تجربه بارداری و زایمان
پارت ششم
خلاصه اون دخترو بردن زایشگاه نوبت من شده بود گف بخواب رو تخت ضربان قلب و تکون های دخترمو چک کرد و بعد معاینه کردم گف هنوز یک سانتی گفتم دفعه آخر ک یک سانتونیم بودم🥴بهش گفتم وزن بچم ۴کیلوئه قرار بوده برم بیمارستان ثامن ک سزارین بشم اگه برم خطری نداره میرسم تا اونجا خدا خیرش بده اون خانومو گف میخوای بری برو چون وقتی معاینه کرد گف خشک هست اگه کیسه آب نشتی داشت باید دستکش من خیس میشد ازش اومدم بیرون مامانم و مادر شوهرم و همسرم منتظرم بودن براشون توضیح دادم همسرم گفت بریم مشهد مامانم و مادر شوهرم گفتن نههه خیلی خطرناکه اگه تو راه کیسه آب پاره بشه چی اگه بچه دنیا بیاد چی همسرم گفت تو راه کلی بیمارستان هست هرجا این اتفاقا افتاد همونجا میریم برا زایمان مادر شوهرم گف میرم با سعیدی صحبت کنم همینجا قبول کنه سزارین بشی مامانا رفتن صحبت کنن من درد داشتم با همسرم رفتم تو ماشین باهم صحبت کردیم گف میخوای بریم مشهد گفتم خانومه گفت میخوای بری برو گف پس بریم بنزین بزنیم وسایلارو بردارم بریم ما زود رفتیم بنزین زدیم و همسرم وسایلارو از خونه برداشت رفتیم سمت بیمارستان دنبال مامانا همسرم بهشون زنگ زد ببینه چیشد گفتن سعیدی تازه ۷ونیم میاد همسرم گفت بیاین پایین ک بریم مشهد بعد ک اومدن سوار ماشین نشده بودن میگفتن خطرناکه و اینا خودمم خیلی دو دل بودم آخه هر چهار دقیقه دردا می‌گرفت و ول میکرد

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت پنجم
دیگه  ناامید شدم اومدم خونه مطب دکتر ک بودم اونجا میگفتن برو مشهد بیمارستان ثامن قبول می‌کنه ک سزارین کنه تنها امیدم همین بود بر گشتیم خونه اومدم نت سرچ کردم شماره بیمارستان ثامن یکی بالا اومد به همسرم گفتم بیا زنگ بزن بپرس دیگه اگه اینا هم قبول نکردن هرچی بادا باد شماره رو گرفت کلا در شبکه وجود نداشتم اومدم یه بار دیگه سرچ کردم یکی دیگه اومد گفتم به این زنگ بزن اگه برداشت ک بپرس اگه نه ک کلا بیخیال ببینم میخواد چیکار بشه منکه تلاشمو کرده بودم خلاصه شماره دومیه رو گرفت جواب داد و گفت اگه چهار کیلو باشه بله سزارین میکنیم همسرم چند بار حرفشو تکرار کرد گف حتما نیایم اونجا بگین نه چون یه ساعت راه بود دیگه گفتن بیاین سنوگرافیمون تشخیص بده ۴کیلو هست سزارین میشه همسرم گفت وسایلارو جم کن ک بریم ولی دیدم خستس گفتم جم میکنم صبح ساعت ۴بریم خلاصه ما خوابیدم دقیق همون چهار صبح من دستشوییم گرفت بلند شدم برم دستشویی دیدم ای دادبی داد ازم آب ریخت پایین رفتم دستشویی برگشتم همسرمو بیدار کردم پاشو ک کیسه ابم پاره شده مامانمم از سروصدای ما بیدار شده بود من سریع رفتم حموم دوش گرفتم اومدم بیرون گفتیم حالا چیکار کنیم با کیسه آب ترکیده ک نمیشه رفت مشهد دردم داشتم ولی زیاد نبود سریع شماره ماماهمراهمو گرفتم گفتم وزن بچه بالاست و میخواستم برم مشهد اینجوری شد اون بهم گفت برو تریاژ چکشو بعد چهارسانت شدی زنگ میزنن من بیام سریع رفتیم بیمارستان تریاژ اونجا یه دختر ۱۸ساله اینا بود داشت زایمان میکرد اون ناله میکرد من به حال اون گریه میکردم🥺
