۹ پاسخ

من به حدی بدنم وسط عمل لرز گرفته بود مثل تشنجیا میلرزیدم و اوق میزدم هی بهم ارام بخش و این چیزا میزدن
بعدم بردنم ربکاوری روم چند تا پتو انداخته بودن و هی بازم بهم ارامبخش میزدن اصلا لرز بدنم اروم نمیگرفت خیلی بد بود

فشار شما تا چند بالا رفته بود مگه؟

منم سولفات گرفتم یه روزم بیشتر بخاطر سولفات نگهم داشتن

بله منم سولفات گرفتم تا خود گوشام داغ شده بود ولی بعد از اینکه از ریکاوری اومدم لرز کردم

منم سولفات زدن یهو سرم صورتم گوشام داغ شد ولی بعدش سردم شد لرز داشتم

منم اصلا متوجه سرمای اتاق عمل نشدم😂😂

من که مثل بید میلرزیدم 😀

منم زدن ولی خیلی لرز کردم

من سر دوتا دخترام سرم سولفات گرفتم بله دارو با درد وارد میشه و حس گر گرفتگی داری اووووف خیلی روزای بدی بود ولی خداروشکر.

سوال های مرتبط

مامان نی نی مامان نی نی ۵ ماهگی
خانما میخام از تجربه سزارینم بگم تو بیمارستان ثامن الائمه ناجا مشهد ،دکترم هم خانم سکینه انبیایی
پارت یک
ساعت ۶ بیمارستان بودیم منو مامانمو شوهرم رفتیم شوهرم ک کلا بیرون بود منو مامانم رفتیم بخش زایشگاه تا تشکیل پرونده دادم تقریبا شد ساعت هشت و نیم یا نه ، مامانم و فرستادن بیرون ،من رفتم توی اتاقای بخش زایمان ک نوار قلب بگیرم و سوند بزارم ،چون دفع پروتئین داشتم اول یه آزمایش ادرار دادم و بعد اومدم روی تخت بهم سرم و نوار قلب وصل کردن ، ما مریضای خانم دکتر دو نفر بودیم،ساعتای نه و چهل دیقه بود ک گفتن خانم دکتر اومده اون هم تختیمو بردن برای عمل ،منم فقط صلوات میفرستادم و دعا میخوندم خیلییییی استرس داشتم وااای،خدایی رفتار پرستار ها عاالی بود منک راضی بودم(البته اینو بگم خواهرم تو همون بیمارستان زایمان طبیعی داشت و اصلا از پرستارها راضی نبود ،یعنی پرستار ها با کسانی ک زایمان طبیعی داشتن خیلی بدرفتار بودن من اونجا دیدم به چشم خودم)
خلاصه یه چهل دیقه ای نوار قلب گرفتن از بچه و پرستار بعدش اومد و گفت میخام برات سوند بزارم گفتم نمیشه توی اتاق عمل بزارن برام چون خیلی میترسیدم گفتن آره میشه ولی توی اتاق عمل مرد زیاد هست خودت موذب میشی ،قانع شدم و گذاشتم بزاره،خودمو شل شل گرفتم و اصلا درد نداشت و برام گذاشت،و گفت چند دیقه دیگ عمل خانم دکتر تموم یشه تو باید بری،بعدش با ویلچر اومدن تو اتاق بخش گفتن بیا بشین اینجا من چون سوند داشتم یکم اذیت بودم بلند شدم و تا نشستم روی ویلچر سوند خیلی می‌سوخت و اذیتم می‌کرد ولی تحمل کردم‌،یه روسری و یه چادر سرم کردن و منو بردن بیرون از بخش زایمان تا ببرن تو اتاق عمل
مامان نی نی مامان نی نی ۵ ماهگی
پارت دو
مامانم بیرون در بود و از توی ساک بیمارستان داشت لباسای بچه رو یک دست و یک پوشک می‌داد به پرستار،خودشون گفته بودن،راستی یه ساک هم بهم دادن خود بیمارستان ک توش یک شرت یک بسته دستمال کاغذی یک ژیلت شلوا. و لباس و روسری و رو تختی و زیرانداز های مشمایی(تا جایی یادم اومدو گفتم) قبل از عمل هم‌اومدن چک کنن ببینن جای عمل ک میخان‌برش بزنن شیو هست یا نه و اگر نبود با ژیلت خودشون میزدن برات،خلاصه منو ک داشتن میبردن مامانمم باهامون اومد و هی بهم می‌گفت دعا کن برا بقیه برای مریضا و اصلا استرس نداشته باش و اینا،رسیدم جلوی در اتاق عمل شوهرمم اومد و باهاشون خداحافظی کردم ،فک میکردم اگ‌برم تو اتاق عمل قراره سکته کنم و خیلی گریه کنم‌ولی اصلا گریم نمیومد،با بقیه خداحافظی کردم و رفتم داخل ،یه سالن خیلی بزرگ بود پر از اتاق های کوچک ک هر کدوم یک اتاق عمل بودن،منو یک کنار گذاشتن با ویلچر و گفتن اتاق عمل باید استریلیزه بشه بعد تو بری داخل همونطور ک کنار دیوار بودم و داشتم تند تند دعا میخوندم خانم دکتر و پرستارایی ک رد میشدن از کنارم بعم لبخند میزدن تا بهم دلگرمی بدن ،یه آقایی از پشت اومد گفت این خانومیه ک سز داره ،گفتن آره بعد اومد پیشم گف دیشب کی شام خوردی گفتن ساعت ۱۰ شب،بعد هیچی نگف،گفتم شما دکتر بیهوشی هستین؟گفت آره. گفتم میشه منو بیهوش کنین من بی‌حسی نمیتونم،گف اتفاقا بی‌حسی بهتره که، گفتم من خیلی ترس دارم حس میکنم حالم خیلی بد میشه ،گف نه نمیشه بیهوشی و قول میدم یه سوزن نازکی برات بزنم ک نه سردرد بگیری بعد عمل نه کمردرد،اومد پیشم نشست تا اتاق عمل خالی شه،خیلی مرد باحالی بود مسن بود و خوش اخلاق تقریبا ده دیقه یک ربعی بیرون نشسته بودیم تا صدا زدن‌گفتن بیاین داخل اتاق عمل
مامان هانا مامان هانا ۵ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_هشتم

