خیلی دلم گرفته یاد زایمانم می‌افتم هر شب کلی گریه میکنم خیلی روزای سختی رو گذروندم رفتم بیمارستان پرونده باز کنم برای زایمان به خاطر تنگی نفس وتپش قلب گفتند باید اورژانسی عمل بشه بعد شوهرم نذاشت به مامانم بگم که دارم زایمان میکنم بعد به بهانه اینکه وسایلم جا مونده زنگ زدم گفتم شاید ببرند اتاق عمل امروز زایمان کنم
بعد هم پرستار گفت یه خرمایی چیزی براش بگیر بعد زایمانش بخوره ساعت 3بعد از ظهر پسرم به دنیا اومد تا ساعت 11شب فقط سرم زدند پرستار گفت پا شو یه چیز شیرین بخور راه برو گفتم چیزی ندارم گفت به همراهت زنگ بزن .....گفتم گوشی ندارم همراه همم تا الان رفته بماند که تخت بغلی دوتا خرما و یه لیوان بهم آبمیوه داد بعد چقدر تشنه بودم به پرستار گفتم بهم آب میدی یه لیوان یه بار مصرف آب گرم آورد دیدم دارم از تشنگی میمیرم یواش یواش پاشدم رفتم دستشویی دستور صورتمو شستم از روشویی آب خوردم بعد صبح با گوشی تخت بغلی زنگ زدم گفتم کجایی میگه شب اومدم خونه خوابیدم
همه اینا برای من شده یه خاطره تلخ نمیدونم چرا هر شب یادم می افته وکلی گریه میکنم اصلا به روش نیاوردم که چقدر اذیت شدم و ناراحتی کشیدم

۱۲ پاسخ

بهش فک نکن گلم منم سه تا بچه آوردم همسرم با این که باهم خوبیم سر هیچ کدوم برام گل و هدیه نیاورد توی دلم مونده ولی سعی میکنم فراموش کنم

ای وای مامان جان 🥺🥺خیلی تلخ بود
متاسفانه بعضی از آقایون درست تربیت نمیشن
یعنی تو جامعه ی ما به پسرها همسرداری و همدلی با همسر آموزش داده نمیشه
شما خودت از پسر نازنینت یه مرد واقعی بساز برای آینده😍😍بزار بهترین باشه برای همسرش😍
همسرت هم ببخش
تا آروم بگیری
قطعا خیلی قوی و قدرتمند بودی که تنها از پسش براومدی
درود بهت

خیلی سخته هیچوقت فراموش نمیکنی
من زایمانم سخت بود

حق داری عزیزم و اشتباه کردی چون تو خودت ریختی انقدر اذیت میشی باید بهش میگفتی و خودتو خالی میکردی

خیلی سخته یعنی به مامانت زنگ نزدی ؟

من بودم جرش میدادم یعنی چی یابایدخودش میموندیامیزاشت یکی بیادپیشت من ساعت چهار صبح اورژانسی سزارین شدم رفتم داخل اتاق عمل بیام بیرون هم شوهرم پشت در بود مادرم خودش رسوند ساعت ۸ صبح خودم بهش گفتم برو خونه ساعت ملاقات دوباره بالاسرم بود

داستان منو بفهمی در خودت یادت می‌ره عزیزم
می‌دونم سخته ولی زیاد بهش فکر نکن

خدا از اینجور مردا نگذره که با جون دختر مردم بازی میکنن چرا نگفتی باید 💩💩بهش برا من ی گل نیاورد هرروز میگم در صورتی که همه پولا تو‌کارت خودم بود

من جات بودم همشونو زجر کش میکردم🫢 خدایی چ دلی داشته رفته خوابیدع شوهر من از استرس داشت جون میداد هعی ب مامانم زنگ میزده میگفته چی شد اگه نمیتونه بزاد اتاق عمل ببرنش

عزیزم چه سخت پس به بچه کی رسیدگی میکرد؟

کاشکی از یه مشاوره کمک بخوای واقعا حق داری ولی هی برگشت به عقب خودتو داره اذیت میکنه وگرنه همسرت که همچنان خوابه،،بچه ات و تا صبح کی نگه داشت؟

الهی من بمیرم دورت بگردم بهت حق میدم همه ما یه مشکلاتی تو زندگیمون داریم ولی خداروشکر برا سلامتی پسرت و خودت به روزای قشنگ اینده فکر کن نه گذشته ما مادریم و باید قوی باشیم بااین فکرا خودت اول اذیت میشی بعد بچه ات پس فکرتو ازاد کن گلم

