سلام مامانا ،یکم درد و دل داشتم
من مامان دوتا پسر کوچولم پسر کوچولوی من الان یک سال و ده ماهشه خیلی روزهای سختی رو گذروندم الان که بچه هام بزرگتر شدن خیلی خیلی بی حوصله و عصبی شدم ،احساس کم بودن میکنم به حال مادرهایی که یک بچه دارن غبطه میخورم ناشکری نمیکنم عاشق بچه هامم ولی خب همیشه تو جمع ها و جاهایی که میرم من نمیتونم به دوتاشون برسم هم خودم و هم بچه هام سردرگمیم
احساس میکنم صبر و همه آرامشم رو برای همیشه از دست دادم از اون دختر اروم و صبور و مهربون هیچی نمونده انقدر که پسر بزرگم کولیک داشت و رفلاکس پنهان و تا هفت ماه همش گریه بعدش هم که لج و اعصاب خوردی بعدش هم ناخواسته باردار شدم یه بارداری سخت و پر از استرس چند روز قبل از زایمانم یکی از نزدیکام فوت شد و ووووو خیلی داستانهایی که پسر دومم داشتم
خیلی قوی بودم یه تنه و دست تنها بچه هام رو تا اینجا رسوندم ولی الان دیگه بریدم خیلی خسته ام بیشتر بخاطر اینکه نمیتونم مادر همراه و خوشحالی برای پسرام باشم ناراحتم ،دعواشون میکنم خودم بیشتر از اونا گریه میکنم و داغون مییشم ولی نمیتونم رو اعصابم کنترل داشته باشم چند جلسه تراپی هم رفتم ولی بخدا وقت اونم‌نداشتم و اصلا بهتر نشدم
ترو خدا تا وقتی از ارامش اعصابتون مطمئن نشدین بچه دوم‌نیارین چون واقعا از دنیا و همه چیزای مورد علاقتون که دور میشید هیچ یه مادر افسرده هم میشین

۵ پاسخ

روزی یکی دو ساعت بذارشون خانه بازی
مربی ها مراقبشونن
خودتم میتونی بیای خونه استراحت کنی
حالا هر روزم نبری هفته ای دوبار هم خوبه
ولی باور کن ما هم همینیم
من یه دختر دارم حاملگی وحشتناک و پر از رنج و گریه
و رفلاکس و کولیک شدید دخترم
هنوزم درگیریم
منم فکر میکنم مادر کافی نیستم براش کم گذاشتم بلد نبودم و ....
همه ما مادرا همینیم در صورتی از نظر بچمون ما بهترین مادریم

خودتو جم و جور کن بیشتر حواست به سلامتیت باشه اگه تو مادر شاد و سالمی نباشی نمیتونی درست به بچه هات برسی تو فقط الان کم آوردی و نیاز داری یه بنزین بین راه بزنی برای شارژ شدن.هممونم افسردگی گرفتیم و هممون حس کم بودن برای خودمون و بچه هامون داریم ولی مهم مدیریت کردنشه،تراپی در کنار کمک خانواده موثره.یکم بار رو از دوش خودت بردار و به همسرت هم مسئولیت بده درسته بیرون از خونه کار میکنه اما کار ما از معدن هم سخت تره و حساس تر.پرستار بگیر اگه وسعشو داری ببر بذار خانه بازی روزی دو ساعت جای مطمئن و امن البته خودت رو پیدا کن .مطمئن باش الان کلافگیتو بچه هاتم حس کردن و بیشتر بی قرار و لجباز میشن.

سلام عزیزم،اول از همه خداقوت بهت که انقدر پرتلاش و سختکوشی دوم اینکه عزیزم اصلا فکر نکن مادر یه بچه بودن راحت تره درسته تو چالشات بیشتره اما ما هم عصبی میشیم ماهم کلافه میشیم و احساس دست تنها بودن میکنیم.حس خستگی ای که باهامونه همیشه من خودم به عنوان یه مادر که هم شاغلم هم خانه دار و بچه داری میکنم هم حس خستگی و عصبانیت دارم از زمین و زمان و میگم اگه شاغل نبودم شاید با آرامش بیشتری میشد به بچه رسید اما اینا همش خیال و شاید و اماست.همیشه مرغ همسایه غازه و همه فکر میکنن دیگری شرایط بهتری داره،

سلام عزیزم منم یک بچه دارم میخام ان شاالله بعدی رو هم بیارم
اتفاقا دوتا خیلی خوبه که یکم بزرگتر بشن باهم بازی میکنن عاقل تر میشن بعدش میتونید همه جا برید و استراحت بیشتری کنید
همه بعضی وقتا خسته میشن بعضی وقتا بذارید خونه مامان یا مادر شوهر یکمی چن ساعتی استراحت کنید
یل جمعه بدید پدرشون ببرن پارک شما یکم استراحت کن
خدارو شکر کن گلم بچه سالم داری اینجا مامان هایی هستن که زجه میزنن کاش بچه ام سالم بود فضولی میکرد

