دکترش گفت اشکال نداره اون خودش جذب میشه فقط پانسمان کن کم کم بهش شیر بده ی دفعه زیاد نده که از معدش سرریز نشه من هر نیم سات بخش ۱۰ سی سی میدادم کلا شبا بیدار بودم شیر میدادم الان گفتنش راحته ولی
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
ی ساعتی روی صندلی خوابم برد بیدار شدم دیدم ی نگهبان بنده خدا وایستاده با چشمای اشکی نگام میکنه گفت آبجی چرا اینجا خوابیدی برو رو تخت اتاق مادران بخواب گفتم مشکوک به کرونام برم اونجا برای بچه های دیگه خطر داره اون بنده خدا رفت ، چند وقتی که اونجا با کلی پرستار آبدارچی آشنا شدم رفتم به ی آبدارچی گفتم میشه ی لیوان آب‌جوش بهم بدی خیلی سردمه انگار استخونام داشت میترکید بعد چند دقیقه بنده خدا لیوان چایی با چند تا بيسکوئيت بهم داد گفت میخوام ماشین بگیرم برز خونه گفتم نه شوهرم صبح میاد دنبالم که ببرتم آزمایش بدم، سردم بود حالم خیلی بد بود از ی طرف تب داشتم از یکطرف بدن درد ، اصلا نمیتونم دردشو توصیف کنم ولی دلم نمیومد نصفه شب زنگ بزنم شوهرم بترسونمش صبر کردم تا ۶ صبح می‌دونستن اون موقع بیدار میشه بره سرکار بهش گفتم بیا منو ببر خونه دیگه نمیزارن برم پیشش گفت چرا همون موقع بهم نگفتی بالاخره اومد دنبالم رفتم تست زدم تا جواب کرونا اومد تنها رفتم خونه خودم جواب تست اومد مثبت بود نگو تموم دردام برای کرونا لعنتی بود ، بعد ی هفته دوباره ه تست دادم منفی شد رفتم بیمارستان گفتن فقط از پشت شیشه ببینش پسرم ۲۳ روز تو بخش کرونا بود دیگه کلا نا امید شده بودم دکترش قبول نمی‌کرد عملش کنن آنقدر نشستم پشت در اتاقش تا بالاخره گفت با مسئولیت خودت عملش میکنم ولی آخرین نفر تو ی همون روز قبول کردم ساعت ۵ غروب پشت در اتاق عمل بودیم که زنگ زدن به همسرم کخ مأمور اومده جلو درتون حکم تخلیه خونه دارن ی دردسر جدید شروع شد برامون دیگه شوهرم دادگاه والاتری بود منم تو بیمارستان بودم بعد ۲۳ روز بچمو با وجود کرونا عمل کردن
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
خوب بقیه ماجرای معجزه
پسرم بعد دوماه از بیمارستان با ی شلنگ داخل شکمش مرخص شد ، خیلی سخت بود حموم بردنش ، لباس پوشیدنش مای بیبی کردنش هر بار که عوضش میکردم یا شیرش میدادم می‌بردم اتاق تا کسی نبینتش تا با چشم ترحم نگاهش نکنن ولی خودم زار میزدم ، همیشه مامانم پیشم بود چون بیشتر وقتا اون بهش میرسید الهی بمیرم با چشم دیدم که مامانمو بابام کمرشون خم شد دیدم شوهرم ۱۰ سال پیر شد ولی دیگه پیششون گریه نمیکردم بیشتر سعی می‌کردم به شوهرم امیدواری بدم چون وقتی عصبی میشد کفر میگفت منم اصلا نمیخواستم جواب کفر گفتنشو بچم بده ،
