همراه پرستار ب سمت اتاق عمل رفتیم با ورودم ب اتاق همه ی اون استرسی ک داشتم ریخت انگار ن انگار ۱ ساعت قبل از استرس نفسم بالا نمی اومد جو اتاق عمل خیلی صمیمی بود انگار ک تا الان چند بار باهمشون حرف زده بودم راهنماییم کردن سمت اتاقی ک قرار بود اونجا عمل شم ، ب دکتر سلام‌کردم با کمک پرستار دراز کشیدم دکتر بیهوشی بعد چند دیقه اومد ازم خواست ک تا جایی ک میتونم حالت نشسته رو ب شکم خم شم اینم بگم من ب شدت ترس آمپول بیحسی و داشتم ک چیزی جز ی سوزش کوچولو حس نکردم بعد ی دیقه پاهام‌گرم‌شد و دیگه بیحس شدم پرستاری ک بالای سرم بود ازم خواست آروم باشم و هر وقت درخواستی داشتم با دست بهش اشاره کنم توصییه کرد ک حین عمل حرف نزن سرتم تکون نده با نام‌و ذکر خدا دکتر عمل رو شروع کرد احساس میکردم ک‌ ی چیزی رو شکم کشیده میشه اما اصلااااا هیچ دردی نداشتم حین عمل پرسنل با دکتر صحبت میکردن منم ب حرفاشون گوش میدادم ی جاهایی میخواستم‌منم حرف بزنم ک دستگاه اکسیژن این اجازه رو بهم نمیداد 😁😁😁 یدفعه احساس کردم تکون میخورم ی چیزی زیر دنده هام تکون شدید میخورد اونجا بود ک بچه رو داشتن بیرون میاوردن هنزمان نفسم تنگ شد ب پرستار اشاره کردم بزام آمپول داخل سرم ریخت و گفت نگران نباش چیزی نیست چند دیقه بعدشم یکی از پرستارا صدا زد بچه ساعت ۸ و ۲۰ بدنیا اومد بلافاصله زیبااااترین صدای عمرمو شنیدم صدای پسرم 😍😍😍😍 اشک شوق تو چشام حلقه بست پرسیدم بچه م سالم ک پرستار گفت بله ی پسر تپل مپل و زیبا بهم‌تبریک گفت و بچه رو برد بخیه هامو زدن و با کمک پرستار و خدمه ب ریکاوری منتقل شدم اونجا لرز شدیدی گرفتم درخواست پتو کردم

۲ پاسخ

بسلامتی عزیزم خداروشکر که سالمین و راضی قدمش پر از خیر و برکت

چقدعین من

سوال های مرتبط

مامان ویهان مامان ویهان ۳ ماهگی
پارت چهارم ❎️❎️❎️❎️
لرز زیادی داشتم در خواست پتو کردم برام آوردن لرزم کمتر شد اما همچنان ادامه داشت ، حین عمل پسرمو نشونم دادن ک تو ریکاوری خانم پرستار زیبای ک پسرم ب بغل داشت سمتم اومد تبریک گفت و ازم خواست با کمک خودش ب ویهان شیر بدم خدارو شکر سینه مو گرفت آغوز و خورد پرستارم حین شیر خوردن پسرم ی سری نکته برام گفت ک کم و بیش یادمه 😁بعد حدود چهل دیقه متوجه شدم ک ب بخش منتقل میشم با کمک پرستارم ب تخت دیگه منتقل شدم از در ک بیرون اومدم چشمم خورد ب خانواده م با شوق سمتم اومدن ب بخش منتقل شدم نهایتا ،، بیحسیم ک رفت درد خاصی نداشتم با شیاف قابل تحمل بود بعد ۸ ساعتم شروع کردم ب خوردن مایعات و سووپ سعی کنید همراه تون نسکافه نوشابه و خرما داشته باشید نسکافه زیاد بخوردید حین عمل و بعدشم زیاد حرف نزنید بالش زیر سرتون نباشه ، راجب اولین راه رفتنم ترسی نداره بنظرم آروم راه برید ، اینم بگم اگه تونستید و فک کردید شرایطشو دارید از توالت ایرانی استفاده کنید خیلی سخت نیست
مامان تبسم و تودلی مامان تبسم و تودلی ۱۱ ماهگی
تجربه زایمان‌😅 یکم‌دیر شد

