۲ پاسخ

هیچ کس مثل مادر خود آدم نمیشه

عزیزم بخدا بغض گلومو گرفت

سوال های مرتبط

مامان مرسانا مامان مرسانا ۴ سالگی
داستان زندگی دخترکم دیگه مادر شوهرم هرچه اسرار کرد گفتم نه مامان نرو گفت باشه نمی رم هرچه کرد گفت نه تو ماندی اذیت خودم می مانم شب پیشش دورت بگردم مادر که انقد مهربون شب دخترم هرچه مک می زد شیر نداشتم بهش بدم 🥹🥹کلی جیغ زد گریه کرد تا یکمی سیر شد شکمو باکلی بدبختی شب سخت بود سرگیجه امان ام بریده بود نخوابیده بودم حال خراب خلاصه اینم شب دوم می گفتم فقط زودتر مرخص بشم مادرم تا صبح بالا سرم بود گفت بخواب من هستم نگران نباش پرستار گفت مواظب دخترت باش چون اینجا بچه عوض می کنند ترسیدم روز سوم تا صبح نخوابیدم مادر نخوابید خواهرام برام غذا آوردند به شوهرم گفتم گشنه ام سوپ برام بیار گفت ندارم پول کجاست یهویی خواهر دامادمون یه قابلمه بزرگ سوپ آورد آمد جاتون خالی کلی خوردم سهم اون دوتا خانم دادم تا موعد مرخصی ام شد کلی ذوق داشتم از بیمارستان متنفرم مادرم آمد شوهرم مادر شوهرم خواهرم آمدند رفتم مثلا شوهر بوسم کنه یا شیرینی گل چیز برام بیاره انگاری که به زور آمده بود
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۸۸
نزدیکای ظهر بود که از بیمارستان مرخص شدم....
شاید غیر قابل باور باشه ولی اصلاً سعی می‌کردم صورت بچه رو نگاه نکنم....
خیلی می‌ترسیدم می‌ترسیدم یه وقت مهرش به دلم جوری بیفته که نتونم از خودم دورش کنم....
و باید خودمو کنترل می‌کردم و هرگز به این چیزا فکر نمی‌کردم چون من امید مادر شدنو تو دل یه مادر دیگه زنده کرده بودم....
حتی توی راه خودم بغل نگرفتم بچه رو دادم بغل مادر شوهرم....
تا رسیدیم خونه من رفتم دوش بگیرم....
همونطور که داشتم ل.باسامو در می‌آوردم تا برم ح.موم داشتم با جاریمم صحبت می‌کردم....
زن داداش من دارم میرم دوش بگیرم خودتون بچه رو حمام کنید و هر کاری که دوست دارید انجام بدید لطفاً دیگه در مورد بچه با من صحبت نکنید که این کارو بکنیم یا نکنیم این بچه مال شماست فکر کن خودت بیمارستان رفتی و بچه رو با خودت آوردی.....
زن داداش صورتمو بوسید و رفت....
توی حمام تا تونستم گریه کردم....
من به خاطر حس خوب که به زن داداش داده بودم و هم به خاطر دوری که از بچه‌ام داشتم.....
اما خب من یه دختر دیگه داشتم من یه نور چشم دیگه داشتم.......