ی ساعتی روی صندلی خوابم برد بیدار شدم دیدم ی نگهبان بنده خدا وایستاده با چشمای اشکی نگام میکنه گفت آبجی چرا اینجا خوابیدی برو رو تخت اتاق مادران بخواب گفتم مشکوک به کرونام برم اونجا برای بچه های دیگه خطر داره اون بنده خدا رفت ، چند وقتی که اونجا با کلی پرستار آبدارچی آشنا شدم رفتم به ی آبدارچی گفتم میشه ی لیوان آب‌جوش بهم بدی خیلی سردمه انگار استخونام داشت میترکید بعد چند دقیقه بنده خدا لیوان چایی با چند تا بيسکوئيت بهم داد گفت میخوام ماشین بگیرم برز خونه گفتم نه شوهرم صبح میاد دنبالم که ببرتم آزمایش بدم، سردم بود حالم خیلی بد بود از ی طرف تب داشتم از یکطرف بدن درد ، اصلا نمیتونم دردشو توصیف کنم ولی دلم نمیومد نصفه شب زنگ بزنم شوهرم بترسونمش صبر کردم تا ۶ صبح می‌دونستن اون موقع بیدار میشه بره سرکار بهش گفتم بیا منو ببر خونه دیگه نمیزارن برم پیشش گفت چرا همون موقع بهم نگفتی بالاخره اومد دنبالم رفتم تست زدم تا جواب کرونا اومد تنها رفتم خونه خودم جواب تست اومد مثبت بود نگو تموم دردام برای کرونا لعنتی بود ، بعد ی هفته دوباره ه تست دادم منفی شد رفتم بیمارستان گفتن فقط از پشت شیشه ببینش پسرم ۲۳ روز تو بخش کرونا بود دیگه کلا نا امید شده بودم دکترش قبول نمی‌کرد عملش کنن آنقدر نشستم پشت در اتاقش تا بالاخره گفت با مسئولیت خودت عملش میکنم ولی آخرین نفر تو ی همون روز قبول کردم ساعت ۵ غروب پشت در اتاق عمل بودیم که زنگ زدن به همسرم کخ مأمور اومده جلو درتون حکم تخلیه خونه دارن ی دردسر جدید شروع شد برامون دیگه شوهرم دادگاه والاتری بود منم تو بیمارستان بودم بعد ۲۳ روز بچمو با وجود کرونا عمل کردن

۲ پاسخ

الان بچت خوبه ؟ وزن گیریش چطور بود
الهی همیشه تنش سلامت باشه عزیزم
برای مادرر خیلی سخته
مننم با دخترم افتادم زمین سرش خورد آسفالت من مردم و زنده شدم بعدش که فهمیدیم خوبه ویروس گرفت خیلی این چند وقت حالم بد بود
حالا شما چی کشیدی عزیزم خدا نگهدار خودتو بچه هات

مشکل بچتون چی بوده

سوال های مرتبط

مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعد از مثبت شدن کروناش دوباره بد بختی شروع شد به زور تو nlcu بستری شد چون بچم از وزن ۵ کیلو رسید به ۱ و ۷۰۰ انگار تازه به دنیا اومده بود تو nicu ی بخش کویید داشت نمیزاشتن کسی بره انقدر خواهش کردم تا صبح بزارین بمونم تا قبول کردن الیته گفتن اجازه نداری از اتاق بری بیرون یا ماسکتو در بیاری حتی اجازه نداری بری اتق مادران دستشویی و یا غذا اجازه نداری بخوری ی صندلی دادت گفتن بشین پیش بچت از جات تکون نخور همه جوره قبول کردم اونا سخت میگرفتن تا من بیخیال بشم برم خونه ولی همه چیزو قبول کردم ی پرستار خیلی مهربون ی غذا آورد داد بهم گفت برو بیرون تو حیاط بخور ی دستشویی ته حیاط هست برو اونجا گفتم اگه برم دیگه نمیزارن بیام تو گفت نگران نباش تا ۳ نصفه شب شیفتمه من میزارم بیای منم زودی رفتم و غذا رو خوردم و کارامو کردم برگشتم بدنم خیلی درد میکرد فکر میکردم از خستگیه پاهام دیگه تو دمپایی نمی رفت آنقدر باد کرده بود ، پبش بچم رو صندلی چرت میزدم یکی از پرستارو اومد تو گفت تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون هرچی گفتم دکتر نوری پور اجازه داده گفت هر کی اجازه داده باشه من اجازه نمیدم برو بیرون ، به زور منو انداخت بیرون نزدیک ۲۲ بهمن بود هوابرد بود گفتن دیگه حق نداری حتی از پشت شیشه ببینیش تا تست کرونا بدی با جوابش بیای آنقدر بدنم درد میکرد توی راهرو روی صندلی های آهنی یخ خوابیدم تا صبح شوهرم بیاد دنبالم.