سوال:دکتر گفت تا ۵ دقیقه دیگه تصمیمتو بگیر بعدش من دیگه هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم چون شرایطت حاده و چندروز پیش یکی مثل تو بوده و فوت شده. گفتم چند دقیقه پس بهم وقت بدین

با همسرم تماس گرفتم فقط اشک میریختم گفتم بهم ختم بارداری دادن چکار کنم گفت به خدا توکل کن بسپار به خودش، به مامانم گفتم چکار کنم گفت بسپار به خدا. به پرستار گفتم من آماده ام به محض اینکه رضایت دادم به عمل با ویلچر بردنم اتاق عمل حتی صبر نکردن مامانم همراهم تا در اتاق عمل بیاد حتی نذاشتن همسرم برسه گفتن ریسکه بیشتر از این صبر کرد.

بردنم تو اتاق عمل یه حس عجیب داشتم، انگار‌ بین زمین و آسمون بودم خیلی سریع منو واسه عمل آماده کردن شاید دو دقیقه طول نکشید که بی حسی زدن و گفتن سریع دراز بکش.
دکتر گفت دستم سبکه انشاالله خدا واست نگهش داره من دعا میخونم تو امین بگو فقط باید سریع شکمتو برش بدیم. تو همون لحظه که شکمم رو با بتادین ضدعفونی میکردن دکتر شروع کرد به دعا کردن. (قبلش پرسید بچه چیه و میخوای اسمش رو چی بذاری گفتم دختره و هانا)

خدایا هانا رو به پدر و مادرش ببخش و به ناز پدر و مادرش بزرگ کن.
آمین 😭😭
خدایا مامان بابای هانا با ذوق براش اتاق چیدن دلشونو شاد کن و هانا رو صحیح و سالم ببرن خونه.
آمین 😭😭