دوهفته قبل زایمان رفتم‌خونه مادرم چون یع شهر دیگ‌بود شوهرمم‌سرکار چند شب بود ک‌هی درد داشتم فشارمم‌بالا بود خیلی عفونت شدید داشتم تا‌اینک شوهرم‌اومد خونه مامانم‌چدن خیلی دلش برام‌تنگ شده بود شب اش ساعت ۱۲ خیلی درد شدید داشتم ک می‌گرفت ول میکرد تا ساعت۴ صبح ۴ صبح ب مامانم گفتم صبح ۷ رفتم با مامانم بهداشت رفتم بهم نامه داد واسه بیمارستان با شوهرم و مادرم‌رفتیم خیلی شلوغ بود تا وقت ب من رسید و معاینه کرد ب بخاطر مشکل فشار و قلب خودم بستری شدم کلا دردام قطع شد شب اش ک گذشت صبح ساعت ۶ دکتر اومد گفت میتونی بری هر وقت دردات شروع شد بیا ۳۶ هفته و ۶ روز ام بود دستیار دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم دید قلب بچه نمیزنه دکتر برگشت خودش نگاه کرد خیلی ضعیف شنیده می‌شد گفت شروع دستگاه وصل کنید قلب بچه افت کرده یع نیم ساعتی همش ازم نوار قلب گرفتن تا اینک ضربان قلبش زیر ۹۰ شد گفت سریع زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده ک باید همین الان ببریم اتاق عمل تا زنگ زدم ساعت ۷ و تیم بود شوهرم بیدار کردم ک بیاد ۸ ک شد اومدن بردنم جلو در اتاق عمل گفت دیر شده رضایت نمیخوایم جلو در اتاق عمل شوهرم اومد😅 بهم میگفت توروخدا نمیری ک من دیوونه میشم بخدا تحمل ندارم من میخندیدم😅 شوهرم و مادرم خیلی نگران بودن بردنم اتاق عمل واییی خیلی لرز داشتم توی اتاق عمل یهو قلبم‌ب شدید درد گرفت و فشار بالا دکتر بیهوشی اومد سریع قرص و دستگاه گذاشت و ماساژ داد قلبمو تا اینک تا ۱۰ و نیم تموم شد بردنم ریکاوری واییی خیلی سردم بود فک میکردم لختم خخخ تا ساعت ۴ توی ریکاوری بودم فشارم‌بالا بود بالاخره بردنم بخش و شوهرم منو دید یکم حالش بهتر شد خیلی درد داشتم آخرش با پمپ درد بهتر شدم
مامان هانا مامان هانا ۴ ماهگی
تجربه زایمان و بارداری
پارت نهم
یه خانومه اونجا بود گف نه ممکنه دکتر دیر برسه فک کنم منظورش این بود ممکنه تا دکتر بیاد من زایمان کنم البته سر بچه اصلا وارد لگن نشده بود،یهو گفتن دکتر اومد و من رفتم رو تخت برا آمپول بیحسی آقاهه گفت یکم درد داره ولی تکون نخور من اینقد درد کشیده بود ک وقتی زد اصلا درد نداشت فقط کم کم داشت گرم میشد گفتم اخیش دستتون درد نکنه راحت شدم😂 دیگه دراز کشیدم ک کارشونو شروع کنن آقایی ک بیحسی زد گفت ببین حس می‌کنی ولی درد نداری ولی منکه چیزی حس نکردم هی منتظر بودم حس کنم شکممو برش میدن ولی اصلا نفهمیدم فقط تکونم میدادن دیگه اینجا دردام تموم شده بودفقط یه خورده سمت شونه ی چپم درد گرفته بوده داشتم فک میکردم ممکنه الان بمیرم ینی؟😂دیگه بین همین فکرا بود ک صدای گریه ی دخترم اومد😍
صدای پرستارا میومد میگفتن ماشاالله برا خودش یه با مردیه🤭 بعد از چند دقیقه دخترمو آوردن ک ببینم چه لحظه ی قشنگی بود🥺😍لپشو آوردن جلو بوسیدمش و دوباره بردن بعد از ۲۰دیقه اینا بود کار دکتر تموم شد و منو بردن ریکاوری اونجا پرستار اومد شکممو فشار داد و گفت اوه و بدو بدو رفت اونجا هم من خودمو خیس کردم گفتم ینی چی شده نکنه دارم میمیرم🥴😂با قرص برگشت یه قرصی داد بهم گفت بذار زیر زبونت باز بشه اونکه تموم شد لرزیدنم شروع شد هرکاری میکردم نمی‌تونستم جلوشو بگیرم ک ازش پرسیدم چرا لرز دارم گف عوارض قرصاس بعد شونه سمت چپمم درد داشت نمیدونم چرا ک بهشون گفتم تو سرمم یه چیزی خالی کردن خلاصه دوباره شکممو فشار داد و به پرستارا گف منو نبرن بخش اونجا واقعا ترسیده بودم جرعت نداشتم بپرسم برا چی اصلا نمیدونم چقد اونجا بودم ک دوباره اومد شکممو فشار داد اون موقع گف میتونن ببرنم همچنانم من رو ویبره بودم میلرزیدم🫠
مامان معجزه خدا💙🌱 مامان معجزه خدا💙🌱 ۱۱ ماهگی
🫃🏻✨️# پارت ۲
واقعا میترسیدم اولین باری بود ک میخاستم برم اتاق عمل نمیدونستم اصلا چی هست ... منو فرستادن سنوگرافی اونجا بود ک گفتن ارتفاع دهانه رحمت خیلییییی کمه طول سیرویکس ۱۷ بود سنو رو ک ب دکتر نشون دادم گفت فردا بستری شو ..اون روز انقد گریه کردم ... ساعت ۶ صبح رفتم بیمارستان تا کارای بستریمو انجام دادم شد ساعت ۱۰ و منو بردن اتاق عمل تا منو اماده کردن دکتر اومد فضای اتاق عمل شاد میکردن و از همه چی صحبت میکردن و هر کی مشغول یک کاری بود ... یهو یک عاقایی اومد و بهم گفت ۳ تا نفس عمیق بکش و دیگه هیچییی متوجه نشدم .. زمانی فهمیدم ک از اتاق اومده بودم بیرون و تو بخش بودم و مامانم با یک چای نبات کنارم بود . پرستارا منو بردن دسشویی و بعدش یک نفر اومد یک دستمال خونی گنده رو ازم کشید بیرون و دیدن ک حالم خوبه ساعت ۸ شبش مرخصم کردن . تا ۳ روز لکه بینی داشتم .. و گفته بودن دهانه رحمم یک سانت باز بوده و با عمل بستنش و باید استراحت نسبی داشته باشم اما من میترسیدم و استراحتم مطلق کردم تا یکماه از جام تکون نمیخوردم و همش دراز کشیده بودم .. ۱۴ هفته بودم که اولین حرکتاشو حس میکردم ...خیلی شیرین بود .. دکتر شیاف برام قطع کرد .. و بجاش آمپول نوشت قرار بود تا هفته ۳۴ استفاده کنم ... هر وقت میرفتم دکتر همش منو میترسوند گریه منو در میاورد که در معرض زایمان زودرسی خوب شد سرکلاژ کردی با وجود سرکلاژ ، استراحت و.. سنوگرافی آنومالی طول سیرویکسم ۲۰ بود .. دائم دراز کشیده بودم حتی تا یک مسیر کوتاه پیاده نمیرفتم
مامان کیان مامان کیان ۴ ماهگی
خانما طبق تاپیک های تجربه زایمانم ....کسایی ک منو میشناسن میدونن

من بعد زایمان تا چهل روز شدیدا خونریزی داشتم ک هیچ بعدشم ادامه دار بود بدون قطع شدن
از طرفی هم شدیدا ی دردی از اول زایمان اذیتم می‌کرد ک ن میتونستم بشینم ن راه برم
چون زایمان خیلی اذیت شده بودم اصلا خوشم نمی اومد از معاینه،حس بدی بهم میداد ...انگار ک ب بدنم حمله تهاجمی میشد ....

رفتم دکتر گفت معاینه کنم نذاشتم ک خونریزی دارم و فلان
ولی چون دیگه تا نزدیک ۵۰ روز من شدید خونریزی داشتم گفتم بخاطر همون اومدم از ترس اینکه معاینه کنه نگفتم درد شدید دارم ....تا اون حد از معاینه ترس داشتم

بعد سونو نوشت واژینال بود
رفتم انجام دادم گفتن ی لایه از رحمت انقد نازک شده ک باید دارو بخوری و فلان

بعد چون شهر غریبم هیشکی نیس بچه رو نگه داره اتفاقی یکشنبه بود خونه خواهرم بودم گفتم بچه بمونه پیشش برم دکتر

دیدم دکتری ک سونو نوشت برام مطبش نیس حتی بیمارستان هم نبود
رفته بود شهرستان عمل داشت

دکتر خودمم ک دیگه دلم نمیخواست برم

خلاصه خودمو زدم ب آب و آتیش ک باید ی دکتر پیدا کنم
یکی پیدا کردم
نگو طرف بهترین دکتر تبریز هستش منم اصلا نمیدونستم

تا رسیدم یکم استرس داشتم یهو گفتم من درد دارم و فلان چون یکم عصبانی مدل بود گفت معاینه میکنم دیگه نتونستم ن بگم 😂

بعد ک معاینه کرد گفت بخیه هات ی بخشش کلا نگرفته ی بخشش هم گوشت اضافی داده😔😔
بعد گفت باید عمل بشی تحت بی حسی
گفتم نمیتونم
گفت بیهوشی هم میبرمت اتاق عمل

خانوما چیکار کنم ؟
برم عمل میترسم
اصلا دلم خیلی ترسیده
از طرفی هم دردام شدیده

تجربه ای دارین؟
مامان ویهان مامان ویهان ۳ ماهگی
پارت دوم ❎️❎️❎️❎️
یازده مهر با کلی استرس با مامانم و همسرم راهی خرم آباد شدیم برا تشکیل پرونده ،، اون روز من اولین نفر بودم ک برا تشکیل پرونده رفته بودم ، حدود ساعت بعدظهر قاضی آباد بیمارستان توحید تا چشمم خورد کل تنم یخ کرد از استرس داخل رفتیم فرستادنمون بخش زایشگاه داخل رفتم ی نگاهی ب اطرافم انداختم دلشوره عجیبی داشتم خوشحال بودم ک بعد ۹ بلاخره پسرم و ببینم چیزی نمونده تا لحظه ی دیدار ، خانما پرستار چند تا سوال پرسید برگه هارو داد امضا کردم شوهرمو صدا زد از اونم امضا گرفت قرار بر این شد فرداش ساعت ۶و نیم اونجا باشیم کارمون تموم شد برگشتیم شهر خودمون ، شب و خونه مامانم موندم شام و دیرتر خوردم ک نصف شبی ضعف نکنم واقعا هر لقمه رو با استرس قورت میدادم ، خلاصه وقت خواب شد همه خوابیدن ب جز من تا لحظه ی حرکت چشم رو هم نزاشتم همش ب فردا فک مسکردم قراره چی بشه یعنی پسرم چ شکلی از پسش برمیام یا نه با پسرم کلی حرف زدم ب خودم اومدم ساعت ۳و نیم بود شوهرمو بیدار کردم خواهرم و مامانمم قرار بود باهامون بیان اونا صبحونه شو نو خوردن منم آماده شدم ساک و برداشتیم قرآن بوسیدم راه افتادیم تا خود خرم آباد شوهرم آهنگ شاد گذاشت اصلا نفهمیدم چجوری رسیدیم اینم بگم تا اونجا هیچیکی حرف نزد انگار اونام استرس داشتن 😁
قاضی آباد بیمارستان توحید ب خودم اومدم روب روی بیمارستان بودیم شوهرم و مامانم وسایل رو برداشتن راه افتادیم سمت زایگشاه با خانواده م خدافظی کردم داخل شدم لباسای ک روز قبلش گرفته بودم و با کمک خدمه ب تن کردم بعد ده دیقه بقیه مریضا اومدن ب نوبت ضربان قلب نی نی هارو چک‌کردن سوند وصل کردن ک اصلا اصلا درد نداره
مامان ملورین مامان ملورین ۴ ماهگی
پارت ۳
دکترم دائم با بخش و پرستارادر تماس بود و گفتن چرا دیر کردم و زنگ زدن بهش و گفتن ک حالم خوبه، معاینه کردن و شده بودم دو فینگر، دیگه لباسامو عوض کردم اول لباس معمولی بهم دادن ولی بعد اومدن و لباس اتاق عمل بهم دادن انگار دکترم گفته بود ک من نمیتونم طبیعی زایمان کنم، چون هم بچه درشت بود هم لگنم کوچیک بود،ولی من طبیعی میخاستم ، دیگه دستشویی رفتم و روتخت دراز کشیدم و بهم سرم وصل کردن و گفتن بدون اطلاع بلند نشو و دستشویی هم تنهایی نرو، یک ساعت گذشته بود و من همچنان بدون درد بودم،ی خانومی بود ک مسئول پرستاراو بخش بود ولی خودش خیلی رسیدگی میکرد با دکترم درتماس بود، دوباره اومد معاینه کرد و همچنان دو فینگر بودم سرم بعدی رو وصل کردن و امپول فشارو داخل سرم زدن، شنیدم اون خانمه با دکترم صحبت میکرد و دکترم گفته بود کیسه ابمو پاره کنن، دکترم برای زایمان طبیعی گفته بود فقط برای زدن بخیه ها میاد ،ولی شنیدم ک خانم اسماعیلی می‌گفت من کیسه ابشو پاره میکنم ولی خودتم بلند شو بیا بیمارستان، دیگه اومد و دستشو تا آرنج کرد داخل و یهو ی حجم زیادی اب ازم خارج شد. ،وقتی کیسه ابمو پاره کرد فشارم افتاد و بدنم شروع کرد ب لرزیدن وحشتناک ک اصلا نمیتونستم کنترل کنم ،دوباره دستگاه ان اس تی وصل کردن و انقباضامم چک میکردن
مامان آیدا👶💖 مامان آیدا👶💖 ۳ ماهگی
