همراه پرستار ب سمت اتاق عمل رفتیم با ورودم ب اتاق همه ی اون استرسی ک داشتم ریخت انگار ن انگار ۱ ساعت قبل از استرس نفسم بالا نمی اومد جو اتاق عمل خیلی صمیمی بود انگار ک تا الان چند بار باهمشون حرف زده بودم راهنماییم کردن سمت اتاقی ک قرار بود اونجا عمل شم ، ب دکتر سلام‌کردم با کمک پرستار دراز کشیدم دکتر بیهوشی بعد چند دیقه اومد ازم خواست ک تا جایی ک میتونم حالت نشسته رو ب شکم خم شم اینم بگم من ب شدت ترس آمپول بیحسی و داشتم ک چیزی جز ی سوزش کوچولو حس نکردم بعد ی دیقه پاهام‌گرم‌شد و دیگه بیحس شدم پرستاری ک بالای سرم بود ازم خواست آروم باشم و هر وقت درخواستی داشتم با دست بهش اشاره کنم توصییه کرد ک حین عمل حرف نزن سرتم تکون نده با نام‌و ذکر خدا دکتر عمل رو شروع کرد احساس میکردم ک‌ ی چیزی رو شکم کشیده میشه اما اصلااااا هیچ دردی نداشتم حین عمل پرسنل با دکتر صحبت میکردن منم ب حرفاشون گوش میدادم ی جاهایی میخواستم‌منم حرف بزنم ک دستگاه اکسیژن این اجازه رو بهم نمیداد 😁😁😁 یدفعه احساس کردم تکون میخورم ی چیزی زیر دنده هام تکون شدید میخورد اونجا بود ک بچه رو داشتن بیرون میاوردن هنزمان نفسم تنگ شد ب پرستار اشاره کردم بزام آمپول داخل سرم ریخت و گفت نگران نباش چیزی نیست چند دیقه بعدشم یکی از پرستارا صدا زد بچه ساعت ۸ و ۲۰ بدنیا اومد بلافاصله زیبااااترین صدای عمرمو شنیدم صدای پسرم 😍😍😍😍 اشک شوق تو چشام حلقه بست پرسیدم بچه م سالم ک پرستار گفت بله ی پسر تپل مپل و زیبا بهم‌تبریک گفت و بچه رو برد بخیه هامو زدن و با کمک پرستار و خدمه ب ریکاوری منتقل شدم اونجا لرز شدیدی گرفتم درخواست پتو کردم

۲ پاسخ

بسلامتی عزیزم خداروشکر که سالمین و راضی قدمش پر از خیر و برکت

چقدعین من

سوال های مرتبط

مامان نویان مامان نویان ۵ ماهگی
حالت تهوع ک شروع شد سریع گفتم برام امپول زدن و اوکی شدم و هی تمرار میکردن عب نداره اکر بیاری بالا
در جریانید ک باید از شب قبل هم ناشتا باشی بیشتر ب خاطر همین استفراغ
نویان گریه کرد اوردنش لمسش کردم باز هم خیلی سرمو‌تکون ندادم

یجا خیلی استرسی شدم پست سرهم گفتم دکتر بچم سالم
و دکتر کریمی گفتن احازه بده دخترم تمرکز کنم (ک ینی ساکت شو )
ب فاصله ی دو سه دقه بعد دکتر رفت و انکار بخیه هم زده بودن برام

ساعت ۸:۱۵ نویان اومد دنیا
و بعد ده پونزده دقه منو بردن ریکاوری نگه داشتن تا ۱ ونیم ظهر حالا چرا؟
چون بخش تخت خالی نداشت ریکاوری پر بود از ادمایی ک عمل شده بودن و منتظر ک برن بخش
کم کم خانوما صدای دادشون بلند میشد از درد و منم میترسیدم
اینم بگم ک من از اول دستامو کلا با ماژیک برام نوشتن پرستارا ک پمپ درد میخام
اما ی خانمی تو اتاق عمل گفت ن پمپ درد برا چیه از من اصرار از اون انکار
ب خود خانوم دکترم ک اومد گفتم
بهر حال وارد ریکاوری ک شدم التماس میکردم برای پمپ درد ک دوز کمی برام اوردن