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه زایمان و بارداری
پارت دوم
(پارت قبلی به اشتباه شد ۳۶هفته و چهار روز ۳۳۰۰بود بعد ۳۷هفته و چهار روز ۳۵۰۰و ۳۸هفته و چهار روز ۳۸۰۰)
یک هفته گذشت و من زایمان نکردم دوباره رفتم مطب گفتم میشه معاینه کنید ببینید چند سانتم بعده یه هفته شده بودم ۱/۵سانت فقط دوباره معاینه تحریکی انجام داد بخاطر وزنشم گفتم یه سنو بنویس ک برم ببینم چقد شده ،۳۸هفته ۴روز اینا بود وزنش شده بود ۳۸۰۰ اینا سریع رفتم مطب نشون دکتر دادم گفتم تورو خدا منو سزارین کن اونم خندید گفت من که مشکلی ندارم ولی بیمارستان اجازه نمیده اگه دیابت داشته باشی و چهار کیلو باشه سزارین میشی وگرنه باید ۴۵۰۰ باشه وزنش😢
من آزمایش دیابت هم دادم دیابت نداشتم دکتر هم بعد این ویزیتم میخواست بره مسافرت تا یه هفته بعد گفتم پس من اگه دردم بگیره چیکار کنم اونم گفت تو اگه میخواستی زایمان کنی با دوبار معاینه تحریکی الان باید زایمان میکردی😐
خلاصه اون رف مسافرت من موندم سرگردون ک حالا چیکار کنم من دیگه بعدش فقط استرس داشتم و نمی‌دونستم چیکار کنم یه هفته دیگم گذشت شدم ۳۹هفته و۴روز مامانم اومد پیشم برام از یه دکتر دیگه نوبت گرف لعنتی اینقد شلوغ بود نوبت نمی‌داد مامانم رفت کلی بهش خواهش کرد تا قبول کنه منو بفرسته تو خلاصه وقتی رفتم مطبش گفتم اگه چهار کیلو باشه شما سزارین میکنین گف آره بهش گفتم پس برام سنو بنویس ک برم گف برای اینکه بیمارستان قبول کنه باید یه سنو بیمارستان باشه حتما یکی هم هرجا خواستی گفتم باشه هرجا شما بگین من میرم سنو فقط منو سزارین کنین ازش پرسیدم اگه قبل اینکه بهم نامه بدی دردا بیاد سراغم چیکار کنم اونم گفت میری بیمارستان اونجا طبیعی زایمان میکنی گفتم ینی شما نمیاین گف نه ینی این روزای آخر فقط استرس بود🥴😢
مامان آرسام 💙 مامان آرسام 💙 ۷ ماهگی
تجربه ی زایمان 3♥️
منم گریه میکردم شدید سریع رفتم تاکسی بگیریم تا نشستم داخل ماشین که برم خونه درد هام شدید شد هر چی گفتن بریم بیمارستان نرفتم گفتم میرم خونه تموم درد هامو میخوردم بعد میام بیمارستان از خونه تا بیمارستان نیم ساعت راه بود رفتم خونه با کمک بقیه راه میرفتم گریه میکردم قابل تحمل نبود درد هام از ساعت ۶نیم تا ساعت ۱۰ نیم داخل خونه درد خوردم ساعت ۱۰ نیم گفتم بریم بیمارستان ماشین آوردن با شوهرم و خواهرشوهرم و برادرشوهر رفتیم تا رسیدم بیمارستان معاینه کرد گف ۴نیم سانتی سریع لباسهامو تنم کرد هنوز پذیرش نکرد بودن منو منو برد داخل بخش سرمو گذاشت ماما اومد معاینه