# پارت چهارم زایمانم
رفتم اتاق عمل مث بی کس ها شده بودم دلم گرفته بود اصلا نمیترسیدم فقط ی حس عجیبی داشتم فقط میخاستم یکی بغلم کنه بگه من هستم تنها نیستی🥹
من بودم و ی زن مهربون دیگ
داشتیم حرف میزدیم ک ی آقا اومد سوال های مورد نیاز رو پرسید و گف برین داخل
رفتم داخل ی آقا اومد جلوم و گف بیا بریم
افتادم دنبالش رفتم🤣
ی اتاق باز شد تصورات اتاق عملی ک داشتم اصلا اون نبود ی اتاق کوچیک با ی تخت و معمولی اصلا ن چاقویی دیدم ن تیزی🤣🤣
دکتر مهربونم اومد بهم دست داد گف ببینین مریض من چقد خوشگله ☺️
منم گفتم مرسی مرسی💃🏻
تیم اتاق عمل خیلی مهربون بودن همشون مرد بودن هوامو داشتن
دکتر بیهوشی اومد امپول رو زد اصلا درد نداشت گف پاهات گز گز میکنه گفتم تا حدودی گف پس دراز بکش
دراز کشیدم ی آقا گف دستاتو ببندم؟؟گفتم نه گف پس نمیبندم و لبخند زد بهم
قشنگ حس آرامش میدادن بهم
گف اگه حالت تهوع اومد بهت بهم بگیا اصلا نترس باشه؟ گفتم باشه
بعد دکتر بیهوشیم گف دخترم شاید تنگی نفس بگیری نترس چیزی نیس تو نفستو راحت بکش گفتم چشم
☺️💃🏻

تصویر
۳ پاسخ

عزیزم مبارکه قدمش مبارک

با بیهوشی بودی؟

تو تایپیک قبلی ات به سوالم جواب بده

سوال های مرتبط

مامان عطرین🐣 مامان عطرین🐣 ۵ ماهگی
مامانم اومد تو اتاق پیشم وقتی دید چقدر حالم بده اشک‌تو چشاش جمع شد منم گریم گرف با گریه گفتم من نمیتونم از پسش بربیام مامان خیلی درد دارم ،مامانمم‌دل گرمی بهم میداد و پاهامو ماساژ میداد پنج‌دقیقه بیشتر نزاشتن بمونه رفت ،دوباره معاینه کرد گف شدی ۴ ازساعت ۱۰صبح ک بستری شدم با ۱سانت ساعت ۳بعدظهر شدم تازه ۴ سانت .گفتن الان میگیم زنگ بزن ماما همراهت بیاد.خوشحال شدم خیلییی خوشحال شدم لحظه شماری میکردم ماما بیاد،بعد ۱۰دقیقه خودشو رسوند ،ی شمع روشن کرد ک‌ معطر بودو اتاق ی بوی ارامش بخشی گرف ی محلول زد ب پنبه و داد دستم گف بو کن ،ی بو خیلی خوب و ارومی داشت،بعدشم کیسه اب گرم اورد گف حالت سجده بشو کیسه رو گذاش رو کمرم و روغن زد ب پاهام وپاهام ماساژ میداد به منم گف تو همون حالت عقب جلو برم تا سر بچه قشنگ بیاد تو لگن ،منم همکاری میکردم و هردفعه دردم اوج میگرفت ناله میکردم اونم میگف نفس عمیق بکش ،بچه ها نفس عمیق واقعا کمک میکنه حتما شماهم تواوج درد نفس عمیق بکشید ،گفتم خسته شدم دوبارع دراز کشیدم رو تخت اون بیچاره هم تند تند پاهامو ماساژ میداد و سعی میکرد ارومم کنه ،پرستار دوبارع اومد و معاینه کرد گف ۵ سانت شدی گفتم من امپول اپیدورال میخوام ،گف ۶سانت ک بشی میزنیم 🤦🏻‍♀️
مامان نورا😍 مامان نورا😍 ۳ ماهگی
پارت ۳
سمت بیمارستان رفتیم ساعت ۶ونیم من رفتم زایشگاه چون دکترم گف برو زایشگاه ک با ماما هماهنگ کن برای سزارین بهت دلیلی بده ک سزارینت با بیمه رد بشه