من اصلا مثل بقیه لرز نکردم اما بعد مدتی درد دلم شروع شد و واقعا هم درد داشت ک پرستارمو صدا زدم برام امپول زد اما خیلی فایده ای نداشت
مامان نی نی مامان نی نی ۲ ماهگی
پارت دو
مامانم بیرون در بود و از توی ساک بیمارستان داشت لباسای بچه رو یک دست و یک پوشک می‌داد به پرستار،خودشون گفته بودن،راستی یه ساک هم بهم دادن خود بیمارستان ک توش یک شرت یک بسته دستمال کاغذی یک ژیلت شلوا. و لباس و روسری و رو تختی و زیرانداز های مشمایی(تا جایی یادم اومدو گفتم) قبل از عمل هم‌اومدن چک کنن ببینن جای عمل ک میخان‌برش بزنن شیو هست یا نه و اگر نبود با ژیلت خودشون میزدن برات،خلاصه منو ک داشتن میبردن مامانمم باهامون اومد و هی بهم می‌گفت دعا کن برا بقیه برای مریضا و اصلا استرس نداشته باش و اینا،رسیدم جلوی در اتاق عمل شوهرمم اومد و باهاشون خداحافظی کردم ،فک میکردم اگ‌برم تو اتاق عمل قراره سکته کنم و خیلی گریه کنم‌ولی اصلا گریم نمیومد،با بقیه خداحافظی کردم و رفتم داخل ،یه سالن خیلی بزرگ بود پر از اتاق های کوچک ک هر کدوم یک اتاق عمل بودن،منو یک کنار گذاشتن با ویلچر و گفتن اتاق عمل باید استریلیزه بشه بعد تو بری داخل همونطور ک کنار دیوار بودم و داشتم تند تند دعا میخوندم خانم دکتر و پرستارایی ک رد میشدن از کنارم بعم لبخند میزدن تا بهم دلگرمی بدن ،یه آقایی از پشت اومد گفت این خانومیه ک سز داره ،گفتن آره بعد اومد پیشم گف دیشب کی شام خوردی گفتن ساعت ۱۰ شب،بعد هیچی نگف،گفتم شما دکتر بیهوشی هستین؟گفت آره. گفتم میشه منو بیهوش کنین من بی‌حسی نمیتونم،گف اتفاقا بی‌حسی بهتره که، گفتم من خیلی ترس دارم حس میکنم حالم خیلی بد میشه ،گف نه نمیشه بیهوشی و قول میدم یه سوزن نازکی برات بزنم ک نه سردرد بگیری بعد عمل نه کمردرد،اومد پیشم نشست تا اتاق عمل خالی شه،خیلی مرد باحالی بود مسن بود و خوش اخلاق تقریبا ده دیقه یک ربعی بیرون نشسته بودیم تا صدا زدن‌گفتن بیاین داخل اتاق عمل
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۷ ماهگی
#پارت 3#
وقتی رسیدیم بیمارستان رفتیم بلوک زایمان تا کارای بستری و انجام بدیم ک لباسای منو عوض کردنو فرستادن توی بخش و مامانم و شوهرم کارارو انجام میدادم منو بردن توی اتاق ک انژیوکت وصل کرد نو یه خانم دیگه هم بود ک تا وقت عمل کلی باهم حرف زدیم اون خانم ک بچه سومش بود ولی من بچه اولمو استرسم زیاد دیگه ساعت 6 دکتر شد ساعت 8 ک دکتر اومد و من اولین نفر رفتم واسه عمل راستی یادم رفت بگم من واسه این سزارین شدم ک بچم بریچ بود دیگع وقتی رفتم اتاق عمل پرستارا گفتن رفتی سنو ببینی بچه دور نخورده ک تا اون موقع دکتر اومد گفت بچه این خیلی ریزه و ای یو جاره نمیتونه دور بخوره دیگع خیال منم راحت شدو رفتم نشستم تا دکتر اماده شه حالا نمیدونم چرا حالت تهوع داشتم و بالا میاوردم ک رفتم روی تخت تا امادم کنن تا دکتر بیاد بعد ک نشستم یه پرستار اومد تا واسم سوند وصل کنه من شنیده بودم سوند خیلی اذیت میکنه بده ولی خوب اونقدرم بد نبود فقط همون موقع وصل کردن یکم میسوزه وقتی سوندو وصل کردن دکتر بیهوشی اومد تا امپول بی حسی رو بزنه امپولشم اونقدر درد نداره اونم یه سوزش کمی داره و زود تموم میشه وقتی دکتر امپولو زد بهم گفت پاهات داغ شد ک همون لحضه همچین پاهام داغ شد ک فک کردم ک روشون اب جوش ریختن بعد دکتر کمکم کرد ک دراز بکشم دراز ک کشیدم و پاهام بی حس شد دیگه سوند رو هم حس نمیکردم و راحت بودم چون اولش چندشم میشد دیگه سرمم زدن دستگاه فشارم وصل کردن و من اماده بودم تا دکتر بیاد
مامان مهوا مامان مهوا ۳ ماهگی
پارت۵#سزارین
