۴ پاسخ

پسر شما شبا بیدار میشه شبا شیر میدین

منم بچه ی اولم اونجوری بود ولی الان خیلی ناراختم هی میگم چرا گرفتم کاش میدادم تا دوسالگی همم میگم بخاطر خودش از شیر گرفتم این ۳ روز خیلی اذیت کرده میاد نگاه میکنه به سینم میگه اه دلم کباب میشه دوست دوست دارم بدم ولی میگم بیخیال دیگه گرفتم

عزیزم نباید بدوشی که اونحوری هی باز شبر میاد

امین واقعاشوهرمنم هی میگفت گریه نکن ب این فکرکن که بزرگ شده ولی سخته واقعاکل این دوسال میادجلوچشمام

سوال های مرتبط

مامان سحر مامان سحر ۱ سالگی
من اینجا خیلی دیدم .که بچه ها شون از شیر گرفتن هم واسه بچه سخت بوده هم مادر و من استرس شیر گرفتن داشتم .. دخترم شدید وابسه ...یه روز دلم زدم به دریا گفتم آخرش چی باید بگیرم ... شبش که شیرش دادم دیگه هرچقدر پا شد دیگه بهش شیر ندادم تو خونه چرخوندم رو پا گذاشتم .. صبحم تا میتونستم باهاش بازی می‌کردم. رو سینه هام هیچی نزدم... هرچقدر دخترم اومد سمتم .گفتم ممی آخ شد .نباید بخوری . دست بزن روشون تا شب خیلی اذیت نکرد آخر شب که شد باز تا صبح بهونه گرفت .صبح بهش شیر دادم هم سینه ها خیلی پر شده بود هم دلم نمیخواست یهو بگیرمش .. روز دومم همش دخترمم سر گرم .کردم .بهش میگفتم ممی آخ شده نباید بخوری باید دست بزاری روش .بوسش کنی ..تا الان هر موقع هوس شیر میکرد میومد دست میزاشت روشون .الانم گذاشت روشون خوابید ... باز انشالله فرداصبح .. میدم بهش .... اینطوری نه خودم اذیت شدم .نه دخترم ......بچه ها زبون آدم متوجه میشن باید باهاشون حرف زد . وبازی کرد ....‌ خدا رو شکر که این بحران م تموم شد ..... من رو سینه هام هیچی نزدم .گذاشتم دخترم ارتباطش باهاش داشته باشه ...
مامان زهرا خانم مامان زهرا خانم ۲ سالگی
مامان هامین مامان هامین ۲ سالگی
سلام مامانا ،یکم درد و دل داشتم
من مامان دوتا پسر کوچولم پسر کوچولوی من الان یک سال و ده ماهشه خیلی روزهای سختی رو گذروندم الان که بچه هام بزرگتر شدن خیلی خیلی بی حوصله و عصبی شدم ،احساس کم بودن میکنم به حال مادرهایی که یک بچه دارن غبطه میخورم ناشکری نمیکنم عاشق بچه هامم ولی خب همیشه تو جمع ها و جاهایی که میرم من نمیتونم به دوتاشون برسم هم خودم و هم بچه هام سردرگمیم
احساس میکنم صبر و همه آرامشم رو برای همیشه از دست دادم از اون دختر اروم و صبور و مهربون هیچی نمونده انقدر که پسر بزرگم کولیک داشت و رفلاکس پنهان و تا هفت ماه همش گریه بعدش هم که لج و اعصاب خوردی بعدش هم ناخواسته باردار شدم یه بارداری سخت و پر از استرس چند روز قبل از زایمانم یکی از نزدیکام فوت شد و ووووو خیلی داستانهایی که پسر دومم داشتم
خیلی قوی بودم یه تنه و دست تنها بچه هام رو تا اینجا رسوندم ولی الان دیگه بریدم خیلی خسته ام بیشتر بخاطر اینکه نمیتونم مادر همراه و خوشحالی برای پسرام باشم ناراحتم ،دعواشون میکنم خودم بیشتر از اونا گریه میکنم و داغون مییشم ولی نمیتونم رو اعصابم کنترل داشته باشم چند جلسه تراپی هم رفتم ولی بخدا وقت اونم‌نداشتم و اصلا بهتر نشدم
ترو خدا تا وقتی از ارامش اعصابتون مطمئن نشدین بچه دوم‌نیارین چون واقعا از دنیا و همه چیزای مورد علاقتون که دور میشید هیچ یه مادر افسرده هم میشین