الان ی تاپیکی دیدم یاد روزای اول زایمانم افتادم🥴 ،چقدر ما زنا گناه داریم با اون حجم از به هم ریختگی هورمونی چجوریییی واقعا!! تونستیم از پسش بربیایم
با همه ی عشقی ک به بچم دارم خدارو واسه وجودش هزاران بار شکر میکنم 💕
ولی حتی یه لحظه ام نمیخام به اون روزا برگردم ،زردی ،کولیک،بیخابی ،کم تجربگی،استرس ،استرس استرس ،استرسسسسس 🥴🤐
اصلا چیه این هورمون ک وای وقتی به اون روزا فکر میکنم یک روانی به تمام معنا شده بودم ی لحظه ک مامانم میرفت از جلو چشمم و پیش منو بچه نبود حس بی مصرف بودن بهم دست میداد میخاستم زار بزنم حس میکردم الان بچه بیدار میشه و وااااای😭
وقتی کیان ی گریه کوچولو میکرد دقیقا جلو چشامه ک قلبم تیر میکشید ،حس ناکافی بودن بهم دست میداد🔪
روزایی ک اگه مامانم پیشم نبود ،این ادم الان باید با افسردگی شدید دست و پنجه نرم میکرد ،وقتی بچه نداشتم حتی ی شبم خونه مامانم خابم نمیبرد ولی وقتی بچم بدنیا اومده بود اونجا سرمو ک میزاشتم خابم میبرد😂
از وقتی مادر شدم میفهمم مادر بودن یعنی چی قدر مامانمو بیشتر میدونم ،خدا مادرامونو برامون حفظ کنه و اونایی ک مادرشونو از دست دادن روحشون شاد باشه❤️

۶ پاسخ

وااااای گفتی
سخت ترینننن دوران زندگیم بوده سخت ترینش واقعا
منم تا هفته پیش، پیش مامانم بودم، به اصرار شوهرم که وفت بریم خونه خودمون برگشتم، خیلییی استرس داشتم
کولیک، رفلاکس، حساسیت به پروتیین گاوی داره، شیرخشکیه و سزارین شدم که یه مدته جای بخیه هامم درد میکنه مدام
اما الان بسیااااار خوشحالم که اومدم خونه خودم
حس بسیاااار بهتری دارم، که از پسش برمیام، شبها چندین ساعت گریه شدید و بی قراری میکنه،جاش عوض شده خواب درستی نداره
اما بازم خوشحالم که اومدم خونه خودم
پیشنهادم اینه که پا رو ترستون بزارید و روی پای خودتون وایسید، از پسش حتما برمیاید و حس بهتری به خودتون دارید

من هنوزم مامانم نباشه یه ترس بدی تو جونمه نمیدونم چیکار کنم شما چطوری اوکی شدی

من ک افسردگی گرفتم باوجود حضور دایمی مامانم و شوهرم.ولی خب خداروشکر با داروخوب شدم

من که باهاشون قطع رابطه کردم کلا
ازوقتی که زایمان کردم خداخیربده به شوهرم کمکم بود کمکی دیگه ایی نداشتم

واااااااااای دقیقا خود منه ، من هنوزم همینم مادرم عادت کرده بیاد ب پسرم سر بزنه روزایی ک نمیاد هی میگم خدا چیکار کنم خدا پسرم یه جور گریه نکنه ک نتونم ساکتش کنم

خدا مامانتو حفظ کنه
من مامانم کمکم نکرد با اینکه یه کوچه فاصله اشه و عملا تنهای تنها بودم
خودم بودم و شوهرم