رفتم اتاق عمل چون از خواب بیدار شده بودن همشون کفری بودن..بعد اومدن گفتن خم بشو...خم شدم دکتر اومد به سه ناحیه از کمرم بی حسی زد..بعد پرده کشیدن جلوم..چند ثانیه نگذشت بی حس شدم..دکتر شروع کرد ب جراحی.بچه رو در آوردن اصلا گریه نکرد.گذاشتن روی سینم برای تماس پوستی.بعد دادن ریکاوری لباس تن بکنند..من در اون حین خیلی بالا آوردم آوردن آمپول هم تزریق کردن قطع نشد دیگ همون‌جوری دستمال جلوی دهنم بود تا عمل تموم شد دادن ریکاوری..بعد یه پرستار بود یا چیز دیگر خیلی احمق ولی شرف وقتی رفتم ریکاوری مهم زد تو شکمم آتیش گرفت..تخلیه نبود چون داخل اتاق چند بار فشار دادن ماصلا درد متوجه نشدم..از روی جو گیری زد ک اهم رفت روی هوا..بعد ماما همراهم توی اتاق ریکاوری بچه رو آماده کرد آورد پیشم همه کار هارو کرد بعد رفت خیلی ماما خوبی بود...بعد نیم ساعت رفتم بخش همسرم و خواهرم اومدن منو جا ب جا کردن...بعد ب دستور دکتر یک وزنه سنگین روی شکمم گذاشتن تا روز بعد ک خون تخلیه بشه مرتب شیاف میذاشتم درد زیاد نداشتم ولی خیلی کلافه بودم..شیرهم نداشتم..روز بعد ک اجازه دادن مایعات بخورم..بعد اومدن اجازه راه رفتن دادن..درد داشتم ولی خیلییی قابل تحمل بود.باز اومدن ازبس اذیتم کردن برای رگ گیری ک نشد آخر ب پام زدن...از شانس بدمم ب بی حسی حساسیت داشتم گلوم خارش داشت سرفه میکردم باید آبجوش داااغ میخوردم خارش بره بهشون گفتم دوز آنتی بیوتیک رو کم کردن...بعد کم کم راه رفتم اوکی شدم
مامان نی نی مامان نی نی ۲ ماهگی
پارت پنج
کلا عمل من فک میکنم یک ربع تا بیست دیقه طول کشید،بچه رو درآوردن و صدای دکتر و دستیارش می‌شنیدم ک میگفتن این چرا اینقد تعجب کرده یعنی از شکمم درش ک آوردن اصلا گریه نمی‌کرد هرچی میزدنش فقط با تعجب به اینور اونور نگاه می‌کرد، خیلی بهش ضربه زدن تا بلاخره صدای گریه اش ا‌ومد،اونجا بود ک من یکم حس مادری توم پیدا شد واشکم دراومد و قربون صدقه اش میرفتم،با اینکه ندیده بودمش،بعداز پنج دیقه آوردن بهم نشونش دادن و کنار صورتم گذاشتنش اینقد این بچه سفید بود ک باورم نمیشد بچه ی منه😂اصلا عجیب همه میگفتن این چقد سفیده به کی رفته،درحالی ک منو باباش گندمی هستیم،خلاصه،موقعی ک داشتن بچه رو درمیاوردن اومده بودن قفسه ی سینمو فشار میدادن یعنی نفسم در نمیومد هرچی بزور میگفتم نفسم نمیاد،گفتن الان وقتش نیس اینو بگی باید بچه رو دربیاریم،اونجاش بود ک خیلی اذیت شدم (من چون ۳۷ هفته و خرده بچمو دنیا آوردم بخاطر همون بچه بالا بود و مجبور بودن از بالا بکشنش به پایین بزور )البته بعداز اینک بی‌حسی رفت تا چند روز درد دنده داشتم و نفس کشیدن تا سه روز برام سخت بود وقتی می‌ایستادیم،دیگ بچه دنیا اومد و منو بردن ریکاوری یک ربعی هم ریکاوری بودم دو بار ماساژ رحمی اونجا دادنم هیچی نفهمیدم بچمو شیر دادن از سینم همونجا و یه پرستارای خوبیم داشت اونجا،بعدشم ک رفتم بخش
مامان نی نی مامان نی نی ۲ ماهگی
خانما میخام از تجربه سزارینم بگم تو بیمارستان ثامن الائمه ناجا مشهد ،دکترم هم خانم سکینه انبیایی
پارت یک
ساعت ۶ بیمارستان بودیم منو مامانمو شوهرم رفتیم شوهرم ک کلا بیرون بود منو مامانم رفتیم بخش زایشگاه تا تشکیل پرونده دادم تقریبا شد ساعت هشت و نیم یا نه ، مامانم و فرستادن بیرون ،من رفتم توی اتاقای بخش زایمان ک نوار قلب بگیرم و سوند بزارم ،چون دفع پروتئین داشتم اول یه آزمایش ادرار دادم و بعد اومدم روی تخت بهم سرم و نوار قلب وصل کردن ، ما مریضای خانم دکتر دو نفر بودیم،ساعتای نه و چهل دیقه بود ک گفتن خانم دکتر اومده اون هم تختیمو بردن برای عمل ،منم فقط صلوات میفرستادم و دعا میخوندم خیلییییی استرس داشتم وااای،خدایی رفتار پرستار ها عاالی بود منک راضی بودم(البته اینو بگم خواهرم تو همون بیمارستان زایمان طبیعی داشت و اصلا از پرستارها راضی نبود ،یعنی پرستار ها با کسانی ک زایمان طبیعی داشتن خیلی بدرفتار بودن من اونجا دیدم به چشم خودم)