همون لحظه که شروع کرد عمل رو‌ افت فشار شدید گرفتم و تو هر دو دستم آمپول زدن... استرس داشت منو میکشت استفراغ تا تو گلوم اومد و رفت پایین... و من فقط منتظر صدای گریه ی دخترم بودم و بله صداش اومد 😭
مامان آریاس مامان آریاس ۶ ماهگی
و پرستار کمکم کرد یکم برم جلو دراز بکشم ولی چشمت روز بد نبینه یهو مفدم داغ شد و بی حس شدم و انگار ک تو دستگاه پرس هستم بحدی حالم بد شد ک دلم میخواست بگم شوهرمو بگید بیاد برم بدنیا نمیارمش و یهو بالا اوردم کنار دهنم پارچه گذاشتن فوری ی امپول زدن تو سرمم از فضای اتاق عمل ی اتاق خالی وست اتاق تخت مریض و ی میز ک روش وسایل عملو چیدن با ی ستل و ی دستگاه برای شنیدن قلب و چراغ بزرگ اتاق انتظاری ک سوندو وصل کردن بیشتر ترس میداد بهم کاشی های سبزش بدترم میکرد 🥲خلاصه بگم ک لباسمو بالا دادن تا گردن و مثل پرده جلوم قرار داد و شروع کردن بدنم بی حس بی حس بود اها اینم بگم قبل از زدن امپول ی چیزی وصل کردن ب ساق پام مث وقتی ک فشار میگیری ی چی میزنن دور بازوت و ... همش از عیدو اینا حرف میزدن یکی دکترم بود یکیم کمک دکترم بود انگار مهمونی اومدن بیخیاااال تا اینک دکترم گفت واااای این مژه هاش ب کی رفته چه بلنده داداش داری بی حس و گیج و منگ توصیفی از حالم بود فقط تونستم بگم باباش رفته و بگم از اون لحظه ک بیرونش اوردم یادم نیس گریه کرد یا ن فک کنم خواب بود بعد اوردن گذاشتن کنار صورتم داغ بود و نفسش داغ😍🥲 ی نی نی کوچولوی داغ و کبود ک رو صورتش دوتا انگار پی زرد رنگ بود ک با دست پاکش کرد دکتره (ی لحظه ترسیدم ک نکنه زائده خودشه)🤣 بعدش بردنش و ی پسر اومده بود اونجا و دکترم رفتم کمکیش شروع کرد ب بخیه زدن و اموزش دادن اون پسر
مامان نی نی مامان نی نی ۵ ماهگی
پارت پنج
کلا عمل من فک میکنم یک ربع تا بیست دیقه طول کشید،بچه رو درآوردن و صدای دکتر و دستیارش می‌شنیدم ک میگفتن این چرا اینقد تعجب کرده یعنی از شکمم درش ک آوردن اصلا گریه نمی‌کرد هرچی میزدنش فقط با تعجب به اینور اونور نگاه می‌کرد، خیلی بهش ضربه زدن تا بلاخره صدای گریه اش ا‌ومد،اونجا بود ک من یکم حس مادری توم پیدا شد واشکم دراومد و قربون صدقه اش میرفتم،با اینکه ندیده بودمش،بعداز پنج دیقه آوردن بهم نشونش دادن و کنار صورتم گذاشتنش اینقد این بچه سفید بود ک باورم نمیشد بچه ی منه😂اصلا عجیب همه میگفتن این چقد سفیده به کی رفته،درحالی ک منو باباش گندمی هستیم،خلاصه،موقعی ک داشتن بچه رو درمیاوردن اومده بودن قفسه ی سینمو فشار میدادن یعنی نفسم در نمیومد هرچی بزور میگفتم نفسم نمیاد،گفتن الان وقتش نیس اینو بگی باید بچه رو دربیاریم،اونجاش بود ک خیلی اذیت شدم (من چون ۳۷ هفته و خرده بچمو دنیا آوردم بخاطر همون بچه بالا بود و مجبور بودن از بالا بکشنش به پایین بزور )البته بعداز اینک بی‌حسی رفت تا چند روز درد دنده داشتم و نفس کشیدن تا سه روز برام سخت بود وقتی می‌ایستادیم،دیگ بچه دنیا اومد و منو بردن ریکاوری یک ربعی هم ریکاوری بودم دو بار ماساژ رحمی اونجا دادنم هیچی نفهمیدم بچمو شیر دادن از سینم همونجا و یه پرستارای خوبیم داشت اونجا،بعدشم ک رفتم بخش