کرد کیسه آب مو پاره کردن بعد نیم ساعت که درد میخوردم آمد گف ۸ سانتی زور بزن منو همکاری میکردم هر کاری میگفت میکردم بعد یک دو ساعت که درد میخوردم اومد گفت بلند شو بچه سرش بیرونه منم نمیتونستم راه برم خود ماما کمک کرد رفتم رو تخت جاک داد ۱۲:۲۰ دقیقه زایمان کردم تا بچه رو گذاشت روسینم تموم دردهای آروم شد خدا روشکر گذشت ولی خیلی سخت بود برام تا سه شب خواب میدیدم 😁ولی بدن تا بدن است بعضی ها کمتر درد دارن بعضی ها بیشتر
مامان جوجم مامان جوجم ۲ ماهگی
رفتم درار کشیدمو تایم گرفتم دیدم دردام هر۸دقیقه ی بار منظمه ،زنگ زدم ب ماما همراهم گفتم اونم گف برو دوش بگیر زیر دوش ورزش کن دردات ک‌هر پنج دقیقه شد برو بیمارستان،منم رفتم حموم و ورزش کردمو‌ بعد موهامو سشوار زدم و امادع شدم شد ساعت ۵ونیم ،واقعا درد داشتم ولی لف دادم چون‌میترسیدم برم بیمارستان و بستریم کنن ...خلاصه ک پاشدیم رفتیمو تا رسیدیم بیمارستان شد ۷ رفتم گفتم درد دارمو گف برو درار بکش معاینه کنم منم ک فوبیای معاینه داشتم پاهامو جمع میکردم نمیزاشتم پرستارم ک سگگگ اخلاق بود باهام عصبی شد گف نمیزاری پاشو برو خونتون...اه اه ادم انقد بددهن ،خلاصه معاینه کرد گف ۱سانت باز شدی برو نوار قلب بگیر ،نوار قلب دادم گف کند میزنه قلبش برو نیم ساعت دیگه بیا دوباره نوار بدع ،رفتم تو حیاط زایشگاه پیاده روی کردم وقتی دردم میگرف نفسممم درنمیومد همونجا ک‌وایسادع بودم ب خودم میپیچیدم ... خلاصه ک رفتم دوباره نوار دادم گف برو بستری شو قلبش کند میزنه ،لباس اوردن برام پوشیدم ی مانتو بلند ک پشت گردنش ی بند داش بستن و باقیش کلااا باز بود من با دستم باسنمو گرفته بودم عین پنگوئن رفتم تو زایشگاه😂خدا میدونع چ ترس و استرسی تو جونم بود .....
مامان 💗دیانا خانم مامان 💗دیانا خانم ۷ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۳💥💥
ساعت ۵بود همسرم رفت داخل ماشین بخوابه و ساعت ۶ونیم قرار بود بیاد و برهداز سونوگرافی وقت بگیره.
من و مامانم رفدیم نمازخونه مسجد من دوتا شیاف گل مغربی گزاشتم و گرفدیم خوابیدیم ساعت ۷بود همسرم زنگ زد گف بیاین حیاط ‌...رفدیم سونو گف دکتر ساعت ۹میاد ...رفدیم داخل ماشین صبونه خوردیم و دوباره برگشتیم رفدیم سونو رو انجام دادیم و رفدیم بلوک زایمان من رفدم داخل ..
سونو رو نشون دادم...دوباره ان اس تی گرفدن دردام نسبت ب شب بیشتر شده بود تقریبا ده تا انقباض نشون میداد..
ماما معاینه ام کرد گف ۴سانت باز شدی😳😳تعجب کرد گف تو دردی نداری گفدم ن🤣🤣
زنگ زدن ب دکترم ..دکتر دستور بستری داد.‌‌...همه مدارکم رو گرفدن..ی برگه دادن گفدن این وسایل هارو بده همراهت بخره و بیاره گفدم باشه گف خودت نرو گفدم میرم زودی میام🤣🤣
رفدم وسایلی ک قرار بود بخریم ...۲دست لباس بود...زیر انداز..پوشک سایز بزرگ‌..
ژیلت..دمپایی ..لیوان و قاشق.
