و پرستار کمکم کرد یکم برم جلو دراز بکشم ولی چشمت روز بد نبینه یهو مفدم داغ شد و بی حس شدم و انگار ک تو دستگاه پرس هستم بحدی حالم بد شد ک دلم میخواست بگم شوهرمو بگید بیاد برم بدنیا نمیارمش و یهو بالا اوردم کنار دهنم پارچه گذاشتن فوری ی امپول زدن تو سرمم از فضای اتاق عمل ی اتاق خالی وست اتاق تخت مریض و ی میز ک روش وسایل عملو چیدن با ی ستل و ی دستگاه برای شنیدن قلب و چراغ بزرگ اتاق انتظاری ک سوندو وصل کردن بیشتر ترس میداد بهم کاشی های سبزش بدترم میکرد 🥲خلاصه بگم ک لباسمو بالا دادن تا گردن و مثل پرده جلوم قرار داد و شروع کردن بدنم بی حس بی حس بود اها اینم بگم قبل از زدن امپول ی چیزی وصل کردن ب ساق پام مث وقتی ک فشار میگیری ی چی میزنن دور بازوت و ... همش از عیدو اینا حرف میزدن یکی دکترم بود یکیم کمک دکترم بود انگار مهمونی اومدن بیخیاااال تا اینک دکترم گفت واااای این مژه هاش ب کی رفته چه بلنده داداش داری بی حس و گیج و منگ توصیفی از حالم بود فقط تونستم بگم باباش رفته و بگم از اون لحظه ک بیرونش اوردم یادم نیس گریه کرد یا ن فک کنم خواب بود بعد اوردن گذاشتن کنار صورتم داغ بود و نفسش داغ😍🥲 ی نی نی کوچولوی داغ و کبود ک رو صورتش دوتا انگار پی زرد رنگ بود ک با دست پاکش کرد دکتره (ی لحظه ترسیدم ک نکنه زائده خودشه)🤣 بعدش بردنش و ی پسر اومده بود اونجا و دکترم رفتم کمکیش شروع کرد ب بخیه زدن و اموزش دادن اون پسر

۲ پاسخ

من رفته بودم طبیعی
برای همون یه کاسه گنده کاچی خوردم
ولی عاقبتم سزارین اورژانسی شد 😂😂
اونجا یکی بالاسرم بود هی میپرسید حالت تهوع نداری
خداروشکر نداشتم

خداروشکر بسلامتی بچتو بغل کردی من که خاطره‌ خوبی برام نشد بیمارستان رفتنم.
۲۵ام تاریخ زایمانم بود شب ۲۱ کیسه ابم پاره شد یه هفته بود ابمون قطع بود لوله ها ترکیده بودن تعمیرات داشتن در روز یساعت اب داشتیم که اونم من خواب بودم.
مسیرم تا همدانم ۲ساعت بود شب ساعت ۱۱ راه افتادم ساعت ۱ بستری شدم پرستارم هی میومد میترسوند منو که تا صبح دکتر نمیاد باید تحمل کنی ممکنه دردت شدید بشه
خداروشکر درد نداشتم تا صبح که دکتر اومد اول نفر بردنم اتاق عمل از بیحسی هیچی نفهمیدم اصلا که برام زدن کم کم از نوک انگشتام داغ شد و خوابندنم و پارچه کشیدن جلو روم و بعد از ۵ دقیقه صدا پسری رو شنیدم اولش هیچ حسی به صداش نداشتم وقتی اوردنش جلو روم گرفتنش اخ نگم که هنوزم هنوزه یادش میفتم دلم قنج میره یکی از صحنه هایی که بنظرم هیچ مادری فراموشش نمیکنه داشت گریه میکرد چسبوندش به صورتم اروم شد تو اتاق ریکاوری هم اومدن شیر خورد بعد از ریکاوری که دراومدم بعد یساعت اوردنش پیشم .
اها اینو بگم بعد عمل که داشتن میبردنم ریکاوری حالم بد شد نفسم به شماره افتاده بود نمیتونستم نفس بکشم برام اکسیژن وصل کردن و یسری امپول اینا زدن تو سرم برام .