خلاصه یه چهل دیقه ای نوار قلب گرفتن از بچه و پرستار بعدش اومد و گفت میخام برات سوند بزارم گفتم نمیشه توی اتاق عمل بزارن برام چون خیلی میترسیدم گفتن آره میشه ولی توی اتاق عمل مرد زیاد هست خودت موذب میشی ،قانع شدم و گذاشتم بزاره،خودمو شل شل گرفتم و اصلا درد نداشت و برام گذاشت،و گفت چند دیقه دیگ عمل خانم دکتر تموم یشه تو باید بری،بعدش با ویلچر اومدن تو اتاق بخش گفتن بیا بشین اینجا من چون سوند داشتم یکم اذیت بودم بلند شدم و تا نشستم روی ویلچر سوند خیلی می‌سوخت و اذیتم می‌کرد ولی تحمل کردم‌،یه روسری و یه چادر سرم کردن و منو بردن بیرون از بخش زایمان تا ببرن تو اتاق عمل
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
تو اتاقی که داخل سالن زایشگاه بود و کنار تخت من یک خانم منتظر اومدن کوچولو نازش منتظر شدم تا آماده بشم واسه عمل پرستار برام آنژیوکت گذاشت سوند وصل کرد بهم وسایلی که همسرم از داروخونه گرفته بود داد یک دست گان با دمپایی و آب معدنی و آبمیوه و پوشک لباسامو پوشیدم به کمک یک خانم خدماتی نشستم روی ویلچر و راهی اتاق عمل شدم اتاق زایشگاه دقیق رو به روی اتاق عمل بود خواهرم پشت در با چشمای اشکی منتظرم بود ازش سراغ پوریا همسرمو گرفتم گفتم چرا نیست گفت راه ندادن بیاد سرمو بوسید فقط تونستم بگم آبجی دعا کن با پناه از این این در بیام بیرون خواهرمم بدتر از من احساساتی هیچی نگفت فقط سرشو تکون داد و منو با چشمای اشکیش راهی اتاق عمل کرد.
با ورودم به اونجا انقدررررر سردم شد و سرد بود که ناخودآگاه تن و بدنم میلریزد اون خانم منو اونجا رها کرد و رفت تو دلم فقط دعا میکردم واسه اونایی که ازم خواسته بودن یا شون باشم همینجوری تو حال خودم بودم که یک مرد میانسال اومد ویلچرمو به سمت داخل برد پرستار همراهم پروندمو تحویل داد و ازم خداحافظی کرد وارد اتاق جراحی شدم همه جا تمیز و بزرگ و سرد سرد سرد آنقدری که من دیگه کنترل بدنمو نداشتم از طرفی استرس از طرفی سرما همه جامو تو دست خودش گرفته بود و من حسابی میلرزیدم جوری که اگه اون آقا میانسال نبود تا کمکم کنه نمیتونستم بشینم رو تخت.....
مامان مهراد مامان مهراد ۵ ماهگی
تجربه من از ختته پسرم تو دوماهگی:
نیم ساعت قبل ختنه بهش استامینفون دادم بعد رفتیم مطب اونجا پسرمو گرفتن بردن تو اتاق دکتر با دستیارش کارشونو شرو کردن منم کلی استرس داشتم اول ک امپول بی حسی رو زدن مهراد گریه کرد ولی خیلی سریع اروم شد و دیگه گریه نکرد کلا ۵ دیقه شد فک کنم بعد در بازشد و دستیارش صدام کرد مای بیبی سایز بزرگتر براش بستیم و خوش و خرم کارمون تموم شد ولی اتیش زیر خاکستر بود بعد نیم ساعت چنان گریه ای کرد ک ب غلط کردن افتاده بودم دلم خون بود نگو جیش اولش درد داره و تازه بی حسیش رفته بود حدود دو ساعت مدام گریه کرد و خوابید بیدار ک شد دیگ گریه نکرد خداروشکر کلا دردش همون دو ساعت بود ک ما تو خونه گزاشتیم لای پتو نازک تکونش دادیم ی کوچولو اروم میشد چون هرکاری میکردیم اروگ نمیشد روز اولم هر ۴ ساعت دوبرابر وزنش بهش استامینفون میدادم از فرداش بردم شستمش اوردم خشکش کردم دست به التش هم زدم خداروشکر دردی نداشت بعد با تتراسایکلیلن چربش کردم خداروشکر ک بخیر گزشت الانم منتظرم بیفته دیگه
مامان مهدی یار مامان مهدی یار ۲ ماهگی
منو پسرم یهویی 🥺🥺 خانومایی ک تاپیکام خوندن همراهم بودن. میدونن که پسرم ۳۲هفته به دنیا اومد. الان دوماهش شده خدایا شکرت که پسرمو سالم گذاشتی تو بغلم