رفدم بیرون همسرم گف چیشد گفدم هیچی قراره بستری بشم خیالش راحت شدساعت ۱۰بود ک رفدیم دنبال وسایل ها و اینا من کمپوت و خرما و کیک و اینا داشتم رفدم اونارو از ماشین اوردم دوباره ی بطری شربت زعقران خوردم..
کلا یادم رف ک پرستار بهم گف تو زود بیا بزار کارای بستری رو انجام بدم..
با مامانم نشسته بودیم تو سالن منتظر بودیم همسرم وسایل هارو بخره بیاد ک..یهو دیدم دارن صدام میکنن خانم محدثه کیانی ب بخش بلوک زایمان.
🤣🤣گفدم وای اون ب من گف زود بیا من اومدم نشستم اینجا۰🤣
سریع رفدم بالا..گف پس کجا فرار کرده بودی ی ساعته گفدم منتطر بودم همسرم وسایل هارو بخره بیاره..
خلاصه لباسامو عوض کردم..
بهم سرم وصل کردن رفدم داخل اتاقم ساعت ۱۱و نیم ..۱۹فروردین بستری شدم..
مامان 💗دیانا خانم مامان 💗دیانا خانم ۷ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی...پارت دو💥💥💥

ما اومدیم خونه همه این اتفاق ها روز ۱۸فروردین افتاد..
شوهرم هی میگف چیکارکنیم بریم تهران یا ن؟
منم گفدم نمیدونم و اینا.
زنگ زدم مامانم با گریه گفدم کجایی..
اون بیچاره ام ترسید گف چی شده چرا گریه میکنی
گفدم بندناف پیچیده دور گردن نی نی ..وسایلاتو اماده کن امشب میریم تهران...بیچاره مامانمم خونه داییم اینا شام بود.
یکم‌گذشت دیدم بابام و داداشم و مامانم اومدن.
مامانم هی صلوات اینا میگف‌..بابام‌گف گریه نکن چیزی نمیشه..
ب شوهرم‌گف اقا بهرام الان بهتره ک حرکت کنین..من رفدم فوری دوش گرفدم.
تو این مدت مامانم خونه رو مرتب کرد و شوهرمم وسایل هارو جمع کرد داخل ماشین..
از حموم اومدم و اماده شدیم مامانم از زیر قران ردم کرد...رفدیم از مادرشوهرم اینا خداحافظی کردیم ساعت ۱۲شب بود ک حرکت کردیم سمت تهران ساعت ۴رسیدیم ..
من همون موقع مدارکم رو بردم و رفدم بلوک زایمان بیمارستان‌..
اونجا ماما گف واسه چی اومدی و اینا توضیح دادم گف اصلا نگران کننده نیس..
نیازی نبود بیای و اینا
ان اس تی وصل کرد بهم گف ک ضربان جنین خوبه و خودتم دوتا انقباض خیلی کم داشتی..
زنگ زد ب دکترم دکتر گف واسش سونو داپلر بنویسید فردا صب انجام بده جوابشو بیارع بلوک زایمان.