سوال های مرتبط

مامان آریاس مامان آریاس ۵ ماهگی
و بعد از اون رفتیم طبقه بالا مادرشوهرم و مامانمم رو صندلی انتظار هی چُرت میزدن😂😂هی ب شوهرم گفتم دیدی اینا الکی اومدن خواب ب خودشون حروم کردن😂
با اسانسور رفتیم بالا با شوهرم همراه چن تا خانوم دیگ برا زایمان اومده بودن ب همسرم گفتن برو براش اتاق بگیر و لباس تا اون بره و بیاد من از استرس لرزیدم بعد کفشامو دراوردم و گفتن برو تو یه بخش دیگ ک ورود همراه ممنوع بود خدافظی کردمو رفتم تو فکر میکردم اول اتاقو میدن بهم برم استراحت کنم و بیانو این داستانا ن اینکه یهو برم عمل کنن لباسامو عوض کردم ولی چ لباسی دادن اول شورتمو درنیاوردم دیدم زن قبلی کونش معلومه مجبوری دراوردم😂😂😂لباسامو تحویل دادم و چن تا سوال پرسیدن از اینک بچه چندمه و اینا گفتن برو تو اون اتاق رفتم چند تا تخت بود اونجا با چند تا خانوم ک بهشون سرم و سوند وصل بود و تقریبا لخت بودیم اومدن یکم با اونا حرف زدم اومدن سوند وصل کنن از خجالت مردم بعد سرم زدن یکم سوزش داشت ولی بعدش دیگ عادت کردم چن تا از دوسام رفتن وصدای نی نی هاشون ک ب دنیا میومدن و میشنیدیم و میگفتم بچش اومد ولی از استرس فشارم بالا اومده بود فک کنم ۱۳ یا ۱۴ بود سردر داشتم شدید قلبم محکم میزد و اریاس همش تکون میخورد☺😄بعد صدام زدن سوندو گرفتم و رفتم ی پرستار اومد دنبالم و با هم رفتیم تو ی بخش دیگ ی پرستار اقا گفت چرا انقدر اخموعه خانومه گفت میترسه یکم رفتیم چند تا اتاق عمل بودن زمین خیس استریل کرده بودن باهام حرف میزد پرستار خانومه و اینک اسم بچت چیه و اینا
خلاصه دکتر بیهوشی اومد و گفت خم شو رو تخت خم شدم استریل کرد پشتمو گفت تکون نخور ولی وقتی سوزن بی حسی وارد بدنم شد ناخوداگاه اومدم جلو
بازم گفت تکون نخور و باز فرو کرد یهو بدنم سنگین شد
مامان آقا نویان 🩵 مامان آقا نویان 🩵 ۸ ماهگی
تجربه ختنه به روش بخیه🥹🩵
ما دکتر مظلوم فرد رو انتخاب کردیم نینی من حاصل ivf هست و ما این دکتر رو از مرکز ناباروری میشناختیم و همسرم ویش ایشون تحت نظر بود
اینترنتی وقت گرفتیم رفتم برای معاینه به صلاح دید پزشک روش بخیه رو انتخاب کردیم وسایل رو برامون نسخه کردن و برای دو روز اینده وقت جراحی گرفتیم جراحی تو مطب تو اتاق دکتر انجام شد امروز وقتی رسیذیم نسخه رو تهیه کردیم اول بی حسی رو نصفش رو تزریق کردن گریه کرد ولی زود اروم شد بعدش۱۱ قطره پاراکید دادیم خوابید شیش هفت دقیقه بعد رفتیم تو اتاق پوشکشو ک باز کردیم متاسفانه بیدار شد😕بقیه بیحسی تزریق شد ولی به هیچ عنوان بچه بی حس نبود کامل حس میکرد با هر حرکت دست دکتر کمرشو تکون میداد از اول مداوم جیغ زد و گریع کرد منو همسرم پشت در اتاق بودیم از لای در دیدیم مامانم داخل اتاق پاهاشو نگه داشته بود اولش حالم خوب بود ولی تیغو ک زدن بچه حالش خیلی بد شد ب بخیه ک رسید واقعا از حال رفتم پاهام خالی کرد انقدر عرق کردم لبامو جوییدم تیکه پاره کبود شده تا تموم شد رفتم تو پوشکش کردم برداشتم بغلم شیرش دادم خوابید حدود چهل دقیقه بعد یه گریه خیلی بذی کرد یهو فکر کنم ادرار اولش بود
