پارت2زایمان
خلاصه نمیدونم یه دفعه چی شد چجوری یه فکری اومد تو ذهنم پاشدم رفتم دستشویی با سرم فشار بهم وصل بود رفتم یکم سرم خالی کردم بعد پرستار اومد بهش گفتم بابا من دردم نمیگیره ببین چقدر از سرمم. رفته هنوز دردم نگرفته 🫣😂گفتم توروخدا ببرید منو سزارین دکتر میگفت نمیشه به ما گیر میدن باید دلیل داشته باشی. منم گفتم خب دلیل ازاین بهتر من بچم مدفوع میکنه خطر داره میگفت ن چون بچه اولت هست تایم داری یه شب دیگ هم بستری باشی سرم فشار بگیری اینو ک گفت من سکته داشتم میکردم بعد دستمو سرمو درست کردن قطره قطره میرفت منم تا پرستار از اتاق میرفت بیرون سرم قطع میکردم بعد هواسم بود نزدیک اتاقم میشدن سرم وصل میکردم😂😂خلاصه این کارو چند بار کردم تا دردم نگیره چون واقعا میترسیدم و توان زایمان طبیعی نداشتم دوتا زایمانم ک انجام شد شنیدم صداشون بدتر شده بودم خلاصه من این کارو هي تکرار کردم نذاشتم سرم بره تو بدنم دکتر غروب ساعت 7شب اومد گفت چه خبر گفتم هیچی درد ندارم اصلا... 😂🫣بعد دیدم پچ پچ میکنن باهم دکتر معاینه کرد دید 2سانت باز شدم گفت حاضر بشید بریم اتاق عمل سزارین اینو ک گفت انگار دنیارو به من دادن خلاصه رفتم اتاق عمل دکتر اومد آمپول بی حسی بزنه کمرم بهش میگفتم توروخدا کجا میخوای بزنی درد داره؟؟؟ دکتر می‌خندید زد آمپول من بی حس شدم خیلی بد بود اعصابم ریخته بود بهم سرفه میکردم پاهام تکون نمی‌خورد به دکترا میگفتم توروخدا یه ذره پاهامو تکون بده خلاصه ک باهام همکاری کردن بعدم یه رب بعد ساعت ده دقیقه به8شب پسرم به دنیا اومد من از شدت استرس و ذوق زدم زیر گریه و کلی آوردن بوسش کردم این شد بهترین روز زندگی من..... 😂❣️🥰🧿🧿❣️

۶ پاسخ

دهنت سرویس سرت سلامت چقدر خندیدم🤣🤣🤣

خوب با سرم میرفتی سرویس من دهنم سرویس میشد تا بیان برام ببندنش چون ب دستگاه وصل بود متحرک نبود شانسم

🤣🤣🤣

کاشکیی از اول مینوشتی میخوندم من ک این همه درد نکشم با امپول فشار اخرش سز شدمم😂😂

وای عجب زرنگی تو 😂😂😂 منم قرار بود آمپول فشار بگیرم ولی بعد دوساعت دکترم بیاد بگه این توان طبیعی نداره باید سز بشه ولی بدنم اجازه نداد 😂 بدون آمپول و قرص فول شدم 🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️ دکترم اومد و طبیعی شد 😅

خخخ😂😂😂

سوال های مرتبط

مامان نیک مامان نیک ۴ ماهگی
زایمان پارت 1
۳۸هفته و ۵ روزم بود که ساعت ۱:۳۰شب یهو کیسه ابم پاره شده رفتم بیمارستان دهانه رحمم بسته بود با دکترم هماهنگ کردن ک اگ تا صبح دردم شروع نشه صبح زود امپول فشار میزنن خلاصه منم انقد میترسیدم مدام گریه میکردم خلاصه دردم شروع نشد بهم امپول زدن اولش دردم کم بود ساعت ۹صبح شدید شد دیگ ۱۰به بعد هر یه دیقه شده بود دردم معاینه میکردن کند پیش میرفتم با درد شدید ۲سانت بودم دیگ ساعت ۱۱ دردم یکسره بود مثلا اول میگرفت ول میکرد این دیک کلا درد داشتم جیغ میزدم دوست داشتم بمیرم خیلی خیلی درد داشتم ک دکترم اومد معاینه کرد ساعت ۱ بعداظهر بود ک همون ۲ سانت بود پیشرفتی نداشتم اورژانسی بردنم سزارین انقد درد داشتم گریه میکردم سریع بچه رو در بیارین من دارم میمیرم از درد زیاد فقط میلرزیدم خلاصه سزارین شدم ساعت ۲:۰۵ بعداظهر پسرم به دنیا اومد تو ریکاوری بودم بهم گفتن پمپ درد نمیخوای گفتم ن خداروشکر درد نداشتم فقط دوبار شکممو فشار دادن درد داشتم
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۳ ماهگی
#پارت 3#
وقتی رسیدیم بیمارستان رفتیم بلوک زایمان تا کارای بستری و انجام بدیم ک لباسای منو عوض کردنو فرستادن توی بخش و مامانم و شوهرم کارارو انجام میدادم منو بردن توی اتاق ک انژیوکت وصل کرد نو یه خانم دیگه هم بود ک تا وقت عمل کلی باهم حرف زدیم اون خانم ک بچه سومش بود ولی من بچه اولمو استرسم زیاد دیگه ساعت 6 دکتر شد ساعت 8 ک دکتر اومد و من اولین نفر رفتم واسه عمل راستی یادم رفت بگم من واسه این سزارین شدم ک بچم بریچ بود دیگع وقتی رفتم اتاق عمل پرستارا گفتن رفتی سنو ببینی بچه دور نخورده ک تا اون موقع دکتر اومد گفت بچه این خیلی ریزه و ای یو جاره نمیتونه دور بخوره دیگع خیال منم راحت شدو رفتم نشستم تا دکتر اماده شه حالا نمیدونم چرا حالت تهوع داشتم و بالا میاوردم ک رفتم روی تخت تا امادم کنن تا دکتر بیاد بعد ک نشستم یه پرستار اومد تا واسم سوند وصل کنه من شنیده بودم سوند خیلی اذیت میکنه بده ولی خوب اونقدرم بد نبود فقط همون موقع وصل کردن یکم میسوزه وقتی سوندو وصل کردن دکتر بیهوشی اومد تا امپول بی حسی رو بزنه امپولشم اونقدر درد نداره اونم یه سوزش کمی داره و زود تموم میشه وقتی دکتر امپولو زد بهم گفت پاهات داغ شد ک همون لحضه همچین پاهام داغ شد ک فک کردم ک روشون اب جوش ریختن بعد دکتر کمکم کرد ک دراز بکشم دراز ک کشیدم و پاهام بی حس شد دیگه سوند رو هم حس نمیکردم و راحت بودم چون اولش چندشم میشد دیگه سرمم زدن دستگاه فشارم وصل کردن و من اماده بودم تا دکتر بیاد
مامان فنچ مامان فنچ ۶ ماهگی
تجربه سزارین 3

نهایتا تو هفته 33 از بیمارستان شیراز مرخص شدم با آب دور جنین 7 و برگشتم بندرعباس و رفتم پیش دکتر خودم و گفت دیگه صلاح نیست بچه رو نگه داری و ممکنه آسیب ببینه و برای 34 هفته و یک روز ختم بارداری داد.

تنها شانسی که آورده بودم این بود که بچه بریچ بود و نچرخیده بود و سزارین اجباری بودم.

دکترم واقعا فرشته بود و باهام راه اومد و وقتی فهمید استرس عمل رو دارم گفت ساعت 9 صبح بیا بیمارستان تا 9 و نیم عملت کنم که خیلی تو محیط بیمارستان استرس نگیری ❤️

ازش خواستم سوند رو هم تو اتاق عمل بذارن که قبول کرد،خلاصه اینکه 8 مهر ماه ساعت 9 رفتم بیمارستان و و آزمایش های مورد نیاز رو گرفتن و تا حاضر شدم برم اتاق عمل شد ساعت 10 و 30، وارد اتاق عمل شدم، همه با روی خوش و مهربون منتظرم بودن، دوتا خانوم اومدن برام سوند گذاشتند و خب واقعا این مرحله برای من دردناک بود و بعد دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت بشینم تا بی حسم کنه، امپول بی حسی اصلا درد نداشت ،فقط یه حس بد داشت، من بعد بی حسی بشدت بی قرار شدم و همش میگفتم بیهوشم کنید، اما دکترم گفت اول بچه رو ببین بعد میگم داروی خواب آور بهت بزنن، پسرم ساعت 10 و 45 به دنیا اومد و مستقیم بردنش nicu 😢

و منم رفتم ریکاوری، چون بی حس بودم درد نداشتم اما بشدت بی قرار بودم و همش میگفتم یه کار کنید من بخوابم ، درخواست پمپ درد دادم و دکترم هم برام یه مسکن قوی نوشت که بلافاصله بعد تزریقش بی قراریم کم شد و رفتم تو حالت خواب و بیداری،
یبار توی ریکاوری ماساژ رحمی گرفتم که با اینکه هنوز بی حس بودم اما وحشتناک درد داشت و یه جیغ بلند زدم 😶 و بعد هم منتقل شدم به بخش و اونجا هم درد هام رو شیاف و پمپ درد کنترل میکردم.
مامان فندوق 💙💙🩷 مامان فندوق 💙💙🩷 ۴ ماهگی
پارت نهم
خبری از پرستاره نشد بچم بقل کردم و سعی کردم سِرُم در بیارم ببرمش پیش پذیرش که یهو دیدم صدا گریه کردنش قطع شد نگاه کردم دیدم صورتش کبود و نفسش یه لحظه گرقت الهی براش بمیرم😭😭 جیغ زدم داد زدم گفتم پرستار کمک بچم بچم
یهو همه پرستار ها ریختن تو اتاق بچه گرفتن منو بیرون کردن من میزدم تو سرم و اشک میریختم بدنم میلرزید شوک بدی بهم وارد شد الهی برای هیچ مادری این لحظه ها پیش نیاد بعد یساعت منو بردن پیش بچم براش دستگاه اکسیژن گذاشته بودن و گفتن فعلا نباید شیر بهش بدی ۲ روز شیر ندادم و دو بار دیگه اونجوری شد اکسیژنش پایین بود
جیگرم براش کباب بود ولی خداروشکر میکنم که بستریش کردم چون دفعه دوم مخالف بودم میگفتم ن ببرمش خونه
این بار آنتی‌بیوتیک های خیلی قوی بهش زدن بچم آب شد آنقدر لاغر و ضعیف شده بی اشتها شده 😔
بااینکه من تمام این مدت ازون مادر های حساس بودم و خیلی مراقبت میکردم با این حال اینجوری شد بچم
جواب کشت خونش هم اومد خداروشکر منفی بود به دکتر گفتم پس آزمایش هاش خوبه چرا تب میکنه چرا سرفه چرا آنتی‌بیوتیک میزنید گفت چون ما خودمون تشخیص دادیم ک عفونت داره
مامان نورا😍 مامان نورا😍 ۴ ماهگی
پارت ۳
سمت بیمارستان رفتیم ساعت ۶ونیم من رفتم زایشگاه چون دکترم گف برو زایشگاه ک با ماما هماهنگ کن برای سزارین بهت دلیلی بده ک سزارینت با بیمه رد بشه
بعد ماما اومد دید درد دارم گف بر‌و روی تخت درازبکش بهم دستگاه وصل کرد ک ضربان قلب بچه رو چک کنه و اومد معاینه کرد گف جیغ نزنی اتاق بغلی زن زائو خوابیده با نوزادش چون تخت تو بخش نبوده حالا کسی نبود بگه مگ میشه داد نزد مگ زاییدن بدون سزوصدامیشه😐هیچی تا مچ دستشو داخل کرد گف وای توک ۴.۵ سانتی ک میخوای برو طبیعی بهت اپیدورال هم میزنیم از الان چون گف اپیدورال میزنیم من خوشحال شدم گفتم باشه پس میرم طبیعی ولی دکتر خودم قبول نکرد پول گرفته بود و سریعم خودشو رسونده بود ولی تا کارای پرونده مو بکنم ۷ونیمی شد منم از درد ب خودم میپیچیدم و گریه میکردم گفتم بیا میخواسنم برم سز درد نکشم الان دارم درد میکشم کاش زودی میرفنم داخل اتاق عمل بعد ساعت ۷ونیم اومد بهم سوند وصل کرد ک اصلا چیز ترسناکی نبود فق یکم اولش سوزش داشت بعد با ویلچر منو داخل اتاق عمل بردن دکتر بیهوشی هنوز نیومده بود همین ک رسید بهم گف بشین سرتو بذار رو سینت و تکون نخور میخوام امپول بزنم امپول زد دردی نداشت و کم کم پاهام داغ شد و دردم اروم شد دستامو گذاشنن دو طرفم ک پرده رو نخوام دست بگیرم نگاه کنم یاچی بهم ماسک دادن برای تنفس دکتر همین جور ک داشت بهم بتادین میزد من حس مور مور میکردم گفتم دکنر من حس میکنم یبار ‌نبری ها گفت الان حس میکنی بعدم حس میکنی مگ قراره حس نکنی یهو من دیدم ک همه از کمر بی حس میشن من از شونه هام بی حس شدم در این حین دیدم نمیتونم نفسم بکشم هی ناله میکردم هی سروصدا من نمیتونم نفس بکشم گفتن ماسک تنفسو بذار گفتم با اینم نمیتونم من اصلا نمیتونم نفس ب داخل بکشم
مامان ویهان مامان ویهان ۶ ماهگی
همراه پرستار ب سمت اتاق عمل رفتیم با ورودم ب اتاق همه ی اون استرسی ک داشتم ریخت انگار ن انگار ۱ ساعت قبل از استرس نفسم بالا نمی اومد جو اتاق عمل خیلی صمیمی بود انگار ک تا الان چند بار باهمشون حرف زده بودم راهنماییم کردن سمت اتاقی ک قرار بود اونجا عمل شم ، ب دکتر سلام‌کردم با کمک پرستار دراز کشیدم دکتر بیهوشی بعد چند دیقه اومد ازم خواست ک تا جایی ک میتونم حالت نشسته رو ب شکم خم شم اینم بگم من ب شدت ترس آمپول بیحسی و داشتم ک چیزی جز ی سوزش کوچولو حس نکردم بعد ی دیقه پاهام‌گرم‌شد و دیگه بیحس شدم پرستاری ک بالای سرم بود ازم خواست آروم باشم و هر وقت درخواستی داشتم با دست بهش اشاره کنم توصییه کرد ک حین عمل حرف نزن سرتم تکون نده با نام‌و ذکر خدا دکتر عمل رو شروع کرد احساس میکردم ک‌ ی چیزی رو شکم کشیده میشه اما اصلااااا هیچ دردی نداشتم حین عمل پرسنل با دکتر صحبت میکردن منم ب حرفاشون گوش میدادم ی جاهایی میخواستم‌منم حرف بزنم ک دستگاه اکسیژن این اجازه رو بهم نمیداد 😁😁😁 یدفعه احساس کردم تکون میخورم ی چیزی زیر دنده هام تکون شدید میخورد اونجا بود ک بچه رو داشتن بیرون میاوردن هنزمان نفسم تنگ شد ب پرستار اشاره کردم بزام آمپول داخل سرم ریخت و گفت نگران نباش چیزی نیست چند دیقه بعدشم یکی از پرستارا صدا زد بچه ساعت ۸ و ۲۰ بدنیا اومد بلافاصله زیبااااترین صدای عمرمو شنیدم صدای پسرم 😍😍😍😍 اشک شوق تو چشام حلقه بست پرسیدم بچه م سالم ک پرستار گفت بله ی پسر تپل مپل و زیبا بهم‌تبریک گفت و بچه رو برد بخیه هامو زدن و با کمک پرستار و خدمه ب ریکاوری منتقل شدم اونجا لرز شدیدی گرفتم درخواست پتو کردم
مامان دلانا جونم❤️ مامان دلانا جونم❤️ ۵ ماهگی
پارت 2تجربه زایمانم
خلاصه من موندم تو اتاق همش میومدن چکم میکردن ولی انگار واقعاانقباض داشتم چون دستگاه نشون میداد چند بارم ی دکتر دیگه میومد چک می‌کرد چون دکترخودم هنوز نیومده بود بعد ی پرستاره اومد گفت بزار معاینه لگنی کنم گفتم من سزارینم دلیل نداره معاینه کنی نزاشتم اونم اسرار نکرد من از ساعت 2تا 5منتظر دکتربودم که اومد ومنو بردن اتاق عمل قبل اون ی پرستاره اومد سونو بزنه نزاشتم گفتم تو بیهوشی بزن قبول نمی‌کرد یکی از پرسنل همونجا بهم گفت قبول نکن الان برات بزاره چون خیلی اذیت میشی منم پافشاری کردم و این شد که تو بی حسی برام گذاشتن که خیلی خوب بود ودرد حس نکردم
پرسنل اتاق عمل عالی همش شوخی میکردن واصلا نه درد امپول بی حسی فهمیدم نه چیزی تا وقتی که دکتر اومد چندتا عکس گرفتیم وبعد عمل و شروع کرد خداروشکر همش چی خوب پیش رفت تا وقتی دخترمو گذاشتن کنار صورتم تمام دردام یادم رفت دیگه انگارهیچ دردی نداشتم
ماساژ شکمم تو بی حسی برام انجام دادن که متوجه نشدم ی بارم بعدا ینکه که از ریکاوری اومدم بیرون که اونو ی کم حس کردم خیلی درد داشت
بیمارستانم اقبال بود قبل زایمان رفتم دیدم ازمحیطش خوشم نیومد همسرم گفت عوض کنیم گفتم توکل بخدا مهم دکترمه ولی بعد عمل دیدم هم پرستارا هم دکترا همه چی عالی بود نوع برخورد و رسیدگیشون واقعا خوب بود اگه خواستید برید اقبال محیطش نگاه نکنید چون یکم قدیمیه ولی عالیه 🥰🥰🥰
مامان نورا😍 مامان نورا😍 ۴ ماهگی
پارت ۴
سریع دکتر بیحسی رو صدا کردن اومد گف افت فشار گرفته همین جور ک داشت حرف میزد من بیهوش شدم نمیدونم ک اونا منو بیهوش کردن یا خودم بیهوش شدم چون حین. عمل هی می اومد میزد تو گوش من میگف بیدار شو حالت خوبه و از این حرفا من فق چشممو باز کردم نگاش کردم ولی نمیتونستم حرف بزنم دوباره بیهوش شدم بعد بازم اومد منو بیدار میکرد گف ببین بچت بدنیا اومده ببینش هردوتاتون سالمین خداروشکر من فقط صدای گریه بچه مو شنیدم و بازم بیهوش شدم داخل ریکاوری رفتم یکم متوجه شدم و بعدشم باز بیهوش شدم تا حدود نیم ساعت یکساعتی شد یادک رف ک بگم من پمپ دردم گرفتم ک خیلی خوب بود و اینک یباری ک داخل اتاق عمل و ریکاوری دل منو فشار دادن من اصلا متوجه نشدم چون بیهوش بودم بعد ک بهوش اومدم گفتم بچه مو بیارین ببینم دلم پر میکشید ک ببینمش همش مبگفتم چرا من باید بیهوش بشم.ک نتونم بچه مو ببینم و قبلشم چون انومالی گفتن ک بچه ات اکوژن روده داره من خیلی خیلی میترسیدم ک بچم سندروم داونی بشه و خداروشکر ک نشد و گفتن صبر کن پرستاربیاد اومد و بچه مو گذاشت رو صورتم من بوسش کردم ولی چون شیر نداشتم بهش شیرخشک دادن
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۳ ماهگی
دیگه وقتی امپول بی حسی رو ک زدن من یه حس بدی داشتم انگار لصلا هواسم اونجا نبود یجوری شده بودم بعد ک دکتز اومد و شکممو پاره کرد حس میکردم داره میبره یا بدنم تکون میخورد ولی اینکه هیچ دردی نداشتم
فقط اینکه مامانای ک میخواین سزارین شین حتما شام سبک بخورین من اشتباه کردم سبک نخوردم ولی من شاممو خیلی زود خوردم ک هضم شه ولی نمیدونم چرا هضم نشده بود و کلا داشتم شام دیشبو بالا میاوردم دیکع عملم توی نیم ساعت تموم شدو دیدم ک پرستارا یه دختر کوچولو ک خیلیم کثیف بودو اوردن گذاشتن روی سینم نگم براتون ک چه حالی داشتم اون موقع انگار دنیا برای من بود همه حال بدیام یادم رفت بعد ک برش داشتن تا تمیزش کنن من همون جوری هم کلا چشمم دنبالش بود نمیتونستم ازش چشم بردارم دیگه کارم تموم شدو من گذاشتن روی تخت دیگع و بردم ریکاوری دیدم ک بچمم اوردن کنارم دارن لباس تنش میکنن ولی بهم گفتن بچتو میبریم ان ای سیو چون وزنش خیلی کمه دیگع تا یک ساعت اونجا بودم دیدم دکتر بیهوشی اومد گفت پمپ درد میخوای ولی من نمیدونستم چیه ک گفتم به شوهرم بگین من نمیدونم اونم شماره شوهرمو از پروندم برداشته بودو بهش زنگ زده بود ک اونم گفته بود میخوایم دیگه منو وقتی میبردن بخش دیدم ک شوهرمو مامانم جلوی در اتاق عمل منتظر منن وقتی بردنم اتاقم شوهرم و پرستارا گذاشتنم روی تخت اتاقم بعد مامانمو شوهرم کلی بوسم کردنو باهم حرف میزدن ولی من توی یه حال دیگه بودم بعد دکتر اومدو برام پمپ دردو وصل کرد توصیه میکنم حتما پمپ دردو وصل کنین واقعا تاثیر داره و دردتو کم میکنه دیگه وقای یکم حالم بهتر شد همش به مامانم میگفتم چرا بچم بردن ان ای سیو من بچمو میخوام