شوهرم و مامانم پشت در منتظر بودن رفدم گفدم خبری نیس و اینا
شوهرم گف صبح همون میریم سونوگرافی ک داخل بیمارستان هست .همسرم واس ۲۴ام هتل رزرو کرده بود..چون ب حساب خودمون میگفدیم تاریخ زده ۲۵ام .ما ی روز زود ترمیریم ۲۴🤣🤣
از بیمارستان دراومدیم دگ ساعت ۴ونیم صبح بود خونه فامیل ام نمیشد رفت..من ی بطری شربت زعفران خوردم نیم ساعت پیاده روی کردیم همون داخل بیمارستان
مامان روشا مامان روشا ۸ ماهگی
تجربه زایمانمو می‌خوام بگم بعد ۲ماه
تقریباً ۱۶بهمن ماه ۱۴۰۲بود من رابطه بدون جلوگیری داشتم وشب ساعت ۱۱اینا بود یهو احساس کردم یه چیزی به واژنم فشار میاره
به همسرم گفتم اونم از خدا خواسته گفت پاشو بریم بیمارستان داره میاد ،(وقتمم ۹اسفند بود )ما رفتیم بیمارستان امام رضا ارومیه بخش مامایی خانومه ازم سوالات مربوطه پرسید گفت دراز بکش رو تخت معاینه بشی (منم نمی‌دونستم معاینه اصلا چی هست چون هیچوقت نشده بودم )منم دراز کشیدم فکر کردم فقط میخواد نگاه کنه یهو دستکش می‌کنه دستش خشک بدون ژل و چیزی ناخوناشم کاشت 😑من جوری جیغ می‌کشیدم فقط میخواستم فرار کنم هیچوقت صدای خودمو اون مدلی بلند نشنیده بودم 😂 خلاصه دو سه دقیقه این مدلی گذشت گفت باز نشدی اصلا پاشو قلب بچه رو چک کنیم اندازه چهل دقیقه باز رو تخت درازم کرد من فقط از درد گریه میکردم
بعد یکی دو ساعت گفت میتونی بری من جوری با عجله رفتم اونقدری درد داشتم غیر قابل توصیف بود حتی کارت ملی هم تو درمانگاه مامایی جا گذاشتم اومدم بیرون همسرم منو دید رنگ اونم پرید (من وقتی اتفاقی برام میوفته نمیتونم حرف بزنم اشکام مجال نمی‌دن)
خلاصه اومدیم خونه اروم شدم تعریف کردم برای همسرم و میگفتم منو زنده زنده هم بکشید من طبیعی نمی‌خوام بیارم (قبل این اتفاق طرفدار طبیعی بودم )خلاصه تا سه روز بدنم درد میکرد یه روز از دکترم وقت میگیرم میریم اون گفت طبیعی بهتره اما اگه بخوای سزارین بشی باید بری بیمارستان خصوصی اینا که هزینش هم فرق می‌کنه
برای من اون لحظه هیچی جز سلامتی خودمو بچم مهم نبود بعد قبول کردم گفت اگه خواستی چند ۲۷بیا بهت نامه بدم ۳۰بهمن بستری بشی ۱زایمان کنی منم .ادامش تو تاپیک بعدی..
مامان پسرم👶💙 مامان پسرم👶💙 ۴ ماهگی
من اومدم با تجربه زایمانم🤗❤️
سلام قشنگا عصر ۳ تیر بود ک وقت دکتر داشتم از شهرمون  ی ساعت دوره تو راه بودیم نیم ساعت بود بعد من ی درد عجیبی زیر شکمم حس کردم ک با بقیه دردایی ک داشتم فرق داشت چن دیقه بعد کمرم درد گرفت دیگ تا دکتر درد داشتم رفتیم مطب خیلی شلوغ بود طوری ک ۵ ساعت بعد نوبتم می‌رسید  ب منشی گفتم درد دارم گفت عیب نداره بشین نوبتت شه فکر کرد دروغ میگم همسرم داد و بیداد کرد ک درد داره الکی ک نمیگیم خلاصه با هزار مکافات رفتیم تو دکتر معاینه کرد گفت ۳ سانتی زایمان طبیعیت شروع شده من تعجب کردم گفتم خانم دکتر من سزارین میخوام من طبیعی نمیتونم تحمل کنم (از اول فوبیای طبیعی داشتم هرکس میگفت طبیعی زایمان کن باهاش دعوا میکردم)دکتر گفت دهانه رحمت خوبه نگران نباش بچه زود ب دنیا میاد گفتم نه نمیخوام سز بنویس برم بیمارستان خلاصه نامه سزارین نوشت رفتیم بیمارستان اونجا گفتن ب هیچ عنوان سزارین قبول نمیکنن هم اینکه زیر ۳۹ هفته ای(۳۷ هفته و ۲ روز بودم)هم اینکه فردا تاریخ رنده وزارت کشور اصلا قبول نمیکنه عمل کنیم.. ادامه رو تو تاپیک بعدی میزارم...