سوال های مرتبط

مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
ی ساعتی روی صندلی خوابم برد بیدار شدم دیدم ی نگهبان بنده خدا وایستاده با چشمای اشکی نگام میکنه گفت آبجی چرا اینجا خوابیدی برو رو تخت اتاق مادران بخواب گفتم مشکوک به کرونام برم اونجا برای بچه های دیگه خطر داره اون بنده خدا رفت ، چند وقتی که اونجا با کلی پرستار آبدارچی آشنا شدم رفتم به ی آبدارچی گفتم میشه ی لیوان آب‌جوش بهم بدی خیلی سردمه انگار استخونام داشت میترکید بعد چند دقیقه بنده خدا لیوان چایی با چند تا بيسکوئيت بهم داد گفت میخوام ماشین بگیرم برز خونه گفتم نه شوهرم صبح میاد دنبالم که ببرتم آزمایش بدم، سردم بود حالم خیلی بد بود از ی طرف تب داشتم از یکطرف بدن درد ، اصلا نمیتونم دردشو توصیف کنم ولی دلم نمیومد نصفه شب زنگ بزنم شوهرم بترسونمش صبر کردم تا ۶ صبح می‌دونستن اون موقع بیدار میشه بره سرکار بهش گفتم بیا منو ببر خونه دیگه نمیزارن برم پیشش گفت چرا همون موقع بهم نگفتی بالاخره اومد دنبالم رفتم تست زدم تا جواب کرونا اومد تنها رفتم خونه خودم جواب تست اومد مثبت بود نگو تموم دردام برای کرونا لعنتی بود ، بعد ی هفته دوباره ه تست دادم منفی شد رفتم بیمارستان گفتن فقط از پشت شیشه ببینش پسرم ۲۳ روز تو بخش کرونا بود دیگه کلا نا امید شده بودم دکترش قبول نمی‌کرد عملش کنن آنقدر نشستم پشت در اتاقش تا بالاخره گفت با مسئولیت خودت عملش میکنم ولی آخرین نفر تو ی همون روز قبول کردم ساعت ۵ غروب پشت در اتاق عمل بودیم که زنگ زدن به همسرم کخ مأمور اومده جلو درتون حکم تخلیه خونه دارن ی دردسر جدید شروع شد برامون دیگه شوهرم دادگاه والاتری بود منم تو بیمارستان بودم بعد ۲۳ روز بچمو با وجود کرونا عمل کردن
مامان دوتاشیرین عسل مامان دوتاشیرین عسل ۱۱ ماهگی
مامان فرشته ها❤👼👼 مامان فرشته ها❤👼👼 ۹ ماهگی
ببینید حق دارم دخترم شب ها با جیغ بیدار میشه تا ۴ ساعت بیداره،همش گریه راه میبرم نمیخوابه،حالا شوهرم هر شب نیم ساعت بغل میکرد بعد میگفت کمرم درد میکنه میخوابید ،هم دندون درمیاره هم سرما خورده،روز ها هم نق نمیتونم غذا درست کنم استراحت کنم یا خونه تمییز کنم حالا مامانم دختر اولم چند روز پیش برو گفت دخترت سرما خورده بهانه تو رو میگیره،گفتم باشه میام میبرم،بعد یک دفعه فکر کردم دو تا بچه چه جوری نگه دارم با شرایط اولی ،گفتم من میام اون جا مامانم گفت شام درست میکنم شب بخواب بچه هات یکم سالم بشن بعد برو،حالا شوهرم تو ماشین همش جروبحث چرا میری،من خودم کمکم ،گفتم تو در حد نیم ساعت بغل هست دو تا بچه کارهای خونه ناهار و شام برام خیلی سخته گفت تا کی مامانت میخواد بچه ببره خونشون با اون بیاد این جا شب بمونه کمکت کنه خودت انجام بده گفتم ناراحتی نداره به مامانت بگو یک ساعت کوچیکه هر روز نگه داره من به کارهام برسم،چه طور بچه خواهرت نگه میداره، گفت دیگه چی مگه حمال تو هستن،اخه خانواده شوهرم دوست ندارن مادرم کمکم کنه هم خودشون کمک نمیدن هم شوهرم یاد میدن نزاره،شوهرم یه عالمه فحش رکیک داد اشکم درآورد به پدرومادرم فحش داد گفتم یکم تحمل کن چی میشه من دارم داغون میشم این بچه همیشه دندون درنمیاره،اولی همیشه نق نمیزنه تموم میشه،چند تا مشت زد تو کتفم،با گریه اومدم خونه بابام خودش هم نیومد تو مامان و بابام گفتن دیگه نرو اعصابشون خورد شد حالا میخوام دیگه چند وقت زنگ نزنم این جا بمونم دارم پیر میشم تموم بدنم درد میکنه دختر مو انقدر راه بردم ولی باز درک نداره هم میخواد ناهار و شام باشه هم میخواد به خودم برسم هم بچه ها برسم،دختر اولیم بیشفعاله تحت درمانه
مامان نهال مامان نهال ۹ ماهگی
سلام مامانا میخولستم یه تجربه باهاتون به اشتراک بزارم
من نهال رو از ۶ ماهگی یاد دادم مستقل بخوابه(البته به خیال خودم) دیگه میزاشتم توی تختش پتوشو میکشید رو سرش با پستونک میخوابید تا اینکه رفتیم خونه مادرشوهرم اینا که شهر دیگه هستن کلی مکافات و سختی که جای جدید خوابید بعد دو روز دوباره چند روز بعدشم از اون ور رفتیم خونه مامانم اینا که باز شهر دیگن اونجا که خییلی اذیت شد و همه گفتن این دیگه چه استقلالی بود که اینقد وابسته هست ی شبم با دوستامون رفتیم باغ یکی دوستام دحتر ۲ ساله داشت که هنوزروی پا میخوابوندش خلاصه شب درعرض نیم ساعت دخترش رو پاش خوابید و گذاشت بخوابه و من و نهالرو باباش تا صب بیدار بودیم هیچی دیگه کلا کسی نخوابید بعد فهمیدم واقعا به این نمیگن مستقل خوبیدن اینم یه جور وابستگی به تخت خوابشه که بدر از روی پا و بغل خوابوندنه بعد از اون هر سری یه جا میزاشتم بخوابه یبار روی تخت خودش یه بار توی حال یه بار روی تخت خودمون خیلی هم این روند طول کشید ولی خب خداروشکر الان یه ماهه که اکی هست و همه جا میخوابه خواستم بگم اگر توی این مرحله هستید اصلا این اشتباه منو نکنید که فقط یه جا بخوابونید اینم یه جور وابستگیه