خانوما میخوام یه چیزی رو بهتون بگم شاید مسخرم کنید شاید بگید دروغ میگم روزی که. میخواستم برم دکتر زنان. قبلش رفتم حموم. تو حموم زدن یه حسی پیدا کردم یه حسی ک کل بدنمو لرزوند. انگار یگی بیاد بهم بگه این آخرین حمومت تو بارداریته هنوز نرفته بودم دکتر ب شوهرم گفتم اگه الان بدنیا بیاد چی میشه. من حسه بدی دارم مخصوصا شکمم ک انقباضاتم دقیق تایم میشن. شوهرم گفت نترس چیزی نمیشه اون روز برا شوهرم کار پیش اومد. مادرشوهرمم دخترمو دادم تحویلش ب هیچکی نگفتم خودم تنها رفتم دکتر. تا رسیدم نوار قلبشو گوش کرد و بهم گفت قلبش خیلی ظعیفه دست و پامو گم کردم. ولی یه حس عجیبی اون روز داشتم انگار یکی همرام بود و بهم میگفت نترس بچتوسالم بغل میگیری یه جوری دل گرم بودم یه جوری استرسم کم بود. من اون روز تنها نبودم انگار خدا فرشتشو واسم فرستاده بود ک با اینکه همه دنبالم از ترس استرس داشتن من ناامید نبودمو با آرامش کامل وارد اتاق عمل شدم
مامان نویان مامان نویان ۵ ماهگی
دوماهگی نویانه و من اومدم از تجربه سزارین بیمارستان پارسا دکتر مریم کریمی بگم
نوبت سزارینم ۲۳ ام اسفند خورده بود اما همش کاهش حرکت داشتم دررفت و‌امد برای ان اس تی بودم
کم کم لکه بینی هام دوباره برگشته بود و من فکر کردم ک از فعالیت روزانه است دل درد های مثل پریودی داشتم و واقعا اذیت بودم
۱۵ ام رفتم هم ان اس تی بدم هم ی چک بشم پیش دکتر چون کاهش حرکت داشتم با دل درد زیاد بعلاوه اکه بینی معاینه کردن دهانه رحم یک و نیم فینگر باز شده بود ان اس تی هم کاملا دردای منطم نشون میداد
گفتن بستری شو‌امشب فردا صبح زایمان (اینم بگم خودم از اول خواستم سزارین شم )