مامان ....❤ مامان ....❤ ۷ ماهگی
سلام من اومدم از تجربه زایمانم بگم تو دلم نمونه😁
21اسفند 40 هفتم کامل بود اصلا دردی نداشتم ولی 3 سانت باز بودم رفتم بیمارستان گفتن تا 42 هفته جا داری برو ،همسرم ک میترسید برای بچه مشکلی پیش بیاد و تا اون موقع مدفوع بخوره میگف باید بستری بشی
منم از دروغ به ماما میگفتم بچم تکوناش کمه نوار قلب گرفتن گف مشکلی
نیست برو ،منم گفتم اگ بچم تو شکمم چیزی بشه گردن میگیرن تا من
میرم ،ماما گف پس با رضایت خودت بستری شو منم گفتم باشه ساعت 1/30ظهربستری شدنبه همسرم گفتن شما برین هرموقعه زایمان کرد بهتون خبر میدم شاید دو روز طول بکشه خلاصه همسرم منو گذاشت تو بلوک رفت ،منم رفتم تنها تو یه اتاق درد هم نداشتم ،استرس داشتم حالم گرفته بود ب همسرم فوش میدادم ک منو گذاشت و رفت😁 خلاصه ساعت 2/30 یه قرص فشار دادم خوردم بازم دردم نگرفت ،ساعت 6/30 یه قرص دادن بازم درد نداشتم ،گفتن اگ دردات شروع نشه آمپول میزنیم ساعت 9/30 شب بود دردام کم کم شروع شد ،میگرفت ول میکرد ولی قابل تحمل بود ،ماما میومد معاینه میکرد گف خیلی عالی داری پیش میری از 3 سانت ب 8 سانت رسیدم و ساعت 12 شب زایمان کردم و کل زایمانم 3 ساعت طول کشید و خیلی راحت بود وقتی داشتن بهم بخیه میزدن من ب جانان خانم شیر میدادم گشنش
بود ،خلاصه
مامان 💗دیانا خانم مامان 💗دیانا خانم ۷ ماهگی
خب من اومدم با تجربه زایمان طبیعی ام💥💥💥

دکتر توی سونو واس من تاریخ زایمان رو زده بود ۲۵فروردین ...
دکتر خودم ک تهران میرفدم پیشش گف چون بچه اوله میتونیم تا ۳۰اردیبهشت منتظر بمونیم..
قرار بود من ۲۲برم تهران دکتر منو معاینه کنه ببینه وضعیتم چطوره..
همه چی داشت خوب پیش میرفت
فقط یکم استرس راه رو داشتم چون قرار بود تهران زایمان کنم ک با شهر خودم ۳ساعت فاصله داره..
چن روز مونده بود ک برم تهران برا معاینه اخر.
دکتر گف تو شهر خودت برو یدونه سونو بده و بیا.
من عصر ساعت ۷بود ک رفدم سونو ...دکتر گف ی دور بندناف پیچیده دور گردن جنین ..من قلبم واساد ی لحظه گفدم خدایا همین ی دونه رو کم داشتم با گریه و زاری از سونوگرافی اومدیم بیرون ...زنگ زدم ب دکترم گفدم گف ایرادی نداره فقط حواست ب حرکت هاش باشه...
شوهرم هی استرسمو بیشتر میکرد هی میپرسید تکون میخوره یا ن و اینا.
فقط شانس اوردم ی روز قبل اش ساک خودم و نی نی رو بسته بودم..
بازم دلم طاقت نیاورد سونو رو بردم پیش ی متخصص تو شهر خودم.
نگا کرد..معاینه امم کرد گف دهانه رحم ات فعلا باز نشده ولی اگ قراره بری تهران از من میشنوی همین امشب حرکت کن خطرناکه..
