۱۳ پاسخ

بنظرم آب هویج رو‌ بردار برو پیشش نزار شبتون خراب بشه بچه اس دیگه گاهی پیش میاد چه میشه کرد

میگذره عزیزم اینم میگذره ما زنا ایقده بدبختیم که بيرون رفتنمون هم هزار دردسر ودل تگرانی داریم

این نیز بگذرد

عزیزم برو پیشش باهم اب هویج رو بخورید و نزار توماشین بخوابه گناه داره کمرش درد میگیره
من خودم همیشه دعوامون میشه قهر نمیکنم باهمسرم اینطوری بیشتر شرمنده میشه

نوشیدنی هارو بردار برو پیش بوسش کن
دستشو بگیر بیاین باهم بخوابین
نزاری تو ماشین بخوابه ها
اون با این آب هویجا خواسته پشیمونی شو نشون بده توهم کشش نده

هعیییی ارزوووو😓😓😓😓. برو پیشش تو ماشین باهم بخورین

این بحثا بین همه زنا و شوهرا هست بدل نگیر برو پیش شوهرت اب هویج بستنی رو باهم بخورید بعد اشتیم بگو این بچه بازیا یعنی چی قهر میکنی میای تو ماشین میخوابی ۲سالته مگه

عزیزم اون لحظه عصبانی بود ۱چیز گفت از ته دلش که نگفت به دل نگیر ۱خورده که آروم شدی برو صداش کن بیاد داخل بخوابه آدم از ۱لحظه بعدش خبر نداره

حالا خودمونیم آبجی مگ آب موز هم داریم ،😂😂😂😂بخند بابا کون لق مردا

سخت نگیر گلم چرا نخوردی میخوردی

تو که خوب گفته بودی مشکلش چیه این رفتارا

حالا تو نخوردی چرا اون اب هویج رو نخورد پس

عزیزم هممون مشکلاتی داریم که دیگه اعصاب برامون نمونده ..
نگران نباش همه چی حل میشه ❤💚💙💜

سوال های مرتبط

مامان سامی مامان سامی ۳ سالگی
خانما میگم منو مادرشوهرم حیاطمون یکیه الان یه مدتیه بچه خواهرشوهرم ۶ماه از مال من کوچیکتزه باهم بازی میکنن ولی وقتی میره اسباببازی ک دلش میخاد میبره بعد مگه بعد چند روز بگم ک بیارشون وگرنه اهمیت نمیده الان چندوقت پیش یکیشون گرفت پسرم اینقد گریه کرد نداد بغل مامانش بود ک برن منم گفتم داره گریه میکنه بده بهش گفت اینم الان گریه میکنه بردش و رفت پسرم تا نصف شد یادش بود بهش میگم میای واسش یکی بیار تاحداقل پسرمن اذیتش نکنه حالا میاد یه ماشین اندازه نصف کف دست میاره ک پسرخودش میزاره اینجا با اینا بازی میکنه پسر منم اصلا کوچیک خوشش نمیاد دیروز خواستم بیرون برم رفت ماشینشو بگیره گفت مامان میگه مال خودمه دیگه کار نداشتم حالا دیشب گوشیش دست پسرم بود کودک میدی ازش گرفت نیم ساعت گریه کرد حاظر نشد ازش بگیرش گفت پسرم نمیدش.تاحدی گریه کرد ک نگران شدیم حالا بنظرتون چکار کنم واقعا زورم داره پسرم سر اسبابازیه خودش گریه کنه یادشم دادم جای بره مال کسی نمیاره
مامان حقیقت تلخ☕ مامان حقیقت تلخ☕ ۳ سالگی
پارت 9 سرگذشت واقعی من

قشنگ پشتم احساسش میکردم با صدای لرزان گفتم: چرا خودتو نشون نمیدی؟ چرا خودتو از من قایم می‌کنی؟ سکوتش از صحبت کردنش برام ترسناک‌تر بود بالاخره به حرف اومد و گفت بای آخرین بار امتحانت می‌کنم اگه ترسیدی با اینکه خودت رهام کردی ولی باز تبدیل به یه حس می‌شم اما اگه نترسیدی توی دنیای واقعی همیشه کنارتم و از همه خطرات حفظت می‌کنم آب دهنمو قورت دادم و گفتم من آماده‌ام
بدون هیچ مکثی گفت پایینو نگاه کن لبمو گاز گرفتم که اگه صحنه ترسناکی دیدم جیغ نزنم به پایین نگاه کردم دیگه پشتم احساس نمی‌کردم پایین چیزی دیدم که از بیان و توصیفش عاجزم چون قولی دادم که شکستنش موجب رنج و عذاب من و اطرافیانم میشه اما همینو بدونید که هیچ چیز جسمانی واقعی اون شبیه اون پسرک زیبا و خوشگل توی خوابم نبود اثری از احسان رویاهای من نبود اما تنها یک چیزی مشترک بود اون هم ذات همیشگیش خیلی ترسیده بودم انقدر لبمو محکم گاز گرفته بودم که توی دهنم احساس خون کردم این اولین دیدار من با اون بود اون شب قول و قراری با هم گذاشتیم اینکه تا من نخوام و صداش نزنم هرگز ظاهر نشه حتی زمانی که خطری تهدیدم کنه یا اشتباهی بخوام بکنم اون هم ازم قولی گرفت که اجازه بیانشو ندارم و اینطور شد که تا ابد او با من خواهد بود...