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
دیدم نه اصلا شیر جذب بچه نمیشه همینجوری سفید رنگ از سوراخ معدش میاد بیرون دوباره زنگ زدم دکتر خودش قبول نکرد بریم پیشش گفت ی جا ببر براش سرم بزنن منو مامانم هرچی بیمارستان خصوصی ودولتی تو کرج بود بردیم ولی هیچ کس قبول نمی‌کرد حتی نگاهش کنه چند تا دکتر جراح بردیم اصلا زیر بار نرفتن که کار کس دیگه رو حتی نگاه کنن حتی چند جا گفتن بچتون دیگه نمیمونه ببرین خونه راحتش بزارین شوهرم دیگه بهش مرخصی نمیدادن چون دوماه گلا نرفت سرکار شبا جلو بیمارستان می‌خوابید فقط ی روز در هفته میومد به پسر بزرگم سر میزد، ما به پول شرکت خیلی احتیاج داشتیم چون تموم پس انداز و کلی قرض کرده بودیم همش خرج شده بود مت مجبور بودم خودم بچمو دکتر ببرم پشت فرمون زار میزدم گریه میکردم ساعت ۸ شب که شوهرم اومد گفتم بریم بیمارستان مفید بچم داره از دستم میره با مامانم و بابام راه افتادیم بردیم بیمارستان همش تو راه میزدم تو صورتش که نخوابه وقتی رسیدیم جلو در بیمارستان با سرعت بچه رو بغل کردمو داد میزدم کمک کنید رسیدم تریاژ پرستار تا بچه رو دید بدو به سمت اتاق احیا بردن و شروع کرد دادزدت که دکتر بگین بیاد منم جلو در افتادم چرا من نمیمردم وقتی آنقدر عذاب بچمو میدیدم از لای در دیدم دارن بچمو سوراخ سوراخ میکنن ولی حتی چشاشو باز نمیکنه بخدا فقط ی لحظه چشاشو باز کرد منو دید و بیهوش شد انگار میخواست برای آخرین بار منو ببینه دیگه چشام نمی‌دید مامانمو بابام منو همسرمو بردن کنار ، بعد از چند دقیقه پرستار بچمو داد تو بغلم با ی سرم تو سرش گفتن خداروشکر ی رگ پیدا کردیم ولی اگه فقط چند دقیقه دیگه میاوردی میرفت تو کما ،
۳ روز تو اورژانس بستری شد که دیدم بچم تب کرده ازش تست کرونا گرفتن که مثبت شد
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
خوب بقیه ماجرای معجزه
پسرم بعد دوماه از بیمارستان با ی شلنگ داخل شکمش مرخص شد ، خیلی سخت بود حموم بردنش ، لباس پوشیدنش مای بیبی کردنش هر بار که عوضش میکردم یا شیرش میدادم می‌بردم اتاق تا کسی نبینتش تا با چشم ترحم نگاهش نکنن ولی خودم زار میزدم ، همیشه مامانم پیشم بود چون بیشتر وقتا اون بهش میرسید الهی بمیرم با چشم دیدم که مامانمو بابام کمرشون خم شد دیدم شوهرم ۱۰ سال پیر شد ولی دیگه پیششون گریه نمیکردم بیشتر سعی می‌کردم به شوهرم امیدواری بدم چون وقتی عصبی میشد کفر میگفت منم اصلا نمیخواستم جواب کفر گفتنشو بچم بده ،
ی روز که مامانم رفته بود خونشون همسرم خونه نبود مجبور شدم بشورمش تا وقتی گذاشتم که مای بیبی کنم با پاهش شلنگ رو کشید شلنگ از شکمش دراومد خیلی ترسیدم سریع زنگ زدم به شوهرم ساعت ۱۰ شب سریع رسوندیم بیمارستان از ی طرف زنگ زدم به جراحش گفت بیارین خودم با بیمارستان هماهنگ میکنم وقتی رسیدیم بازم رزیدنت احمق اومد بالا سرش گفتم دکترش باید بیاد گفتن اون نمیاد به ما گفته انجام بدیم زنگ زدم به دکتر دکترش گفت بهترین دانشجومو ف