بعد ماما اومد دید درد دارم گف بر‌و روی تخت درازبکش بهم دستگاه وصل کرد ک ضربان قلب بچه رو چک کنه و اومد معاینه کرد گف جیغ نزنی اتاق بغلی زن زائو خوابیده با نوزادش چون تخت تو بخش نبوده حالا کسی نبود بگه مگ میشه داد نزد مگ زاییدن بدون سزوصدامیشه😐هیچی تا مچ دستشو داخل کرد گف وای توک ۴.۵ سانتی ک میخوای برو طبیعی بهت اپیدورال هم میزنیم از الان چون گف اپیدورال میزنیم من خوشحال شدم گفتم باشه پس میرم طبیعی ولی دکتر خودم قبول نکرد پول گرفته بود و سریعم خودشو رسونده بود ولی تا کارای پرونده مو بکنم ۷ونیمی شد منم از درد ب خودم میپیچیدم و گریه میکردم گفتم بیا میخواسنم برم سز درد نکشم الان دارم درد میکشم کاش زودی میرفنم داخل اتاق عمل بعد ساعت ۷ونیم اومد بهم سوند وصل کرد ک اصلا چیز ترسناکی نبود فق یکم اولش سوزش داشت بعد با ویلچر منو داخل اتاق عمل بردن دکتر بیهوشی هنوز نیومده بود همین ک رسید بهم گف بشین سرتو بذار رو سینت و تکون نخور میخوام امپول بزنم امپول زد دردی نداشت و کم کم پاهام داغ شد و دردم اروم شد دستامو گذاشنن دو طرفم ک پرده رو نخوام دست بگیرم نگاه کنم یاچی بهم ماسک دادن برای تنفس دکتر همین جور ک داشت بهم بتادین میزد من حس مور مور میکردم گفتم دکنر من حس میکنم یبار ‌نبری ها گفت الان حس میکنی بعدم حس میکنی مگ قراره حس نکنی یهو من دیدم ک همه از کمر بی حس میشن من از شونه هام بی حس شدم در این حین دیدم نمیتونم نفسم بکشم هی ناله میکردم هی سروصدا من نمیتونم نفس بکشم گفتن ماسک تنفسو بذار گفتم با اینم نمیتونم من اصلا نمیتونم نفس ب داخل بکشم
مامان ماهلین مامان ماهلین ۵ ماهگی
پارت دوم
پرستاره اومد دوباره nst وصل کرد
یکم ک گذشت اومد بهم قرص فشار داد گفتم من نمی‌خورم به دکترم زنگ بزنید
گفت باشه به دکترم زنگ زد باهاش صحبت کردم گفتم اینا دارن بمن قرص میدن🤣🤣
گفت اشکال نداره عزیزم بخور بااون یک دونه هیچی نمیشه
در ضمن قرص فشار نصف کرده بود اندازه یه دونه عدس بود اومد بهم داد
گذاشت تو دهنم رفت منم از ترسم ک دردم نگیره از تو دهنم درآوردم نخوردم 🤣
خلاصه همین طور nst بهم وصل بود هی میومدن نگاه میکردن
پرستاره گف قرص خوردی پ چرا انقباز اصن نشون نمی ده گفتم نمیدونم🤣🤣🤌
منم همچنان منتظر بودم ساعت ۱۲ بشه دکترم بیاد
مگه ساعت میرفففف😵‍💫😵‍💫
خلاصه ساعت ۱۲ شد دکترم نیومد ساعت ۲ اومد
معلوم بود خیلی سخت گیری کرده بودن بهش برای سزارین خیلی معطل شده بود دکترم ساعت دو شد اومد پیشم گف خوبی گفتم آره اینا میگن طبیعی باید زایمان کنی گف نترس درس میشه
دو نیم شد پرستارا اومدن گفتن آماده باش میخایم ببریمت اتاق عمل
منو میگی داشتم بال درمیاوردم🤣
بعد تو نفر دیگ اومدن برای سون گذاشتن گفتم نمیشه موقع بی حسی بزارین گف نه درد نداره نترس
دیگ شروع کردن به گذاشتن اصلا درد نداشت فقط بعدش همش احساس دستشویی داشتم اما از اون طرف کیسه سون پر میشد🤣🤣خیلی باحال بود ک نیاز نداش بری wc
اینم بگم روزی ک من عمل داشتم ۶/۲۶ بود بخاطر اینکه تاریخ رند بود و هم عید بود بیمارستان خیلییی شلوغ بود همه پرستارا خسته بودن
خیلی معطل شدیم ک اتاق عملا خالی بشه
دیگ سون وصل کردن منو سوار یه تخت دیگ کردن بردن ی جایی ک منتظر باشم اتاق عمل خالی بشه
یک ساعتی بازم منتظر بودم
اون ن گفتن اتاق عمل خالی شده دارن تمیز میکنن آماده باش ک میخایم ببریمت
گفتم باشه
مامان نیلدا🤍 مامان نیلدا🤍 ۱ ماهگی
پارت چهارم زایمانم🪷
همونجا دکتره گفت که عزیزم بچه مدفوع کرده باید بری عمل
من ی حسی بهم دست داد اصلا فکر اتاق عملم نکرده بودم یهو انگار ی شوک وارد شد بهم
دیگ بهم گفتن بلند شو اون سوندم ازم دراوردن دردم کلا رفت من بلند شدم وااای کلی ازم اب ریخت زمین ی حس چندشی داشتم اصلا ی وضعی بود
شکمم بخاطر اینکه کیسه ابم پاره شده بود شل و ول شده بود و اینو انور میرفت
دیگ منو روب برانکارد گذاشتن و بردن بیرون ی عالمههه ادم اون بیرون بود ک یجور عجیب بهم نگاه میکردن منم ک بیحال
رفتیم اتاق عمل و دکتر با ی امپول گنده اومد تو دلم گفتم وااای الان کلی باید بخاطر این امپول درد بکشم ولی وقتی بلندم کردن و امپولو زدن هیچی نفهمیدم از دردش فقط انگار یهو کمر ب پایینم داغ داغ شد و دیگه عمل و شروع کردن ساعت 6 و 35 دقیقه عصر نیلدا خانوم بدنیا اومد و وقتی از شکمم درش اوردن شروع کرد گریه ی حس خاصی داشتم
تا بخیه بزنن ساعت شد 8 و ساعت 8 منو از اتاق بردن ریکاوری اونجا بود ک ی لرز وحشتناااک سراغم اومد سردم نبودا فقط میلرزیدم بطرز وحشتناک
مامان هویج🥕 مامان هویج🥕 ۷ ماهگی
تجربه زایمان سزارین(بارداری اول)
من بشدت میترسیدم از طبیعی رفتم نامه فوبیا گرفتم برا سزارین بشم..روزی ک نوبت عمل داشتم صبح رفتیم بیمارستان دکترم ساعت یکو نیم عملاش شروع میشد بهم گفت صبونه بخور بعد بیا من نخورده بودم ب شدت گشنه و تشنه بودم.رفتم لباسای زایشگاه رو دادن پوشیدم گفتن ازمایش خون باید بدی ازم ازمایشو ک گرفتن ظرف ادرارم دادن برم پر کنم ب حدی حالم بد شد ک افتادم رو زمین سرم وصل کردن بهم.حالا بگذریم دکترم تقریبا ده دیقه ب دو اومد منو صدا زدن برم در مورد سوند انقد اینجا بد گفتن ک کابوسم بود گذاشتن برام یکم سوزش داشت ولی ن اونقدی ک اینجا میگن رفتم طبقع پایین زایشگاه ک اتاق عملا بود ی اقای پیری اومد گفتم من فشارم پایینه میترسم بمیرم🤦🏻‍♀️گف نه کاری نمیشی من انتخاب صددرصدم بی حسی بود تا اونجارو دیدم گفتم الا بلا بیهوشی😂پمپ دردم از خانومی ک شرح حال میگرف خاستم خلاصه رفتم دراز بکشم تو اتاق عمل دکترم گف اسپانیال بشه گفتم نه بیهوشی میخام داشتم با امام رضا حرف میزدم یهو نفهمیدم دیگه چیشد بعد حس کردم ساعت شیش صبحع شوهرم داره بیدارم میکنه انقد خواب شیرینی بود ک نگم..اقاهه میگف خانوم فلانی چشمات بازه نفس بکش اخساس تنگی نفس داشتم بهم اکسیژن زدن خواب الود بودم گریه کردم فقط گفتم بچم کو ی خانومی ندیدم کی بود گف عالیه بچت ازم پرسیدم چیه بچت
مامان هانا مامان هانا ۵ ماهگی
تجربه زایمان و بارداری
پارت نهم