منم همیشه احساس دارم ناکافی ام و خوب به بچم نمیرسم .خودمم خیلی زود عصبانی میشم اما یه فکری که دائم به خودم یاداوریش میکنم باعث شده کمتر نشون بچم بدم ناراحتیمو اینه که میگم بلاخره بزرگ میشه امسال دو سالشه سال بعد میشه سه بعد چهار و پنج و سختیای الانم کمتر میشه و مستقل تر میشه.ناشکری نیست خسته ای دست تنهایی دوس داری گاهی ناخناتو لاک بزنی به خودت برسی دوست داری توی مهمونی بشینی یه چایی بی دغدغه بخوری اما کلی مسئولیت داری ولی مطمئن باش اگر از پسش برنمی اومدی خدا بهت دوتا فرزند نمیداد.خیلی خانواده ها توی راه بیمارستان و داروخانه و آزمایشگاه برای درمان و بچه دار شدن از نا افتادن .از کسی کمک بخواه متوقع باش ،مادر یا خواهر یا خانواده همسر تو هم انسانی و نیاز به استراحت داری یک روز در هفته کامل یا چند ساعت از روز از خونه بزن بیرون و مال خودت باش اینطوری هم بیشتر دلت واسه بچه هات تنگ میشه هم خودتو پیدا میکنی.این حرفای تکراری چرا دومیو آوردی و فلان هم نمیزنم چون بلاخره اتفاق افتاده و گفتنش فقط نمک رو زخم پاشیدنه.