سوال های مرتبط

مامان مهرسا💕 مامان مهرسا💕 ۶ ماهگی
خانوما میخوام تجربه بچه دارشدنمو بگم وقتی ده روز از به دنیا اومدنش گذشت برگشتم خونمون خونه ی مامانم بودم همه مسئولیت بچه رو خودم گردن گرفتم هیشکی کمکم نکرد شوهرم ذره ای درکم نکرد خیلی شبا رو تا ساعت ۳ بیدار میموندم به خودم فوش میدادم ک چرا ازدواج کردم چرا بچه دار شدم خیلی افسرده بودم اصلا از بچه ام لذت نمیبردم ولی بعدش ک چهلم بچم گذشت به همه چی عادت کردم خداروشکر دخترم خیلی آرومه اصلا اذیتم نکرد بعد چهلم دیگه شبا برا شیر بلند نمیشه ساعت ۱۱ می‌خوابه ساعت شش بلند میشه روال همه چی اومد دستم افسردگیم کمتر شده دخترم بزرگ شده دیگه مثل روزای اول بوی نی نی نمیده🥺 خیلی دلم تنگ شده ولی الان خیلی لذت میبرم صبا ک از خواب بلند میشم دخترمو میبینم ذوق مرگ میشم یه حس خیلی خوبی دارم ک نمیتونم توصیفش کنم همه بهم میگن مامان کوچلو وقتی به دخترم میگن برو بغل مامانت خیلی حس خوبی می‌گیرم الان منم یه مامانم عاشق دخترم ولی روزای اول خیلی اذیت شدم هیچوقت نمیخوام به اون روزا برگردم.........
مامان آریاس مامان آریاس ۵ ماهگی
و پرستار کمکم کرد یکم برم جلو دراز بکشم ولی چشمت روز بد نبینه یهو مفدم داغ شد و بی حس شدم و انگار ک تو دستگاه پرس هستم بحدی حالم بد شد ک دلم میخواست بگم شوهرمو بگید بیاد برم بدنیا نمیارمش و یهو بالا اوردم کنار دهنم پارچه گذاشتن فوری ی امپول زدن تو سرمم از فضای اتاق عمل ی اتاق خالی وست اتاق تخت مریض و ی میز ک روش وسایل عملو چیدن با ی ستل و ی دستگاه برای شنیدن قلب و چراغ بزرگ اتاق انتظاری ک سوندو وصل کردن بیشتر ترس میداد بهم کاشی های سبزش بدترم میکرد 🥲خلاصه بگم ک لباسمو بالا دادن تا گردن و مثل پرده جلوم قرار داد و شروع کردن بدنم بی حس بی حس بود اها اینم بگم قبل از زدن امپول ی چیزی وصل کردن ب ساق پام مث وقتی ک فشار میگیری ی چی میزنن دور بازوت و ... همش از عیدو اینا حرف میزدن یکی دکترم بود یکیم کمک دکترم بود انگار مهمونی اومدن بیخیاااال تا اینک دکترم گفت واااای این مژه هاش ب کی رفته چه بلنده داداش داری بی حس و گیج و منگ توصیفی از حالم بود فقط تونستم بگم باباش رفته و بگم از اون لحظه ک بیرونش اوردم یادم نیس گریه کرد یا ن فک کنم خواب بود بعد اوردن گذاشتن کنار صورتم داغ بود و نفسش داغ😍🥲 ی نی نی کوچولوی داغ و کبود ک رو صورتش دوتا انگار پی زرد رنگ بود ک با دست پاکش کرد دکتره (ی لحظه ترسیدم ک نکنه زائده خودشه)🤣 بعدش بردنش و ی پسر اومده بود اونجا و دکترم رفتم کمکیش شروع کرد ب بخیه زدن و اموزش دادن اون پسر
مامان 🩵امیر مهدی🩵 مامان 🩵امیر مهدی🩵 ۹ ماهگی
درسته زایمان چه طبیعی چه سزارین سخته
ولی هیچی بدتر از شمادت های ما مادران سزارینی نیست🥲
به من گفتن تو زجر نکشیدی که سزارین شدی راحت
طبیعی خیلی سخته بله درست سخته ...