رستادم خیالت راحت ، رزیدنت احمق نبردش اتاق عمل همون شلنگ رو دوباره جازد چون مثل سوند بود هر چی گفتم حداقل شلنگشو عوض کن گفت نه همین خوبه ، ما اومدیم خونه بعد دوروز دیدم تب کرده اول فکر کردیم برای دندونشه دیدم دور شلنگ مایع سبز رنگ میاد بیرون دوباره بردیمش بیمارستان دکترش گفت با دارو خوب میشه دوباره برگشتیم توهمون بیست روزی که آورده بودیم خونه میبردمش گفتار درمانی دکتر گفتار درمان گفت تا ۷۰ جلسه شاید نتیجه بگیری بتونه با دهنش شیر بخوره ولی من نا امید نبودم، هر کاری که دکتر تو مطب میکرد من هر دو ساعت تو خونه انجام می‌دادم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
ادامه ماجرا معجزه
بعد ۹ جلسه گفتار درمانی شروع کرد به شیر خوردن از دهان وای چقدر خوشحال بودم اصلا دکتر گفتار درمانش باورش نمیشد ولی من تماممو برای بچم گذاشتم تا یاد گرفت دکتر نامه به جراح داد که این میتونه با شیشه شیر بخوره دکتر جراح اصلا میگفت مگه میشه تو چه جوری تو فقط بیست روز بردی خونه ، وقتی با چشم خودش دید کا پسرم چقدر قشنگ شیر میخوره دستور بستری داد تا شلنگ رو از شکمش دربیارن ، وقتی بستری شدیم دیگه نفرستادن نوزادان چون پسرم دیگه نزدیک ۴ ماهش بود مارو بخش جراحی بستری کردن که سنین مختلف اونجا بودن ، کنار تخت پسرم ی دختر بچه بستری بود که خیلی سرفه میکرد وقتی تست گرفتن فهمیدن کرونا داره و به جای دیگه ای منتقل کردن ولی دیر شده بود ، پسرمو بردن اتاق عمل گفتن نباید بخیش بزنیم خودش باید جوش بخوره آنقدر گریه کردمو گفتم نمیتونم ببینم پسرم شکمش سوراخه ،( اندازه ی سکه شکمش باز بود ) تا قبول کردن ۳ تا بخیه زدن ولی نذاشتن من ببینم گفتن ببرش خونه بعد پانسمان باز کن ماهم خوش و خرم یکشنبه مرخص شدیم خیلی خوشحال بودیم که حداقل شکمش رو بستن ، روی

انقدر به خودم نرسیده بودم که همه فکر میکردن من از دهات اومدم وقتی مرخص شد توراه خیلی بیتاب بود متفکر میکردیم چون معدشو دوختن آنقدر بچه اذیت میشه رسیدم خونه لباسشو که عوض کردم دیدم لباسش کلا خونه مجبور شدم پانسمانشو باز کردم دیدم فقط ۳ تا بخیه زدن که دوتاش باز شده وای خیلی حالم بد شد سریع زنگ زدم دکترش گفت اشکال نداره اون خودش جذب میشه فقط پانسمان کن کم کم بهش شیر بده ی دفعه زیاد نده که از معدش سرریز نشه من هر نیم سات بخش ۱۰ سی سی میدادم کلا شبا بیدار بودم شیر میدادم الان گفتنش راحته ولی
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
دوباره غصه هام دوبرابر شد دیگه بخیه هامم داشتن بدجور اذیتم میکردن ولی من اصلا خودمو یادم رفته بود فقط به‌زور دوستایی که اونجا پیدا کرده بودم غذا و داروی قلبمو میخوردم دوباره بچمو بردن عمل شکمشون سوراخ کردن ی شلنگ گذاشتن بعد دو هفته بهم آموزش دادن که چه جوری شیرش بدم هر بار که شیرش میدادم جون میدادم ، ی بار که تو بیمارستان بود دکترش گفت مرخصی گفتم تا بچم حوب نشه نمیرم گفت آره دیگه جات خوبه غذاتو میدن جا خواب داری پرستاراهم که دور و برتن بایدم راضی نشی بری. خیلی دلم شکست ولی مقاومت کردم چون میدیدم که از دور شلنگ خون میاد بچم خیلی بی قرار شده بود بعد از ظهر وقتی پانسمان بچمو باز کردم دیدم یا خدا چقدر خون خیلی ترسیدم پرستارا رو صدا زدم گفتن بخش حراجی رزیدنتش اومد ولی من اصلا اومد رو قبول نداشتم گفتم باید دکترش بیاد گفتن دکترش تو مطبشه نمیتونه ولی من از زیر دست پرستارا