برو بیمارستان بزار حواسشون ب ضربان قلب بچه باشه ک اگ خدایی نکرده چیزی شد فوری ختم بارداری بدن
مامان 🦋ꪑꪖꪀⅈꪖ🦋 مامان 🦋ꪑꪖꪀⅈꪖ🦋 ۱ ماهگی
پارت آخر
رفتم پیش مامانم و همسرم با گریه گفتم این دکتره بمن دروغ گف منو سزارین نمیکنه همسرم گفت چطور گفتم اخه اومد همه مریضارو چک کرد سمت من نیومد گفت نگران نباش من الان باهاش صحبت کردم گفت که نگران نباشین من یکی دوساعت دیگه میبرمش اتاق عمل الان نباید کاری کنیم ک گزارشمون بدن دردسر میشه واسه هممون خلاصه باز من باور نکردم منو بردن تو اتاق گفتن بهم شرو کن ورزش کن بیکار نشین دردام کم کم داشت شرو میشد منم فوبیا زایمان طبیعی داشتم حال روحیم افتضاح بود امیدم ناامید شده بود با همون چشای اشکیم رو کردم به آسمون گفتم خدایا خودت میدونی من چقدر میترسم از زایمان طبیعی هیچیییی نمیگم فقط ازت میخام تا قبل از تاریک شدن آسمون منو سزارین کنن
همینجور داشتم گریه میکردم دردامم کم کم داشت شرو میشد ک اومدن معاینه کردن گفتن تو حالا حالا ها زایمان نمیکنی خلاصه شد ساعتای پنج و نیم اینا شنیدم دکترم زنگ زد بهشون حال مریضاشو پرسید
گفت حال مهسا چطوره پرستاره گفت مهسا اصلا پیشرفت نداشته
دکترمم گفت امادش کنید واسه اتاق عمل ک پرستاره صدای ماماعه زد گفت مهسارو اماده اتاق عمل کنید واااای منو میگی پاشدم بشکن میزدم🤣🤣 دیدم ماماعه اومد گفت هااا خانوادتو فرستادی رفتن از دکتر خاهش کردن بیاد سزارینت کنه؟؟؟ گفتم من؟؟ نه
گفت اخه کار دکتر خیلی عجیبه
خلاصه منو اماده کردن بردن اتاق عمل و بالاخره سزارین شدم اما بعد کلی سختی ولی خب همینکه دخترمو دیدم انگار دوباره از نو متولد شدم واقعا ی حس خیلی عجیبه مادر شدن ان شاالله که همههه بتونن تجربه اش کنن
مامان سیوان مامان سیوان ۶ ماهگی
تجربه زایمانمو بلخره میخوام بذارم
1️⃣خوب ما قرار شد بریم بیمارستان اریا با یه پکیج زوری ک طبق گفته خودشون شامل اتاق خصوصی و پمپ درد و ماما همراه میشد و قابل تغییر هم نبود ب مبلغ ۲۳ونیم. دکترمم چونه زدیم بش ۸ دادیم.
تاریخو یک دو سه انتخاب کردیم دکترمم دید میخوره ب وقت زایمانم گف اوکی شنبه ناشتا ساعت ۶ بیمارستان باش.
رفتم زایشگاه آریا اونجا یه مدت طولانی ان سی تی وصل بود بم در همون حینم پروندمو داشتن درس میکردن بعد ک دیدن دیر داره میشه ساعت ۸ منو هول هولکی بلند کردن گفتن بپوش بریم کاراتو بکنیم ک دکترت اومد. من هی میگفتم بابا من خدافظی نکردم! حالا شوهرمم فرستاده بودن دنبال پرداخت پول و این کاراش. خلاصه بردنم تو یه اتاق دیگه یه دکتر روانپزشک اومد ازم پرسید سزارین میخوای بشی فوبیا داری؟ گفتم اره برا بچه میترسم چیزیش بشه، گف اوکی و رفت! بعدش پرستارا اومدن خون گرفتن و انژیوکت زدن و اخرسر سوندو بم وصل کردن حالا اون وسط یکی اومد کلی کاغذ اورد گف امضا کن وقت نداریم من همشو نخونده امضا کردم. بعدش ویلچر اوردن نشستم منو بردن سمت اتاق عمل ک داخل زایشگاه نبود. دم در زایشگاه شوهرمو دیدمو خدافظی کردم باهاش.