بقیه رو تو کامنتا مینویسم
مامان آقا کیان مامان آقا کیان ۴ ماهگی
الان ی تاپیکی دیدم یاد روزای اول زایمانم افتادم🥴 ،چقدر ما زنا گناه داریم با اون حجم از به هم ریختگی هورمونی چجوریییی واقعا!! تونستیم از پسش بربیایم
با همه ی عشقی ک به بچم دارم خدارو واسه وجودش هزاران بار شکر میکنم 💕
ولی حتی یه لحظه ام نمیخام به اون روزا برگردم ،زردی ،کولیک،بیخابی ،کم تجربگی،استرس ،استرس استرس ،استرسسسسس 🥴🤐
اصلا چیه این هورمون ک وای وقتی به اون روزا فکر میکنم یک روانی به تمام معنا شده بودم ی لحظه ک مامانم میرفت از جلو چشمم و پیش منو بچه نبود حس بی مصرف بودن بهم دست میداد میخاستم زار بزنم حس میکردم الان بچه بیدار میشه و وااااای😭
وقتی کیان ی گریه کوچولو میکرد دقیقا جلو چشامه ک قلبم تیر میکشید ،حس ناکافی بودن بهم دست میداد🔪
روزایی ک اگه مامانم پیشم نبود ،این ادم الان باید با افسردگی شدید دست و پنجه نرم میکرد ،وقتی بچه نداشتم حتی ی شبم خونه مامانم خابم نمیبرد ولی وقتی بچم بدنیا اومده بود اونجا سرمو ک میزاشتم خابم میبرد😂
از وقتی مادر شدم میفهمم مادر بودن یعنی چی قدر مامانمو بیشتر میدونم ،خدا مادرامونو برامون حفظ کنه و اونایی ک مادرشونو از دست دادن روحشون شاد باشه❤️
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۵ ماهگی
تجربه زایمان پارت سیزدهم
سریع ببرینش اتاق بغلی برای زایمان منو کشون کشون بردن، و رو تخت زایمان دراز کشیدم، پیش خودم داشتم میگفتم آخ جون برش نخوردم الان بدنیا میاد، که یهو همون لحظه بدون بی‌حسی با قیچی برید، و من برای بار دوم چنان جیغ کشیدم که از حال رفتم و همون موقع سر بچه رد شد و بچه بدنیا اومد و گرفتنش گذاشتنش رو تخت تمیز کردن گذاشتن تو بغلم، دکترم گفت ببخشید دیر آوردنت اتاق زایمان نشد بیحسی بزنم تا بعد برش بدم، گفتم توروخدا برای بخیه بیحسی بزنید، گفت باشه دخترم نگران نباش، بیحسی زد اما آخر بخیه هارو متوجه میشدم و گفت رسیده به پوست درد رو میفهمی، اینم بگم درد زایمانم فقط تا زمانی بود که سر بچه در نیومده بود وقتی سر بچه اومد بیرون و بچه بدنیا اومد تماممممممممممم دردام به یکباره خلاص شد، انگار نفسم آزاد شد، خیلیییییییییییی حس خوبی بود، انقدر آروم شدم که دلم میخواست فقط غش کنم از خستگی، همون موقع که اومدم چشامو ببندم چند تا پرستار و مامای همراهم اومدن که شکمم رو فشار بدن دکترم گفت جفتش نمیاد باید فشار بدین محکم فشار دادن و به مامای همراهم گفت اوهههه خیلیییییییی خونریزی داره بیشتر فشار بده، من دیگه اون لحظه حس میکردم روده معده ندارم از بسکم محکم فشار میدادن و درد گرفته بود شکمم 😐😂
خلاصه که تموم شد و بدن من شروع کرد به لرزیدن مثل ویبره. که دکترم گفت طبیعیه برای خون و مایعات از دست رفته بدنته، دیگه خلاصه پرستار اومد بعد اینکه حالم سر جاش اومد، کمک کرد رفتم خودم رو شستم و تمیز کردم و بعدم منو بردن طبقه بالا تو بخش کم کم بی حسی داشت از بین میرفت و درد بخیه هام داشت شروع میشد، که دیگه من از خستگی فقط بیهوش شدم و خوابیدم.