ی روز که مامانم رفته بود خونشون همسرم خونه نبود مجبور شدم بشورمش تا وقتی گذاشتم که مای بیبی کنم با پاهش شلنگ رو کشید شلنگ از شکمش دراومد خیلی ترسیدم سریع زنگ زدم به شوهرم ساعت ۱۰ شب سریع رسوندیم بیمارستان از ی طرف زنگ زدم به جراحش گفت بیارین خودم با بیمارستان هماهنگ میکنم وقتی رسیدیم بازم رزیدنت احمق اومد بالا سرش گفتم دکترش باید بیاد گفتن اون نمیاد به ما گفته انجام بدیم زنگ زدم به دکتر دکترش گفت بهترین دانشجومو ف
رستادم خیالت راحت ، رزیدنت احمق نبردش اتاق عمل همون شلنگ رو دوباره جازد چون مثل سوند بود هر چی گفتم حداقل شلنگشو عوض کن گفت نه همین خوبه ، ما اومدیم خونه بعد دوروز دیدم تب کرده اول فکر کردیم برای دندونشه دیدم دور شلنگ مایع سبز رنگ میاد بیرون دوباره بردیمش بیمارستان دکترش گفت با دارو خوب میشه دوباره برگشتیم توهمون بیست روزی که آورده بودیم خونه میبردمش گفتار درمانی دکتر گفتار درمان گفت تا ۷۰ جلسه شاید نتیجه بگیری بتونه با دهنش شیر بخوره ولی من نا امید نبودم، هر کاری که دکتر تو مطب میکرد من هر دو ساعت تو خونه انجام می‌دادم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
صبح شد و شوهرم و مادرشوعرم اومدن رقت دنبال ترخیص و ما منتظر بودیم دیگ دیدیم دیر شد نیومدن مادرشوعرم کارتشو داد ب شوهرم گفت برو براش کباب و ساندویچ اینا بخر خلاصه رقت اومد و رفت تسویه حساب کنه پرستار ها اومدن گفتن بچه باید دوروژ بمونه اگ‌مشگلب داره متوجه بشیم رضایت شخصی دادیم مرخصش کردیم و رفتیم خونه مامانم رفت خونه خودش منم رفتم خونه مادرشوعرم اون شب اوکی بود تا ساعت دوازده شب دیدم بچه بیقرار شد کلی گریه میکرد آروم قرار نداشت یکسره جیغ جیغ شوهرم هی میگفت بریم بیمارستان مادرشوعرم می‌گفت بگیر بخواب بچه اس گریه می‌کنه همه نشستیم تو اتاق تا بچه بخوابع برادرشوعرام ک سرشون و با روسری بسته بودن 🥴🤣دیگ شوهرم پاشد رفت عصبی شد نگو رفت بیمارستان بپرسع گفتن ببرینش بیمارستان کودکان ساعت پنج صبح دیگ رفتیم بیمارستان تا ب ماشین رسیدیم بچه آروم شد خوابید شوهرم چرت میزد پشت فرمون بزور رسیدیم تا رسیدیم گفتن کولیک داره برای اونه ولی گفتن آزمایش زردی باید بدید
ما منتظر موندیم دوسه ساعت دیدیم خبری نیست رفتیم خونه و دیگ بیخیال جواب آزمایش غروب بردیمش پیش متخصص گفت با دستگاه ک زردی روی۱۲هست ولی باید آزمایش بدین گفتیم صبح دادیم گفت برین جواب آزمایش و بیارین ما موندیم و شوهرم رفت آورد تا آورد دکتر گفت باید بستری بشه ۱۴ونیم من حالا گریه تا بیمارستان گریه میکردم درد داشتم بچمم اینجوری اذیت میشد گذاشتنش دستگاه و من تنها شدم همه رفتن موندم پیش بچه گفتن آزمایش میگیریم ازش خبرتون میکنیم تا آزمایش جوابش اومد گفتن شده بیست و فاویسم داره باید سریع تعویض خون بشع زنگ زدم ب مامانم و شوهرم گفتم همش گریه میکردم اومدم پیشش خوابیدم پاشدم دیدم نیست بردنش ای سیو تعویض خون
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم