۷ پاسخ

ای جانم 😍😍
انشالله روزی خودم😂

خداروشکر
من هر بار که استرس داشتی و تاپیک میزاشتی میگفتی نمیدونم بچه هام کی دنیا میان و کجا برم بستری بشم بهت میگفتم بسپار به خدا خودش بهترین موقع رو واست ردیف میکنه

عزیزمممم الهی ک خدا جفظشون کنه واست😍😍😍😍
چقد قشنگ و جذاب بود تجربه ت
خدا به منم دوقلو بده😍😍😍
گرچه نه خودم نه شوهرم ژن ش رو نداریم ولی از کرم خدا دور نیس😁😍

ای جانم خداروشکر❤️❤️

الحمدالله 💖💖

شکا میتونستی پاهاتو تکون بدی بعد بی حسی؟؟

عزیزم شما طبیعی دوقلو باردار شدی یا با دارو

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۳ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_هشتم

سوال:دکتر گفت تا ۵ دقیقه دیگه تصمیمتو بگیر بعدش من دیگه هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم چون شرایطت حاده و چندروز پیش یکی مثل تو بوده و فوت شده. گفتم چند دقیقه پس بهم وقت بدین

با همسرم تماس گرفتم فقط اشک میریختم گفتم بهم ختم بارداری دادن چکار کنم گفت به خدا توکل کن بسپار به خودش، به مامانم گفتم چکار کنم گفت بسپار به خدا. به پرستار گفتم من آماده ام به محض اینکه رضایت دادم به عمل با ویلچر بردنم اتاق عمل حتی صبر نکردن مامانم همراهم تا در اتاق عمل بیاد حتی نذاشتن همسرم برسه گفتن ریسکه بیشتر از این صبر کرد.

بردنم تو اتاق عمل یه حس عجیب داشتم، انگار‌ بین زمین و آسمون بودم خیلی سریع منو واسه عمل آماده کردن شاید دو دقیقه طول نکشید که بی حسی زدن و گفتن سریع دراز بکش.
دکتر گفت دستم سبکه انشاالله خدا واست نگهش داره من دعا میخونم تو امین بگو فقط باید سریع شکمتو برش بدیم. تو همون لحظه که شکمم رو با بتادین ضدعفونی میکردن دکتر شروع کرد به دعا کردن. (قبلش پرسید بچه چیه و میخوای اسمش رو چی بذاری گفتم دختره و هانا)

خدایا هانا رو به پدر و مادرش ببخش و به ناز پدر و مادرش بزرگ کن.
آمین 😭😭
خدایا مامان بابای هانا با ذوق براش اتاق چیدن دلشونو شاد کن و هانا رو صحیح و سالم ببرن خونه.
آمین 😭😭

همون لحظه که شروع کرد عمل رو‌ افت فشار شدید گرفتم و تو هر دو دستم آمپول زدن... استرس داشت منو میکشت استفراغ تا تو گلوم اومد و رفت پایین... و من فقط منتظر صدای گریه ی دخترم بودم و بله صداش اومد 😭
مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۴ ماهگی
بلخره منم جرعت کردم پسرمو بردم ختنه کردم(لیزری و بخیه)
نه راحت بود نه سخت…اولش بچم موقه امپول بی حسی زدن گریه کرد بعدش ک بیحس شد اروم شد حتی موقه عمل هم اغو اغو میکزد با دکترا…خداروشکر موقه اصلا اصلا حس نکرد و بازی میکرد البته من در اومدم بیرون از پشت در داشتم چوش‌میدادم چون واقعا حالم خراب بود وقتی بتادین و زدن میخواست کارشو شروع کنه گفتم میرم بیرون..خلاصهعکلش تموم شد و رفتم برداشتمش بغلم کم کم گریش شروع شد و افتضاح گریه میکرد سیاه میشد..قطره پاراکیدشو دادم تا تاثیرشو بزاره کلی گریه کرد و اروم نمیشد هی پاهاشو تکون میداد و گریه میکرد…ماشین که حرکت کرد خیلی گذشت تا اروم شد…رسیدیم خونه یکم گذشت چنان گریه ای کرد که دو بار سیاه شد…فک کنم جیش کرد واسه همین…خلاصه الان اروم گرفته خوابیده…ینی یه بار خیلی سنگین از رو دوشم برداشته شدا بخدا…پیرم از وقتی ۴۰ روزش بود میخواستم ببرم ختنه و هر سری هم پشیمون میشدم ولی این بار دل و زدم به دریا و بردمش…بهترین تصمیم بود واقعا اگ بزرگ تر میشد خیلی سخت ترم میشد براش…خوب شد که بردم دکتر بعد عمل گفت این پوست دورش خیلی تنگ بوده…
ولی‌دیگه راحت شدم😮‍💨
پسرم دودولش جیجی شد مبارکش باشه😍🥰😂
مامان هانا مامان هانا ۳ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_نهم

وقتی صدای گریه ش رو شنیدم هم خوشحال شدم هم ناراحت از آینده ای که نمی‌دونستم چی میشه کلی خواهش کردم بهم نشونش بدن ولی قبول نکرد دکتر و سریع دخترم رو به nicu منتقل کردن. اونجا بود که از صحبتهاشون فهمیدم از قبل واسش تخت رزرو کرده بودن و فقط من بودم که از همه جا بی خبر بودم و نمی‌دونستم قراره سزارین بشم. هرچی حرف میزدم انگار حرفهام گنگ بود هیچکس صدامو نمی‌شنید.
بعد دوختن شکمم همه رفتن جز یه آقا که تو ریکاوری پیشم موند. تمام فکرم پیش دخترم بود الان زنده س؟ صدا زدم آقا دخترم زنده س؟ گفت اره یه شیردختر مثل خودت آوردی. چند دقیقه گذشت دوباره گفتم آقا تو رو خدا دخترم زنده س؟ و منی که دیگه جوابی نشنیدم.
نمی‌دونم چقدر گذشت ولی دونفر اومدن جابجام کردن رو یه تخت دیگه و گفتن باید تو icu بستری بشی.

از در اتاق عمل بردنم بیرون، مامانم مادرشوهرم و پدرشوهرم پشت در بودن ولی همسرم نبود، نبود همسرم تو دلم رو خالی کرد وقتی بهشون نگاه کردم چشمای همه خیس بود فقط گریه کردم التماس کردم بگید که دخترم زنده س
مامان هیراد❤🥺 مامان هیراد❤🥺 ۵ ماهگی
خلاصه خبردادم منم رفتم اتاق عمل ساعت یازده همه فکرام توهمون چنددقیقه کردم لباسام عوض کردم دادم شوهرمم.. شوهرمم رفت دنبال خواهرش از اتاق عمل بگمم اول اینکه استرس داشتممم. زوق یادم رفت بجهاا باورتون میشه دکترمم اونجاا بود خبز دادنش از شانس همون صبح اومد امپول زدن پرده زدن من از کمر بی حس شدممم حالمم هی پرسیدن اقاا یهو چشاام رفتن دیدم دکتر بیهوشی زد رو شونه هام که نباید بخوابییی بلندشوو با نفس نفس کفتمم نمیتونمم نمیتونم من دارم میمیرمم نفسم رفت نبضم اومد پایین.. قفسه سینه ام. گرفت چشام تار شد شاید بخاطر این بود که معده ام پر بود.. دکتر بیهوشی به دکترم گفت سریع انجام بده بچه رو در بیار گفت چیشده گفت یواش بگو خودش نفهمه بترسه ضربانش اومده پایین اینو شنیدم ازشون سریع بجه رو دراوردن نشونم دادن من اصلااا جون بهم نبودد و اینکه اکسیژن گذاشتن برااام هوام هم. خیلی داشتن دکترمم هی میگفت نترس اصلاا هیچی نیست ولی بجه ام اصلا گریه نکرد😅این بیشتر اذیتم کرد خلاصه دیگه جونم براتون بگه اومدم ریکاوری ماساژ رحمییی وای وای و اینکه بعد عمل هم حالم بپ همش گرمم بود دونفری باد میزدن بهمم شبشم بارون بود ولی من گرمم شد حسابی روز بعدشم مرخص شدمم... 😊💕
مامان پارمیس مامان پارمیس ۹ ماهگی
سلام مامانا خوبید من بعد از ۴ ماه امروز وقت کردم از تجربیات زایمان طبیعی بگم من تو ۳۸ هسته و۳ روز بودم که مامای همراهم زنگ زد گفت برو بیمارستان برای نوار قلب رفتم خلاصه دیدن که ضربان بچم منظم نیست و ماینم کردن خیلی درد آور بود وبستریم کردن و آمپول فشار روز ساعت ۱۸ شب شروع کردن نم نم داشت درام شروع میشد عین پریودی خیلی حس بدی بود واقعا منی که تجربه نداشتم اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم تو سن ۱۶ سالگیم بچه دار شدم از طبیعی هم می ترسیدم ولی به زور شوهرم رفتم طبیعی نزاشت سزارین کنم🤧خلاصه هر چی می‌رفتیم جلو دردهای من بیشتر و بیشتر میشد نگم از اخلاق های بد پرستاران آنقدر به آدم بی احترامی میکردن من از ترسم نمی‌تونستم حتی صدام و در بیارم خدا ازشون نگذره گذشت و گذشت ساعت شد ۷ صبح به آنقدر گریه کردم به مامای همراهم زنگ زدم یجوری صدای منو شنید پاشد اومد ولی دید هنوز ۲ سانت رحمم باز شده کلا همه تعجب میکردن درام آنقدر وحشت ناک بود ولی کلا پیشرفتی نداشتم و تو ۲ سانت مونده بودم بعدش یکم که گذشت شدم ۴ سانت دیدن که بازم جلو نمیره کیسه آب منو زدن من دیگه طاقت نداشتم به مامای همراه میگفتم یکم بخوابم ولی اون نمیزاشت می‌گفت باید ورزش کنی اومدم که پاشم یهو بی اختیار شدم و زیش کردم یه خانومی نظافت چی اونجا بود بالای ۴۰ سال سن داشت هرچی از دهنش بیرون می اومد بهم گفت مگه آخه دست خودم بود به خدا قسم خوردم نبخشمش واگزارش میکنم به امام زمان
مامان مهیار مامان مهیار ۶ ماهگی
زایمان طبیعی - پارت 1

37 هفته بودم و هیچ علائمی از زایمان نداشتم. مثل هر هفته رفتم پیش دکترم برای چکاپ و اون گفت هفته بعد بیا تا معاینه لگنی برات انجام بدم.
38 هفته، رفتم مطب و دکتر اونجا نبود، گفت برید بیمارستان، شیفته. رفتیم بیمارستان و بخش لیبر نوار قلب گرفت و همه چیز خوب بود. تلفنی برای دکترم توضیح دادن و اون تایید کرد. چون برای معاینه استرس داشتم و آنقدر همه بد گفته بودن، میترسیدم، حرفی از معاینه نزدم و برگشتم خونه.
38 هفته و 3 روز بودم، بچه از صبح تکون نمی‌خورد. شیرینی خورده بودم و دراز کشیده بودم بازم خبری نبود. تا بعد ظهر صبر کردم و بازم تکون نمی‌خورد.
به شوهرم گفتم، سریع با مادرش تماس گرفت و منم یه دوش سریع گرفتم و شیو کردم و رفتیم بیمارستان.
اونجا سونو هام رو دید و نوار قلب ازم گرفت. 5 تا حرکت داشت و گفت خوبه طبیعیه. اما خودم راضی نبودم. نسبت به قبل خیلی آروم بود. اونجا گفت دراز بکش معاینه‌ات کنم. من یهو گرخیدم 😅 لحظه آیی که ازش فرار میکردم سر رسید.
پرستار خیلی خیلی مهربون بود. ازم پرسید تا حالا معاینه شدی، گفتم نه. گفت خب شلوارت رو در بیار، یه پات رو کامل بده بیرون و دراز بکش.
انجام دادم اما از خجالت داشتم میمردم و همش پام رو جمع میکردم. اومد نشست روبروم و پاهام و باز کرد و دستش و کرد تو. دو تا نکته برا کسایی که تا حالا معاینه نشدن:
اول اینکه اصلا خجالت نداره. من فکر میکردم همش میخواد نگاه کنه، اما اصلا نگاهش به سمت دیگه بود و فقط دستش و برد، اونم در حد چند ثانیه. آنقدر حرفه‌ایی برخورد کرد، اصلا احساس معذب بودن به من دست نداد.
دوم دردش. خیلی خیلی کم بود. کاملا قابل تحمل بود. از درد رابطه داشتن با شوهر هم کمتر بود. اصلا نگران نباشید.
ادامه دارد...
مامان آریاس مامان آریاس ۵ ماهگی
و بعد از اون رفتیم طبقه بالا مادرشوهرم و مامانمم رو صندلی انتظار هی چُرت میزدن😂😂هی ب شوهرم گفتم دیدی اینا الکی اومدن خواب ب خودشون حروم کردن😂
با اسانسور رفتیم بالا با شوهرم همراه چن تا خانوم دیگ برا زایمان اومده بودن ب همسرم گفتن برو براش اتاق بگیر و لباس تا اون بره و بیاد من از استرس لرزیدم بعد کفشامو دراوردم و گفتن برو تو یه بخش دیگ ک ورود همراه ممنوع بود خدافظی کردمو رفتم تو فکر میکردم اول اتاقو میدن بهم برم استراحت کنم و بیانو این داستانا ن اینکه یهو برم عمل کنن لباسامو عوض کردم ولی چ لباسی دادن اول شورتمو درنیاوردم دیدم زن قبلی کونش معلومه مجبوری دراوردم😂😂😂لباسامو تحویل دادم و چن تا سوال پرسیدن از اینک بچه چندمه و اینا گفتن برو تو اون اتاق رفتم چند تا تخت بود اونجا با چند تا خانوم ک بهشون سرم و سوند وصل بود و تقریبا لخت بودیم اومدن یکم با اونا حرف زدم اومدن سوند وصل کنن از خجالت مردم بعد سرم زدن یکم سوزش داشت ولی بعدش دیگ عادت کردم چن تا از دوسام رفتن وصدای نی نی هاشون ک ب دنیا میومدن و میشنیدیم و میگفتم بچش اومد ولی از استرس فشارم بالا اومده بود فک کنم ۱۳ یا ۱۴ بود سردر داشتم شدید قلبم محکم میزد و اریاس همش تکون میخورد☺😄بعد صدام زدن سوندو گرفتم و رفتم ی پرستار اومد دنبالم و با هم رفتیم تو ی بخش دیگ ی پرستار اقا گفت چرا انقدر اخموعه خانومه گفت میترسه یکم رفتیم چند تا اتاق عمل بودن زمین خیس استریل کرده بودن باهام حرف میزد پرستار خانومه و اینک اسم بچت چیه و اینا
خلاصه دکتر بیهوشی اومد و گفت خم شو رو تخت خم شدم استریل کرد پشتمو گفت تکون نخور ولی وقتی سوزن بی حسی وارد بدنم شد ناخوداگاه اومدم جلو
بازم گفت تکون نخور و باز فرو کرد یهو بدنم سنگین شد