سوال های مرتبط

مامان ماهک مامان ماهک ۵ ماهگی
#پارت دوم زایمان
ساکم و از سی و هفت هفته آماده گذاشته بودم من به همسرم گفتم بریم بیمارستان معاینه کنن ببینیم چی به چیه همسرم گفت باشه از سرکار زودتر میام بریم پنجشنبه بود و من رفتم حموم شیو کردم و اومدم آرایش کردم وموهام و سشوار کشیدم لباسام و پوشیدم و همسرم اومد رفت دوش گرفت اومد آماده شد گفتم ساک و بگیر بریم گفت به نظرم بستری نمیکنه ساک نبر اگه بستری کرد من میام میارم گفتم باشه خلاصه با موتور رفتیم اینم بگم من نه ماما گرفته بودم نه دکتر فقط بیمارستان انتخاب کردم خونمون چهاردانگه بود و بیمارستان شهرری بلوار قدس رفتیم ساعت پنج و نیم بود نزدیک شیش رسیدیم گفتم اومدم معاینه چهل هفته و سه روزم گفت کجا میخوای زایمان کنی گفتم همینجا خلاصه دکتر اومد معاینه کرد و گفت دوسانتی و نوار قلب گرفت گفت لباساتو در بیار بزار تو این نایلون منو میگی جا خوردم گفتم میخوای بستری کنی گفت آره دیگه دخترم چهل هفته و سه روزی چهل هفته رد شده باید بستری بشی گفتم من ساک نیاوردم گفت عیب ندارع عزیزم تا زایمان کنی میارن برات گفتم باشه من به همسرم بگم حرف بزنم باهاش گفتن باشه خیلی ترسیده بودم من سزارین دوست نداشتم طبیعی دوست داشتم و به شدت میترسیدم رفتم به همسرم گفتم می‌خوان بستری کنن طلا هامو مدارک و همه چیز و دادم به همسرم🥲
مامان ماهک مامان ماهک ۵ ماهگی
#پارت سوم زایمان
همسرم گفت باشه هرچیزی لازم داشتی بهم بگو منم اومدم داخل لباسام و در آوردم دمپایی پوشیدم از استرس داشتم میلرزیدم دکترم گفت چیه دخترم گفتم استرس دارم و میترسم داشتم گریه میکردم بغلم کرد گفت عزیزم نگران نباش من اینجام پیشت اما همچنان من داشتم گریه میکردم گفتم میشه گوشیم پیشم باشه همه گفتن نه و اینا دکترم گفت بیار با خودت عیب ندارع منم خوشحال شدم رفتیم داخل بخش زایمان گفت بخواب خوابیدم رو تخت پرستار اومد خون گرفت و سرم وصل کرد و دید من گریه میکنم گقت چرا گریه می‌کنی عزیزم گریه نکن گفتم استرس دارم گفت نداشته باش ما همه اینجاییم اون که رفت منم زنگ زدم به خواهرم دید دارم گریه میکنم گفت چیشده گفتم اجی بستری کردن من میترسم استرس دارم گفت نترس اجی جون من میام گفتم کجایی گفت خونه ام پرندم اسنپ میزنم الان میام گفتم باش ساعت شیش و نیم بستری شدم من کیسه آبمو پاره کردن آمپول فشار زدن تا ساعت هشت بود خواهرم اومد می‌خواست بیاد داخل نمیزاشتن دکترم دید من حالم بده گفت چی میخوای گفتم ابجیم بیاد پیشم🥺😭
مامان آرشا مامان آرشا ۲ ماهگی
# پارت چهارم زایمانم
رفتم اتاق عمل مث بی کس ها شده بودم دلم گرفته بود اصلا نمیترسیدم فقط ی حس عجیبی داشتم فقط میخاستم یکی بغلم کنه بگه من هستم تنها نیستی🥹
من بودم و ی زن مهربون دیگ
داشتیم حرف میزدیم ک ی آقا اومد سوال های مورد نیاز رو پرسید و گف برین داخل
رفتم داخل ی آقا اومد جلوم و گف بیا بریم
افتادم دنبالش رفتم🤣
ی اتاق باز شد تصورات اتاق عملی ک داشتم اصلا اون نبود ی اتاق کوچیک با ی تخت و معمولی اصلا ن چاقویی دیدم ن تیزی🤣🤣
دکتر مهربونم اومد بهم دست داد گف ببینین مریض من چقد خوشگله ☺️
منم گفتم مرسی مرسی💃🏻
تیم اتاق عمل خیلی مهربون بودن همشون مرد بودن هوامو داشتن
دکتر بیهوشی اومد امپول رو زد اصلا درد نداشت گف پاهات گز گز میکنه گفتم تا حدودی گف پس دراز بکش
دراز کشیدم ی آقا گف دستاتو ببندم؟؟گفتم نه گف پس نمیبندم و لبخند زد بهم
قشنگ حس آرامش میدادن بهم
گف اگه حالت تهوع اومد بهت بهم بگیا اصلا نترس باشه؟ گفتم باشه
بعد دکتر بیهوشیم گف دخترم شاید تنگی نفس بگیری نترس چیزی نیس تو نفستو راحت بکش گفتم چشم
☺️💃🏻
مامان 🦋ꪑꪖꪀⅈꪖ🦋 مامان 🦋ꪑꪖꪀⅈꪖ🦋 ۵ ماهگی
پارت 2 ✨تجربه زایمان
میدونید خب بیمارستان دولتی سز اختیاری ممنوعه گفتم ب دکترم من نمیتونم طبیعی بغضی شدم گفت نگران نباش من خودم فردا اونجا پزشک آنکالم گفتم دکتر اگه کاری کردن طبیعی زایمان حنم چی من میترسم گفت نترس نگران نباش فقط اونجا مثل حکومت نظامیه بگو ب همراهات چیزیو لو ندن
خلاصه منم توکل کردم ب خدا روز بعد ساعت هشت صبح رفتم بستری شدم خلاصه شروع کردن به آمپول فشار زدن گوشیمم ازم گرفتن من موندم ت اتاق تنها داشتم دیوونه میشدم بدنم یخ شده بود از استرس اینام هعی هر نیم ساعت یساعت یبار دوز بیشتری بهم میزدن منم ب امید اینک دکترم الانا میاد یکاری برام میکنه هیچی نمی گفتم از ساعت هشت صبح ک بستری شدم تا ۱ ظهر دکترم نیومد وقتیم ک اومد رفت همه مریضارو چک کرد اما در کمال ناباوری حتی سمت من نیومددددددد من انجوری شده بودم 😳 دکترم رفت من موندمو ی دنیا ناامیدی وای بدنم سست شد گفتم ینی واقعا بهم دروغ گفت باز دوباره اومدن دوز امپولو بیشتر کردن گفتم پس دکترم کی میاد گف دکتر ک نمیاد بالا سر زایمانای طبیعی بعدشم دکتر دیگه رفت خونه کلا شیفت عوض شد وای منو میگی همونجا ته دلم خالی شد اون ک رفت زدم زیر گریه با صدای بلند عین بچه های کوچیک ی پرستار منو دید دلش ب حالم سوخت اومد گفت عزیزم چرا گریه میکنی قوی باش گفتم توروخدا منو ببر پیش همراهام گفت باشه بیا بریم
مامان 🦋ꪑꪖꪀⅈꪖ🦋 مامان 🦋ꪑꪖꪀⅈꪖ🦋 ۵ ماهگی
پارت آخر
رفتم پیش مامانم و همسرم با گریه گفتم این دکتره بمن دروغ گف منو سزارین نمیکنه همسرم گفت چطور گفتم اخه اومد همه مریضارو چک کرد سمت من نیومد گفت نگران نباش من الان باهاش صحبت کردم گفت که نگران نباشین من یکی دوساعت دیگه میبرمش اتاق عمل الان نباید کاری کنیم ک گزارشمون بدن دردسر میشه واسه هممون خلاصه باز من باور نکردم منو بردن تو اتاق گفتن بهم شرو کن ورزش کن بیکار نشین دردام کم کم داشت شرو میشد منم فوبیا زایمان طبیعی داشتم حال روحیم افتضاح بود امیدم ناامید شده بود با همون چشای اشکیم رو کردم به آسمون گفتم خدایا خودت میدونی من چقدر میترسم از زایمان طبیعی هیچیییی نمیگم فقط ازت میخام تا قبل از تاریک شدن آسمون منو سزارین کنن
همینجور داشتم گریه میکردم دردامم کم کم داشت شرو میشد ک اومدن معاینه کردن گفتن تو حالا حالا ها زایمان نمیکنی خلاصه شد ساعتای پنج و نیم اینا شنیدم دکترم زنگ زد بهشون حال مریضاشو پرسید
گفت حال مهسا چطوره پرستاره گفت مهسا اصلا پیشرفت نداشته
دکترمم گفت امادش کنید واسه اتاق عمل ک پرستاره صدای ماماعه زد گفت مهسارو اماده اتاق عمل کنید واااای منو میگی پاشدم بشکن میزدم🤣🤣 دیدم ماماعه اومد گفت هااا خانوادتو فرستادی رفتن از دکتر خاهش کردن بیاد سزارینت کنه؟؟؟ گفتم من؟؟ نه
گفت اخه کار دکتر خیلی عجیبه
خلاصه منو اماده کردن بردن اتاق عمل و بالاخره سزارین شدم اما بعد کلی سختی ولی خب همینکه دخترمو دیدم انگار دوباره از نو متولد شدم واقعا ی حس خیلی عجیبه مادر شدن ان شاالله که همههه بتونن تجربه اش کنن
مامان ویهان مامان ویهان ۴ ماهگی
همراه پرستار ب سمت اتاق عمل رفتیم با ورودم ب اتاق همه ی اون استرسی ک داشتم ریخت انگار ن انگار ۱ ساعت قبل از استرس نفسم بالا نمی اومد جو اتاق عمل خیلی صمیمی بود انگار ک تا الان چند بار باهمشون حرف زده بودم راهنماییم کردن سمت اتاقی ک قرار بود اونجا عمل شم ، ب دکتر سلام‌کردم با کمک پرستار دراز کشیدم دکتر بیهوشی بعد چند دیقه اومد ازم خواست ک تا جایی ک میتونم حالت نشسته رو ب شکم خم شم اینم بگم من ب شدت ترس آمپول بیحسی و داشتم ک چیزی جز ی سوزش کوچولو حس نکردم بعد ی دیقه پاهام‌گرم‌شد و دیگه بیحس شدم پرستاری ک بالای سرم بود ازم خواست آروم باشم و هر وقت درخواستی داشتم با دست بهش اشاره کنم توصییه کرد ک حین عمل حرف نزن سرتم تکون نده با نام‌و ذکر خدا دکتر عمل رو شروع کرد احساس میکردم ک‌ ی چیزی رو شکم کشیده میشه اما اصلااااا هیچ دردی نداشتم حین عمل پرسنل با دکتر صحبت میکردن منم ب حرفاشون گوش میدادم ی جاهایی میخواستم‌منم حرف بزنم ک دستگاه اکسیژن این اجازه رو بهم نمیداد 😁😁😁 یدفعه احساس کردم تکون میخورم ی چیزی زیر دنده هام تکون شدید میخورد اونجا بود ک بچه رو داشتن بیرون میاوردن هنزمان نفسم تنگ شد ب پرستار اشاره کردم بزام آمپول داخل سرم ریخت و گفت نگران نباش چیزی نیست چند دیقه بعدشم یکی از پرستارا صدا زد بچه ساعت ۸ و ۲۰ بدنیا اومد بلافاصله زیبااااترین صدای عمرمو شنیدم صدای پسرم 😍😍😍😍 اشک شوق تو چشام حلقه بست پرسیدم بچه م سالم ک پرستار گفت بله ی پسر تپل مپل و زیبا بهم‌تبریک گفت و بچه رو برد بخیه هامو زدن و با کمک پرستار و خدمه ب ریکاوری منتقل شدم اونجا لرز شدیدی گرفتم درخواست پتو کردم
مامان پسرم👶💙 مامان پسرم👶💙 ۸ ماهگی
من اومدم با تجربه زایمانم🤗❤️
سلام قشنگا عصر ۳ تیر بود ک وقت دکتر داشتم از شهرمون  ی ساعت دوره تو راه بودیم نیم ساعت بود بعد من ی درد عجیبی زیر شکمم حس کردم ک با بقیه دردایی ک داشتم فرق داشت چن دیقه بعد کمرم درد گرفت دیگ تا دکتر درد داشتم رفتیم مطب خیلی شلوغ بود طوری ک ۵ ساعت بعد نوبتم می‌رسید  ب منشی گفتم درد دارم گفت عیب نداره بشین نوبتت شه فکر کرد دروغ میگم همسرم داد و بیداد کرد ک درد داره الکی ک نمیگیم خلاصه با هزار مکافات رفتیم تو دکتر معاینه کرد گفت ۳ سانتی زایمان طبیعیت شروع شده من تعجب کردم گفتم خانم دکتر من سزارین میخوام من طبیعی نمیتونم تحمل کنم (از اول فوبیای طبیعی داشتم هرکس میگفت طبیعی زایمان کن باهاش دعوا میکردم)دکتر گفت دهانه رحمت خوبه نگران نباش بچه زود ب دنیا میاد گفتم نه نمیخوام سز بنویس برم بیمارستان خلاصه نامه سزارین نوشت رفتیم بیمارستان اونجا گفتن ب هیچ عنوان سزارین قبول نمیکنن هم اینکه زیر ۳۹ هفته ای(۳۷ هفته و ۲ روز بودم)هم اینکه فردا تاریخ رنده وزارت کشور اصلا قبول نمیکنه عمل کنیم.. ادامه رو تو تاپیک بعدی میزارم...
مامان دلانا مامان دلانا ۴ ماهگی
پارت 2تجربه زایمانم
خلاصه من موندم تو اتاق همش میومدن چکم میکردن ولی انگار واقعاانقباض داشتم چون دستگاه نشون میداد چند بارم ی دکتر دیگه میومد چک می‌کرد چون دکترخودم هنوز نیومده بود بعد ی پرستاره اومد گفت بزار معاینه لگنی کنم گفتم من سزارینم دلیل نداره معاینه کنی نزاشتم اونم اسرار نکرد من از ساعت 2تا 5منتظر دکتربودم که اومد ومنو بردن اتاق عمل قبل اون ی پرستاره اومد سونو بزنه نزاشتم گفتم تو بیهوشی بزن قبول نمی‌کرد یکی از پرسنل همونجا بهم گفت قبول نکن الان برات بزاره چون خیلی اذیت میشی منم پافشاری کردم و این شد که تو بی حسی برام گذاشتن که خیلی خوب بود ودرد حس نکردم
پرسنل اتاق عمل عالی همش شوخی میکردن واصلا نه درد امپول بی حسی فهمیدم نه چیزی تا وقتی که دکتر اومد چندتا عکس گرفتیم وبعد عمل و شروع کرد خداروشکر همش چی خوب پیش رفت تا وقتی دخترمو گذاشتن کنار صورتم تمام دردام یادم رفت دیگه انگارهیچ دردی نداشتم
ماساژ شکمم تو بی حسی برام انجام دادن که متوجه نشدم ی بارم بعدا ینکه که از ریکاوری اومدم بیرون که اونو ی کم حس کردم خیلی درد داشت
بیمارستانم اقبال بود قبل زایمان رفتم دیدم ازمحیطش خوشم نیومد همسرم گفت عوض کنیم گفتم توکل بخدا مهم دکترمه ولی بعد عمل دیدم هم پرستارا هم دکترا همه چی عالی بود نوع برخورد و رسیدگیشون واقعا خوب بود اگه خواستید برید اقبال محیطش نگاه نکنید چون یکم قدیمیه ولی عالیه 🥰🥰🥰