ولی سختی و استرس سزارین سختره...
فکرشو بکنید تک و تنها میرین به یه اتاق سرد ...
جو اتاق عمل ترسناک ...
نه پدری ن مادری ن همسری کنارته
کسی نیست بهت دلداری بده ...
دستتو بگیره
خودت و خودتی ...
با پاهای خودت میری دراز میکشی رو تخت تا شکمتو هفت لایه ببرن‌‌..
استرس اون آمپول بی حسی ...
وای خدا اون درد و ترس آمپول بازم تو جونمه 🥲😭
پنچ بار بهم آمپول زدن
وای خدا مردم از درد
انقد دلم میخواست مامانم پیشم باشه
دستاشو بگیرم اون سرمو ناز کنه
بگه نترس من کنارتم
اون شب قدر مادرمو بیشتر فهمیدم
که وجودش، دستاش قدرت منه ...
خدایا هیشکی رو بی مادر و بی پدر نکن ...
از عمل تموم شدم بردن ریکاوری ...
چشام همش ب در بود تا مادرم بیاد ...
لرز گرفتم فقط مادرم بهم سوخت...
دستامو گرف آروم شدم
نمیدونم چرا وقتی ب اون شب فکر میکنم دلم درد میکنه
دلم میگره ...
ولی دلم بیشتر از همه ب این میسوزه ک بهم میگن مادر بودن ب زایمان طبیعی بودنه ن سزارینی
تو یه مادر مصنوعی هستی ک سختی نکشیدی 🥲💔
مامان بنیامین😍 مامان بنیامین😍 ۸ ماهگی
من پسرم ک الان ۳ سالشه چون اولین نوه بوده همه توجه ها بهش بوده اما وقتی پسر برادرم ب دنیا اومد همه رفتیم سمت اون متاسفانه حتی خود من بقیه خیلی رو پسر برادرم حساس شدن طوری ک پسرم حسودیش میشد و هرکاری میکرد تا اذیتش کنه و توجه ها رو ب خودش برگردونه من دیدم نه اینطوری نمیشه پسر برادرمو بیخیال شدم و با پسرم حرف زدم و قانعش کردم ک من ب جز تو هیچکسو دوس ندارم حتی وقتی ب پسر داییش نزدیک میشد تا اذیتش کنه زیاد جیغ و داد نمی‌کردم ک حساس نشه زودی جداش میکردم و براش توضیح میدادم ک اون کوچولوعه گناه داره ما نباید اذیتش کنیم امااااا زن داداشم انگار شاه زاییده همینکه پسرم نزدیک بچش میشه دنیا رو سرش میزاره سرش داد میزنه بهش فوش میده میگمش بچته برات عزیزه درست بچه منم برام عزیزه دیگه سرش داد نزن بچس از عمد ک اینکارو نمیکنه مثه آدم باهاش حرف بزن ک دیگه بچتو نزنه میگه نه بابااااا وایسم نگا کنم بچم کتک بخوره؟ میگم باشه بلد نیستی ک بچه تربیت کنی حداقل جلو بچم فوش و حرفای بد نزن منو صدا کن خودم بچمو میبرم این گوشش دره اون گوشش دروازه فقط این نیس که حتی مامانم و بابام و همه اینطورین انگار ک با بچم لج کردن فقط خواهرام آروم و ملایم باهاش حرف میزنن هالا من ی مدت هروقت میخواستم پسرمو بفرستم پیش مامانم اینا ک هم کارامو بکنم هم خودش بازی کنه قبلش بش میگم ک مامانی پسر داییو نزنیا اون داداشته عزیزم اما نتیجه برعکس داده الان اینطوری شده ک هرکی بزنتش هیچی نمیگه فقط میگه داره منو میزنه یعنی ن می‌ره کنار ک کتک نخوره ن از حق خودش دفاع می‌کنه فکر می‌کنه اگه از حق خودش دفاع نکنه و کتک بخوره و هیچی نگه ما دوسش داریم الان موندم چیکار کنم بخدا بعضی وقتا دلم میخواد زار بزنم