یه خانومه اونجا بود گف نه ممکنه دکتر دیر برسه فک کنم منظورش این بود ممکنه تا دکتر بیاد من زایمان کنم البته سر بچه اصلا وارد لگن نشده بود،یهو گفتن دکتر اومد و من رفتم رو تخت برا آمپول بیحسی آقاهه گفت یکم درد داره ولی تکون نخور من اینقد درد کشیده بود ک وقتی زد اصلا درد نداشت فقط کم کم داشت گرم میشد گفتم اخیش دستتون درد نکنه راحت شدم😂 دیگه دراز کشیدم ک کارشونو شروع کنن آقایی ک بیحسی زد گفت ببین حس می‌کنی ولی درد نداری ولی منکه چیزی حس نکردم هی منتظر بودم حس کنم شکممو برش میدن ولی اصلا نفهمیدم فقط تکونم میدادن دیگه اینجا دردام تموم شده بودفقط یه خورده سمت شونه ی چپم درد گرفته بوده داشتم فک میکردم ممکنه الان بمیرم ینی؟😂دیگه بین همین فکرا بود ک صدای گریه ی دخترم اومد😍
صدای پرستارا میومد میگفتن ماشاالله برا خودش یه با مردیه🤭 بعد از چند دقیقه دخترمو آوردن ک ببینم چه لحظه ی قشنگی بود🥺😍لپشو آوردن جلو بوسیدمش و دوباره بردن بعد از ۲۰دیقه اینا بود کار دکتر تموم شد و منو بردن ریکاوری اونجا پرستار اومد شکممو فشار داد و گفت اوه و بدو بدو رفت اونجا هم من خودمو خیس کردم گفتم ینی چی شده نکنه دارم میمیرم🥴😂با قرص برگشت یه قرصی داد بهم گفت بذار زیر زبونت باز بشه اونکه تموم شد لرزیدنم شروع شد هرکاری میکردم نمی‌تونستم جلوشو بگیرم ک ازش پرسیدم چرا لرز دارم گف عوارض قرصاس بعد شونه سمت چپمم درد داشت نمیدونم چرا ک بهشون گفتم تو سرمم یه چیزی خالی کردن خلاصه دوباره شکممو فشار داد و به پرستارا گف منو نبرن بخش اونجا واقعا ترسیده بودم جرعت نداشتم بپرسم برا چی اصلا نمیدونم چقد اونجا بودم ک دوباره اومد شکممو فشار داد اون موقع گف میتونن ببرنم همچنانم من رو ویبره بودم میلرزیدم🫠
مامان رضا مامان رضا ۷ ماهگی
#تجربه زایمان
پارت پنجم
منکه رفتم اتاق عمل شوهرم اومده بود خونه ساک و وسیله هامو ک ازقبل اماده کرده بودمو باخودش بیاره..منو بردن رو یه تخت دیگه چراغ اتاق عملو فیکس کردن روم یه خانمه پنس وپنبه ک روش بتادین بود گف نترسی ها فقط میخام شکمتو ضد عفونی کنم ...ک تا خنکیه بتادین بهم خورد فوری پریدم خانمه خندید گف خوبه قبلشم آمار دادم ک میخام چیکارکنم😂خلاصه سرتون ب درد اومد ...جونم براتون بگه یه خانمه امپولو اماده کرد یه اقایی حلقه زد دور کمرم 🤦‍♀️دکتر گف امپولو ک ب کمرت زدم نباید تکون بخوری فقط یه لحظه میسوزه جاش و بعدش فوری اقاهه گف همکاری کن ک درازت کنیم..واقعنم خیلی درد نداشت امپول و اقاهه دست انداخت زبان کمر وفوری دراز کشیدم..
پرده ی سبز کشیده شد و یه نیمچه تاریک میومد بنظرم اتاق...حالت تهوع داشتم ب محض اینکه به دکتر بیهوشی گفتم یه چیزی برام تزریق کرد بهتر شدم
پسرم ۳کیلو و۱۰۰گرم ساعت ۴بعد ازظهر ۳ -۵-۱۴۰۳ بدنیا اومد...دکتر فک کنم برشو زده بود گف بااینکه نارسه ولی تپله...بچت پسره مبارکه
..صدای گریه ش پیچید دلم رف بغض کردم...و سرمو تکون میدادم دنبال صداش ک بردنش خانمه گف ک بخیه هاتو زیبایی زدم اینم نخ سرکلاژت...نخو دیدم خیلی پهن بود خانما یی ک سرکلاژی هستین نگران نباشید چیز الکی نیستش .بعدم خدا حواسش بهتون هس..اینم از تجربه من