با لباس بیمارستان رو رفتم طرف مطبش ، مطبش تو همون درمانگاه بیمارستان بود همین که رسیدم منشی پرید جلو نذاشت ولی آنقدر بی حیا بازی درآوردم تا راضی شد برم تو کلی هم مریض. پشت در اتاقش بود همین که درو وا کردم گفتم جون بچت بدو که بچم از خونریزی الان میمیره دکتره کلی بهم بدو بیراه گفت و سریع از درمانگاه خودشو رسوند بالای سر بچم بماند که چقدر دعوام کرد وسر پرستارا دادو هوار زد ولی وقتی اومد دید رزیدنت مثل خر تو گل مونده نمیدونه بچمو چیکار کنه سریع گفت ی آزمایش پلاکت خون بگیرن فهمیدن که پلاکت خونش افت کرده و باعث خونریزی شده ، فرداش که دکترش اومد کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت شرمنده که گفتم جات خوبه اصلا یادم نبود مادرا همچی بچه هاشونو بهتر از هزار تا دکتر می‌فهمن
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعد از چند ساعت بهوش که اومدم گفتن بچت زردی داره بردنش ی بیمارستان دیگه منم هیچ شناختی از زردی نداشتم گفتم مگه اینجا بیمارستان شخصی نیست مگه نباید دستگاهشو همین جا داشته باشه گفتن چون بخش نوزادان دارن تعمییر میکنن میبرنشون ی بیمارستان دیگه من خوش خیالم باور کردم بشورم به کل پرستارا پول داده بود تا به من حرفی نزنن که حالم بد بشه ، به زور بعد ۳ روز منو مرخص کردن حالم خیلی بد بود اصلا نمیتونستم راه برم چون دوروز تو lcu بودم نمیذاشتن راه برم ولی به شوهرم زور کردم که حتما من باید برم بچمو ببینم یا اصلا خونه نمیام ،آنقدر گریه کردم تا راضی شدن برم بچمو ببینم وقتی رسیدیم بیمارستان شوهرم گقت قبلش باید ی چیزی بگم منم فقط نگاش میکردم گفت بچمون فکش و دهنش مشکل داره نمیتونه نفس بکشه باید ببریمش تهران عمل بشه وای دنیا رو سرم خراب شد دیگه نمیدونستن کجام فقط میزدم تو سرم و داد میزدم کاش میمردم نمی‌رفتم بچمو با کلی دم دستگاه تو دهنش نمیدیم الان که دارم با گریه میتویسم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
انقد درد داشتم درد اسهال و استفراغ داشتم حالم بد بود مثل آدمی بودم ک چیزی خورده و مسموم شده ترش میکردم و خیلی افتضاع بودم شوهرم ترسیده بود گفت آخه وقتش نیست الان یک ماه دیگ بچه باید بیاد گفتم بریم توراخدا پاشدیم رفتیم ازاون سمتم مادرم اومد اول بیمارستان ک رسیدیم سریع رفتیم داخل مامانم جلوتر بود من پشت سرش شوهرم رفت ماشین پارک کنه تا رسیدیم مامانم گفت زایشگاه کجاس گفتن اینجا زایشگاه ندارع باید برین ی بیمارستان دیگ دوباره برگشتیم رفتیم ی بیمارستان دیگ ی ساعت پشت در منتظر بودیم در و باز کنن فقط بریم داخل زایشگاه خلاصه نزاشتن بقیه بیان من رفتم داخل و معاینه ام کردن گفتن یک فینگر باز شده رحمت هی معاینه میکرد دست میزاشت تو بدنم و گفتم چیشدع باید چیکار کنم گفت چون زیر۳۷هقته هستی بیمارستان ما قبولت نمیکنن اگ ۳۶بودی حدااقل می‌تونستیم کاری کنیم زنگ زد ب ی بیمارستان دیگ ارجاع دادن ب ی بیمارستان دیگ اونم چی دقیقا ساعت ۱۲شب بود هلک و هلک بااون درد باز رفتیم ی بیمارستان دیگه خلاصه تا رسیدیم گفت بشین رو تخت رفتم و اومدن نوارقلب گرفتن و انقباض و چک کردن و بعدش دوباره معاینه ام کرد گفت ۱نیم فینگر. بازی از فشاری ک ب رحمم میومد بخاطر اسهال باز شده بودم گفت پاشو برو رو تخت معاینه اوف خیلی بد بود تختش رفتم اونجا منتظر موندم تا بیاد یچی دستش بود شبیه تست کرونا ک از بینی میگیرن اونو وارد رحمم کرد یعنی ها چشمم سیاهی رفت از درد انگار مرگمو دیدم انقد جیغ کشیدم گریه کردم پرستار می‌گفت تکون نخور میزنع کیسه ابتو پاره می‌کنه
