۷ پاسخ

بعضی وقتا مردا خیلی بی درک میشن ،خونه منم دائم شلوغ و کثیفه ولی عزیزم این همه زحمت داری برای بچت میکشی حیفه جلوش دعوا میکنی و بچه رو مضطرب میکنی گناه داره بخدا..یه خورده به اعصابت مسلط باش و صبوری میکردی و بچه رو میخوابوندی بعد با شوهرت صحبت میکردی

وقتایی ک میاد خونه بچه رو بسپار بهش خونه رو تمیز کن دیگ بهت نمیگ اما اگر اینقدر بی درک ک همش بهت میگ تا شروع کرد با بچه برو تو اتاق بازی کن جوری ک بفهمه نادیدش میگیری

ببین یه گوشت در باشه یه گوشت دروازه
فقط و فقط روح و روان بچه ات مهمه
نذار آسیب ببینه گناه داره
منم خیلی وقتا عصبانی میشما ولی سعی میکنم خودمو کنترل کنم.
اون بچه تقصیری نداره که ، قلبش مثه گنجیشکه . یهو بهش استرس وارد میشه و تند تند میزنه. وقتایی هم ک عصبانی شدی زود آروم شو و برو بغلش کن و آرومش کن. بچه تو هر شرایطی مادرش رو میخواد

درک میکنم شوهرم منم همینه رو میگه اگه ی روز خونه اونم ی ذره نامرتب باشه

اتفاقا شوهرت جلاده نع تو

اشکال نداره عزیزم آقایون همیشه همینجورین و فقط خودشونو میبینن همه چی براشون مهمه جز زنشون بیخیال باش عزیزم

عیب نداره بالاخره فشار میاد بهمون بچه یادش نمیمونه

سوال های مرتبط

مامان آوینای من مامان آوینای من ۱۲ ماهگی
بچه هااا من همیشه میدیدم بعضی مامانا داد زدن و قاطی کردن از دست بچه میگفتم چه مادرای بی رحمی مگه ادن بچه حالیش میشه که چکار میکنه و.... 🙂‍↕️ اما امروز خودم قاااطی کردم . روز قبل از ۷ صبح بیدار بودم شب بچه نمیخوابید تا ۵ یا ۶ صبح تو اون تایم هم شوهرم میکفت امروز خیلی خیلی خسته شده و کمک نکرد بهم ، اوینا هم تا ۵ اینا گریه میکرد و نمیخوابید منم سردرد میگرنی گرفتم و یهو از سردرد تهوع گرفتم بالا اوردم. بازم آروم بودم با بچه میگفتم بالاخره بچه کوچولو داره این چیزا رو . دیگه صبح امروز پاشدم و سریع غذای بچه رو گذاشتم و شوهرم گیر داد امروز بریم شهر مامان و باباش که ۶ ساعت راهه .هر چی گفتم نمیتونم حالیش نشد با اون خستگی وسیله های خودم و آوینا رو جمه کردم و خونه مرتب کردم .اومدم به آوینا شیر بدم نخورد اصلا از صبح لب نزد .غذا خواستم بدم جیغ و داد زد و نخورد دیگه اون موقع عصبی شدم دادمش دست باباش و بلند داد زدم که خسته شدم خسته شدمم بگیر بچه رو. دیگه کارتون ندارم 😔 الانم تو راهم که بریم شهر مامان بابای شوهرم . عذاب وجدان دارم که داد زدم .آخ ار دلم..
مامان آدرین♡ مامان آدرین♡ ۱۲ ماهگی
آدرین انقدر این روزا اذیت میکنه گریه میکنه نمیخوابه شیر نمیخوره عصبی شدم
دیشب سرش دادم بعدش بغلش کردم کلی گریه کردم به خودم فوش دادم 😔
وقتی دعواش کردم یاد روزی افتادم که وقتی بدنیا اومده بود چون بالا میاورد،تو بخش نوزادان بود توی تخت با ۳بچه یجا بود من رفتم ببینمش دیدم بچم خوابیده، بچه ای کنارش بود گریه میکرد با دستش میزد تو صورت آدرین منم گریه ام گرفت با پرستار میگفتم این بچه با دستش میزنه تو صورت پسرم😭 اونا میخندیدن میگفتن نترس دردش نمیاد گفتم ن دردش میاد بچم گناه داره 😔یکیشون گفت خب بغلش کن من گریه کردم گفتم میترسم از دستم بیفته اخه خیلی ضعیف بود همش ۲کیلو بود خودمم چون سزارین بودم خم بودم جون نداشتم ،همش حسرت میخورم کاش اون لحظه نمیترسیدم میتونستم بغلش کنم فقط تونستم یکم از اون بچه فاصله بدمش 😭 اونموقع بخاطر اینکه اون بچه میزد تو صورتش کلی غصه خوردم و گریه کردم حالا الان دعواش میکنم😭
نمیدونم چشه فقط از خدا میخوام زودتر خوب بشه و منم صبور تر بشم😔بمیرم برات قشنگم😭