سوال های مرتبط

مامان زینب مامان زینب ۲ سالگی
یعنی من خیلی مادر بدی ام که حوصله بچمو ندارم؟؟ عاشقشما‌ جونمو براش میدم ولی خسته شدم از بچه داری... واقعا دلم زندگی‌ قبل از بچرو میخواد ...
دو ساعتم که میزارمش خونه مامانم همش فکرم پیششه بازم آرامش ندارم تا برم پیشش.. تا وقتی که مجبور نشم پیش هیچکس نمیزارم بمونه... وقتی هم که کنارشم‌ همش خودمو با گوشی یا کار‌ خونه سرگرم میکنم.. قبلا خیلی بیشتر وقت میذاشتم براش صبح تا شب فقط باهاش بازی می‌کردم ولی نمیدونم چی شدم‌ یهو میخوام برگردم به سه سال پیش که کلا نبود.. با اینکه همش تو فاصله نیم متریش نشستم و نمیزاره از کنارش جم بخورم اما حس میکنم همش تنهاست‌ چون بهش توجه نمیکنم و سرم تو گوشیه...
یه وقتایی فکر میکنم روزا بزارمش‌ مهد حداقل واسه چندساعت تنها باشم اونم با بچه های همسنش بازی کنه حوصلش سر نره. ولی حتی اینم هیچوقت نمیتونم از ترس اینکه نکنه تو مهد براش اتفاقی بیوفته ..
کاش میدونستم قراره چه اتفاقاتی بیوفته و هیچوقت اقدام به بارداری نمیکردم..
من خیلی بدم که همچین حرفایی‌ میزنم😭
مامان ویام مامان ویام ۱ سالگی
دیروز جلسه اول کلاس مهارت و استعداد ویام بود🥰
من این ترم آموزشگاه ویام رو تغییر دادم و آموزشگاه تخصصی تری ثبت نامش کردم چون ویام دیگه بزرگتر شده و متوجه خیلی چیزا هست و علاوه بر بازی بیشتر باید روی مهارت‌هاش و نشون دادن استعداد هاش کار بشه تا متوجه بشم ویام بیشتر به چه کارایی علاقه داره
من از جلسه اول کلاسش و واکنشی که ویام داشت خیلی راضی بودم 🤗
از ده تا بچه فقط ویام موقع پرسیدن اسم بچه ها خودش اسمش رو گفت و همین برای من بس بود که انقدری متوجه بود که بشینه سرجاش و منتظر باشه تا نوبتش بشه
راستش اون لحظه کلی ذوق کردم 🥺🤗
حتی وقتی مادرای بچه های دیگه به نوبت اسم بچه هاشون رو میگفتن و همه باید براشون دست میزدن ویام هم همکاری میکرد و دست میزد و خوشحالیش رو نشون میداد
سه تا از بچه از اول کلاس دائم بهانه میگرفتن و گریه میکردن و مادراشون اصرار به همکاری بچه ها داشتن و بهشون فشار زیادی میاوردن
واقعا تعجب میکردم چون این کارشون هم نظم کلاس رو به هم میریخت هم استرس زیادی به بچه وارد میکرد کاش بعضی از مادرا اینو متوجه بشن که اگه بچه ای الان تمایل نداره و جو اینجور محیط هارو دوست ندارن میتونن با تمرین و حوصله چند ماه دیگه که بچه آمادگی داره به این کلاس ها بیارنشون
مامان دوقلوهای قشنگم مامان دوقلوهای قشنگم ۲ سالگی
سلام. خانومااا من مامان دوتا دختر خوشگل هستم که آرزوی داشتنشون رو داشتم. ولی از موقعی که به دنیا اومدن خیلی اذیتشون کردم چون دست تنها بودم شوهرمم کمک حالم نبود. خیلی اوایل گریه میکردن جفتشون منم عصبی میشدم سرشون داد میزدم گاهی وقتام کنترل از دستم در میرفت و .....😭😭😭😭 الانم بهتر شدن ولی دعوا میکنن گاهی وقتا نق میزنن یا بیرون میریم اذیت میکنن منم همش در حال داد و بیدادم. و گاهی وقتا رو پوشکشون میزنم. شوهرم پریشب میگه بچه داری علافه میخواد قلق داره فقط بلدی بچه ها رو اذیت کنی گفتم تو اگه قلقشو بلدی خب بیا تو بگیر چرا نمیگیریشون. نمیگم کارم درسته نه بچن باید بچگی کنن ولی من تو بزرگ کردنشون هیشکی کمکم نکرده حای شوهرم. شبا میرفت تو اتاق میخوابید که گریه بچه ها بیدارش نکنه. همه اینها روم تاثیر گذاشت. نمیدونم چیکار کنم. همش از بچه هام طلب حلالیت میکنم و میدونم اون دنیا باید جواب تک تک داد زدنامو باید بدم. خواهش میکنم شما بگید چیکار کنم چجوری آروم شم. چجوری با بچه هام بچگی کنم😔😔😔
مامان هامین مامان هامین ۲ سالگی
امروز یه چیزی شنیدم خواستم اینجا بگم شاید واقعا لازم باشه اونم بحث مهم محافظت جنسی از بچه هامون و یاد دادنش
مامانمینا یه همسایه دارن که یه دختر هم سن پسر من داره و یه پسر ۷ ساله از نوزادی این بچه مامانش میسپاردش دست اونیکی همسایه که سه تا پسر داره تو رده سنی ۸ تا ۱۸ سال پسر وسطیش با داداش من دوسته امروز خونه مامانمینا بود با داداشم بازی کنه میگفت هانا دختر همسایه دیروز از صبح خونه ما بوده مامانش رفته تو یکی از شعبه های رای گیری مسئول صندوق شده گفتم پس دستشویی مامانت میبره بچه رو گفت اره ولی هانا نمیذاره پوشکش کنن من دستاشو گرفتم داداش دختره بچه پوشکش کرده من واقعا برام عجیبه که یه مادر چطور میتونه همچین ریسکی کنه اونم مادری که مذهبی خودش به شدت و چادریه من بحثم اصلا این نیست که مذهبیا باید بیشتر دقت کنن نه اصلا بیشتر میخوام بگم مذهبی غیر مذهبی نداره ماها باید حفاظت جنسی از بچه هامون از همین بچگی بهشون یاد بدیم درسته که پسرهای همسایه بچه های خوبین ولی اینهمه خونسردی یه مادر نسبت به این موضوع واقعا عجیبه برام کاش بفهمیم وقتی بچه دار میشیم در برابرش مسئولیم
مامان سحر مامان سحر ۱ سالگی
من اینجا خیلی دیدم .که بچه ها شون از شیر گرفتن هم واسه بچه سخت بوده هم مادر و من استرس شیر گرفتن داشتم .. دخترم شدید وابسه ...یه روز دلم زدم به دریا گفتم آخرش چی باید بگیرم ... شبش که شیرش دادم دیگه هرچقدر پا شد دیگه بهش شیر ندادم تو خونه چرخوندم رو پا گذاشتم .. صبحم تا میتونستم باهاش بازی می‌کردم. رو سینه هام هیچی نزدم... هرچقدر دخترم اومد سمتم .گفتم ممی آخ شد .نباید بخوری . دست بزن روشون تا شب خیلی اذیت نکرد آخر شب که شد باز تا صبح بهونه گرفت .صبح بهش شیر دادم هم سینه ها خیلی پر شده بود هم دلم نمیخواست یهو بگیرمش .. روز دومم همش دخترمم سر گرم .کردم .بهش میگفتم ممی آخ شده نباید بخوری باید دست بزاری روش .بوسش کنی ..تا الان هر موقع هوس شیر میکرد میومد دست میزاشت روشون .الانم گذاشت روشون خوابید ... باز انشالله فرداصبح .. میدم بهش .... اینطوری نه خودم اذیت شدم .نه دخترم ......بچه ها زبون آدم متوجه میشن باید باهاشون حرف زد . وبازی کرد ....‌ خدا رو شکر که این بحران م تموم شد ..... من رو سینه هام هیچی نزدم .گذاشتم دخترم ارتباطش باهاش داشته باشه ...