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
خلاصه چند روزی خونه مادرشوعرم بودم و بماند مادرشوعرم بعد دروز منو گذاشت رفت سرکار
بخاطر شرایط مادرم تا شب سرکار بود پیشش نموندم خلاصه ده رو زدم مامانم اومد دنبالم و دو سه روز موندم پیشش بعدش باز اومدم خونه مادرشوهر و دو سه روزی موندم بازم گقت دیگ ده رو زدی من میرم سرکار من موندم و بچه و ی خونه تنها انقد گریه کردم انقد گریه کردم اصلا استراحت نداشتم خسته بودم ب شوهرم گفتم بریم خونمون اینجا ک اینطوریه مادرمم ک نیست من ک ازاول تنها بودم الآنم روش بریم مستقل بشیم رفتیم خونه با ی بچه کولیکی ن شب داشتیم ن روز ی ساعت در طول شبانه روز میخوابیدیم یا تا پنج صبح با ماشین دور میزدیم بخوابه دیگ ی شب تو گهواره بودم گفتن بچه گریه می‌کنه ی سوره هست اونا بخونین.سوره ج.ن من تا خوندم حس کردم تو تلویزیون همش سایه میبینم و ترسیدم و زدم زیر گریه و شوهرم اومد رو تلویزیون روسری انداخت و آرومم کرد من میترسیدم همش تا ی مدت گریه اینا دیگ ی شب پدربزرگم زنگ زد ب ی آقایی برام کد نوشت اونا خوندم
تا سه چهارشب تا می‌خوابیدم نفسم نمیومد یکی داشت خفم‌میکرد کم کم خوب شدم دیگ ولی اون ترس تو دلم موند می‌گفت تو بیمارستان چون زن زائو بود تنها بود اینطوری شدش خلاصه گذشت و این وسطا هر سه روز بچمو میبردم تست زردی بده تا ۲ماه بچم خیلی اذیت شد خیلی همجاش کبود بود درد کولیک این وسط رفلاکس گرفته بود من بودم و شوهرم دوتاادم بی تجربه ک هیچی بلد نبودیم همراه بچه منم گریه میکردم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
وای بعد از خبر بیمارستان از خوشحالی صدای گریمون کل باغو گرفته بود شوهرم رفت ی عالمه شیرینی خرید بهمون شام داد خدا جواب دعاهام داد مگه میشه خداروبه امام حسین قسم بدیم جواب نگیریم من اسم بچمو به عشق امام حسین با تموم اختلافات گذاشته بودم امیر حسین ،. بعداز اینکه رفتیم تو بخش دیدم بچم دوباره شیشه نمیگیره چون پرستاره تو nicu از دماغ بهش شیر میدادن این دوباره فراموش کرده دکترش گفت دوباره یا شلنگ بزنیم دماغش یا شکمش گفتم بمیرم نمیزارم این کارو کنی گفت فقط تا فردا اونم بخاطر اینکه با جراحش صحبت کنم ، سریع زنگ زدم دکتر گفتار درمانش ازش خواستم بیاد بیمارستان گفت اجازه ندارم گفتم پس آنلاین بگو چیکار کنم خدا خیرش بده کلی تا ۱۲ شب بدون هیچ پولی بهم یاد داد منم تا صبح با بچم کار کردم بچم خوابش میومد ولی به زور بیدارش میکردم دهنشو ماساژ میدادم همه پرستارا و مامای دیگه صداشون دراومده بود ولی من پرو تر از آیت حرفا بودم کوتاه نیومدم و ادامه دادم تا ۶ صبح بچم انگشتمو میک زد آنقدر خوشحال شدم از پرستار خواستم تا بیاد شاهد باشه که بچم انگشتمو میک میزنه ولی گفت من تا دکتر بیاد شستم تموم میشه ، به دوستم گفتم بدو بیا ازش فیلم بگیر تا مدرک داشته باشه چون گفتار درمان بیمارستان گفتن بود هیچ جوره نمیشه بایدفقط عمل کنیم دکتر ساعت ۱۲ اومد تا بهم گفت تصمیمت رو گرفتی فیلمو بهش نشون دادم اول باور نمی‌کرد بچمو بیدار کردم چون شب خیلی خسته شده بود اصلا بیدار نمیشد به زور بیدارش کردم و شیشه رو گذاشتم دهنش کل پرستارا و دکتر برام دست میزدن