منم تا فهمیدم اب دور بچم کم شده دوباره استرس گرفتم و فشارم رفت بالا روی ۱۷ دیگه هرکاری کردن پاین نیومد و مجبور شدن منو ارژانسی عمل کنن و دختر تو ۳۱ هفته باوزن ۱۱۰۰به دنیا اومد😔منم داخل اتاق عمل خونریزی شدید کردم و چون از کمر بی حس بودم میشنیدم و همینطور روده هام ب رحمم چسبیده بود یعنی عمل نیم ساعت سزارین برای من ۲ساعت طول کشید وضعیت بدی داشتم داخل اتاق عمل مدام برام اکسیژن میزاشتن و قسمت دردناکش اینجا بود ک بچم به سختی نفس میکشید اصلا ب من نشونش ندادن فورا بردنش ان آی سو چون شدید ب اکسیژن احتیاج داشت و همه ی اینا مقصرش من بودم بخاطر ی بی احتیاطی و منم بعد از ریکاوری منتقل کردن ب آی سیو قسمت مادران پرخطر چون اصلا کسیژن خونم بالا نمیومد و نمیتونستم نفس بکشم دائم اکسیژن بهم وصل بود داشتم دیونه میشدم پاره تنم ب دنیا اومده بود چندتا اتاق اونطرف تر داشت زجر میکشید و هیچ کاری از دست من بر نمیومد حتی توان نداشتم ازجام بلند بشم برم ببینمش فقط عکسشو شوهرم نشونم داد ک زیر دستگاه بود اکسیژن داشت خدا میدونه اون لحظه مردم زنده شدم تا اینکه فرداش ب هزار بدبختی بلند شدم رفتم ببینمش ولی چون سوند بهم وضل بود اجازه ندادن ک داخل بشم با گریه برگشتم ب پرستارم گفتم سوند منو دربیارین بچم منتظرم میخوام برم پیشش تا اخردراوردن رفتم برای بار اول دختر کوچولومو دیدم دلم پر میکشید ببینمش اخه خدا اونو بعد ۸سال بهم داده بود ولی دکترش گفت اصلا دخترت حتی چندثانیه بود اکسیژن نمیتونه تحمل کنه
مامان رضا مامان رضا ۵ ماهگی
#تجربه زایمان
پارت پنجم
منکه رفتم اتاق عمل شوهرم اومده بود خونه ساک و وسیله هامو ک ازقبل اماده کرده بودمو باخودش بیاره..منو بردن رو یه تخت دیگه چراغ اتاق عملو فیکس کردن روم یه خانمه پنس وپنبه ک روش بتادین بود گف نترسی ها فقط میخام شکمتو ضد عفونی کنم ...ک تا خنکیه بتادین بهم خورد فوری پریدم خانمه خندید گف خوبه قبلشم آمار دادم ک میخام چیکارکنم😂خلاصه سرتون ب درد اومد ...جونم براتون بگه یه خانمه امپولو اماده کرد یه اقایی حلقه زد دور کمرم 🤦‍♀️دکتر گف امپولو ک ب کمرت زدم نباید تکون بخوری فقط یه لحظه میسوزه جاش و بعدش فوری اقاهه گف همکاری کن ک درازت کنیم..واقعنم خیلی درد نداشت امپول و اقاهه دست انداخت زبان کمر وفوری دراز کشیدم..
پرده ی سبز کشیده شد و یه نیمچه تاریک میومد بنظرم اتاق...حالت تهوع داشتم ب محض اینکه به دکتر بیهوشی گفتم یه چیزی برام تزریق کرد بهتر شدم
پسرم ۳کیلو و۱۰۰گرم ساعت ۴بعد ازظهر ۳ -۵-۱۴۰۳ بدنیا اومد...دکتر فک کنم برشو زده بود گف بااینکه نارسه ولی تپله...بچت پسره مبارکه
..صدای گریه ش پیچید دلم رف بغض کردم...و سرمو تکون میدادم دنبال صداش ک بردنش خانمه گف ک بخیه هاتو زیبایی زدم اینم نخ سرکلاژت...نخو دیدم خیلی پهن بود خانما یی ک سرکلاژی هستین نگران نباشید چیز الکی نیستش .بعدم خدا حواسش بهتون هس..اینم از تجربه من
مامان قلب و روحم🥰❤️ مامان قلب و روحم🥰❤️ ۸ ماهگی
خانما من چندباره اینو اینجا مطرح کردم شاید براتون تکراریه و اذیتتون میکنم ولی حالم بده😭😭😭اومدم تجربه سزارینم بگم بقیشم هم توکامنت میگم...انقد ذوق داشتم ک دقیقه هارو میشمردم برم اتاق عمل ...خلاصه رفتیم و بچرو دراوردن و من چقد خوشحال بودم خدایا 😍🥺بورو بردن منم رفتم ریکاوری یعنی اون لحظه داشتم تک تک ثانیه میشردم ک زودتر برم بیرون شوهرم و بچه و مامانم اینا بیان بچمو ببینم بغلش کنم بش شیر بدم بعد کلی انتظار و نازایی🥺🥺خلاصه صدا زدن همراه احمدی بیاد من از درد ب خودم میپیچیدم ولی ذوق داشتم درد فراموش کردم...بردنم ت اتاق دیدم مامانم قیافش یجوریه😭😭😭😭گفتم پس بچه 😭😭😭😭😭😭مامانم از شدت ناراحتی کبود شده بود گف هیچی ی مشکل کوچیک داره (توروخدا نپرسین چی چون فامیلای شوهرم تو گهوارن و نمیخوام هویتم لو بره😔)فقط بگم ی مشکل مادرزادی و با عمل خوب شد....انگار اون لحظه تمام دنیا رو سرم خراب شد😭😭😭😭خدا برا هیییچ مادری اون لحظاتی ک من تجربه کردم نکنه...من اولین بار بود همچین چیزی ب گوشم میخورد...از من بدتر شوهر بیچارم با ذوق زیاد و گل و کادو رسید...اون ک همونجوری گل گذاشت و از اون لحظه از این بیمارستان ب اون بیمارستان دنبال کارای دخترم😭😭😭