قبول نکردم‌چون کارامو‌نکرده بودم اومدم خونه
صبح ساعت ۵ رفتم بیمارستان
اول از همه ک میری دوباره ان اس تی
بعد میان سوند وصل میکنن ببین درد نداره ولی عین سوزش ادرار تا فی خالدونت برای چند دقیقه میسوزه و حس چندشی داری ک میخای زودتر قطعش کنن

عصابم بخاطر سوند ریخت بهم و استرس همه جونمو گرفت نیم ساعتی منتظر موندم و بعد بردنم اتاق عمل
در زایشگاع از خانواده خدا حافظی گرفتم و‌تنها سوار اسانسور شدم برای اتاق عمل
اولش ک وارد شدم ب شدت ترسیده بودم ولی جو اتاق عمل خیلی خیلی عادی
حرف عامیانه میزدن منم کم کم درگیر حرفاشون شده بود
امپول بی حسی ب هیچ عنوان اذیت نکرد سوزش داشت اما درد نه

گفتن داریم بنادین میمالیم و ضدعفونی میکنیم دلتو اما ب فاصله ی دقه بعد محکم دلمو فشار میدادن زیر سینه هام
دردی حسی نمیکنی ولی میغهمی ک دارن فشار میدن
همین فشار دادنه باعث شد ک حالد تهوع بگیرم
مامان نی نی مامان نی نی ۲ ماهگی
پارت سه
رفتیم داخل اتاق، یه اتاق با یه تخت وسط با کلی کولر گازی و صفحات نور و مانیتور ،بزدن منو نزدیک تخت و گفتن بشین روی تخت ،دکتر بيهوشي بود و یه خانم‌ک فک کنم دستیار بیهوشی بود و یه خانم دیگ ک دستیار پزشک بود،و یه آقا جوون ک مسوول تمیز کردن اتاق عمل بود فک میکنم، (ک اصلنم نیاز نبود اونجا باشه بنظرم )رفتم رو تخت گفتم آقای دکتر راه نداره منو بیهوش کنی تروخداا گف نه اصلا نگران نباش پشیمون نمیشی،نشسته بودم رو تخت و یک پام به پایین آویزون بود و اونا داشتن به پشتم بتادین میزدن ،یهو دیدن پام پایینه گفتن عع پاتو بده بالا اصلا نباید پات پایین باشه خطرناکه و فلان من پاهامو دراز کردم و با دستام زانومو گرفتم و شانه هامو ریلکس و شل کردم خیلی حس غریب و عجیب و یدی بود یعنی طوری بود ک با اینکه دوس نداشتی اون کارو انجام بدی ولی از اونطرفم میدونستی ک مجبوری و بلاخره باید یجوری اون بچه بیاد بیرون،و خودت تسلیم میکنی دیگ ،حس کردم ک یه آمپول به کمرم زدم ولی اصلا درد نداشت کمرم یکم گرم شد ،فک کردم تموم شد ولی گفتن تکون نخور ک میخایم آمپول اصلی بزنیم ،بعد فهمیدم‌سه تا آمپول بی‌حسی بوده ک زدن تا آمپول اصلی رو وارد کن،آمپول اصلی اصلا درد نداشت مثل یه آمپول معمولی حتی کمتر هم بود دردش، بعد ۷،۸ ثانیه کم کم از نوک انگشتای پام داغ شد داشت میومد بالا اون داغی،بعد دکتر گفت خودتو بکش جلو کم کم منم دو بار خودمو کشیدم جلو بعد دیدم اینقد سنگین‌ شد پاهام و کمرم ک نمتونم برم جلو بعد گفتن حالا دراز بکش،دراز کشیدم دکترم هم وارد شد،خیلیییی خانم خوش اخلاقیه هم مومن هم خوش اخلاق هم‌ پول ویزیتاس مطبش از بقیه جاها ارزون تر ،دستمزد هاش هم خیلی کمم میگیره من فقط به خاطر اخلاق خوش و آرامشی ک بهم می‌داد انتخابش کردم