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
بردنش ای سیو برای تعویض خون و اون شب مامانم اومد دنبالم برم خونه ک وسط راه مزاحممون شدن و من از پلاک عکسرفتم و رفتیم شکایت کردیم و خلاصه گذشت صبح رفتیم بیمارستان اتاق شیردهی منتظر بودم بیارنش وقتی بعد ی ساعت آوردنش بچم سوراخ سوراخ بود طفل دوروزه من همجاش انژوکت بود بردنش بخش نوزادان و رفتم موندم پیشش همش عمه هام زنگ میزدن هر دودقیقع زنگ میزدن گریه میکردن گوشی و داخل نمیبرم تو جای مادران بود ب حدی رسیده بودم ک دیگ از خستگی پاهام ورم کرد دستام کبود بود رو کمرم یچی اندازه گردو دراومد داشتم میمیردم شوهرم اومد کلی ماساژ داد و دم در با برادرشوعرم و شوهرم یکم نشستیم همش گریه میکردم همش گریه شده بود کار این سه روز من زایمان کرده بودم ن استراحت داشتم ن حموم رفته بودم ن خوابیده بودم همش نشسته بودم دیگ یکم خوابیدم کمرم خوب شده بود دیگ تا صبح نشسته بودم پیش بچه گفتم برم دستشویی دستشویی بیمارستان اون ته توی ی راهرو تاریک بود خیلی بدجور بود هم کثیف بود هم توالت نداشت هم ترسناک بود ساعت پنج صبح بود از دراومدم بیرون دیدم ی گربه ی خیلی بزرگ جلو چشامه شبیه سگ پاکوتاه بود ترسیدم کلی صلوات کشیدم ورفتم دستشویی من چون توالت نبود کارهام و وایستادع میکردم خودمو میشستم یهویی حس کردم در دستشویی روبرویی باز شد ی سایه سریع رد شد ترسیدم خیلی و رفتم بخش و بعد چهار پنج روز مرخص شدیم و رفتیم خونه همش توی اتاق مادرشوهر می‌خوابیدم چشامو‌مببستم حس میکردم یچی میبینم یچی شبیه ی آدم معلول ی آدم زشت میترسیدم
مامان 🧿ماکان جون🧿 مامان 🧿ماکان جون🧿 ۱۰ ماهگی
خیلی دلم گرفته یاد زایمانم می‌افتم هر شب کلی گریه میکنم خیلی روزای سختی رو گذروندم رفتم بیمارستان پرونده باز کنم برای زایمان به خاطر تنگی نفس وتپش قلب گفتند باید اورژانسی عمل بشه بعد شوهرم نذاشت به مامانم بگم که دارم زایمان میکنم بعد به بهانه اینکه وسایلم جا مونده زنگ زدم گفتم شاید ببرند اتاق عمل امروز زایمان کنم
بعد هم پرستار گفت یه خرمایی چیزی براش بگیر بعد زایمانش بخوره ساعت 3بعد از ظهر پسرم به دنیا اومد تا ساعت 11شب فقط سرم زدند پرستار گفت پا شو یه چیز شیرین بخور راه برو گفتم چیزی ندارم گفت به همراهت زنگ بزن .....گفتم گوشی ندارم همراه همم تا الان رفته بماند که تخت بغلی دوتا خرما و یه لیوان بهم آبمیوه داد بعد چقدر تشنه بودم به پرستار گفتم بهم آب میدی یه لیوان یه بار مصرف آب گرم آورد دیدم دارم از تشنگی میمیرم یواش یواش پاشدم رفتم دستشویی دستور صورتمو شستم از روشویی آب خوردم بعد صبح با گوشی تخت بغلی زنگ زدم گفتم کجایی میگه شب اومدم خونه خوابیدم
همه اینا برای من شده یه خاطره تلخ نمیدونم چرا هر شب یادم می افته وکلی گریه میکنم اصلا به روش نیاوردم که چقدر اذیت شدم و ناراحتی کشیدم