۳ پاسخ

دردام تا ساعت8 آنقدر زیاد شده بود که فقط جیغ میزدم و دائم میرفتم دسشویی به خودم آب گرم میگرفتم فقط آب دردمو‌ یکمی کم میکرد صدای جیغ من آنقدر زیاد بود که شوهرمو مادرم از پشت درهای بسته شنیده بودن و گریه میکردن شوهرم اومد داخل گفتم برو بگو منو سزارین کنند دارم میمیرم جیغ میزدم فقط رفت گفت و گفتن نمیشه یه گاز آوردن وصل کردن به دهنم که اونم جوابگو نبود و شوهرم گریه میکرد بالا سرم
دکتر به شوهرم گفت بره بیرون و خودش دست به کار شد هی بهم گفت زور بزن این کارو کن اون کارو کن حالت سجده زور بزن خلاصه تا ساعت 10 اومدن معاینه کردن و من هیچ پیشرفتی نداشتم و فقط ناله میکردم دیگه ساعت11بود فکر کنم که گفتن دسشویی دارم دستگاه ها رو از من جدا کنین باید برم دستشویی رفتم و برای تسکین دردام آب گرم به خودم گرفتم که حس کردم مقعدم داره پاره میشه رفتم بیرون جیغ کشیدم که مقعدم داره پاره میشه دکتر اومد معاینم کرد و گفت فول زود بیارینش اتاق زایمان
نمی‌تونستم بشینم رو ویلچر از ترس واسه همین دو تا ماما زیر بغلمو‌ گرفتن و یکیم سرمم رو نگه داشت منو بردن تو اون اتاق که وقتی دیدم داشتم سکته میکردم

خب بعدش

بعدش....

سوال های مرتبط

مامان نی نی جون مامان نی نی جون ۳ ماهگی
من بعد 3 ماه تازه وقت کردم بیام تجربه ام از زایمان طبیعی رو کامل بگم
من 40 هفته تمام بودم و هیچ دردی نداشتم حتی یه کوچولو که دلم‌گرم باشه اینا دردهای زایمان هستن
صبح بیدار شدم با مامانم رفتیم بیمارستان پیش دکتر و معاینه کرد و گفت هنوز 2 سانتی چند روز دیگه صبر کن ولی راستش من میترسیدم از حرفایی که شنیده بودم میگفتن بچه اگه تا 40 هفته به دنیا نیاد مدفوع میخوره و ممکنه خدایی نکرده خفه بشه با دکتر صحبت کردم گفتم برای شما امروز و چند روز دیگه فرق داره مگه بخاین آمپول فشار بزنین گفت اذیتت میکنن گفتم نه من اذیت نمیشم زنگ زد زایشگاه و رفتم بالا معاینه کردن گفتن دو سانتی گفتم بابا حرکات بچم داره کم میشه دیگه تکون هاشو کن حس نمیکنم گفتن یک ساعت پیاده روی کن بیا برای بستری به همسرم زنگ زدم تا بیاد برای تشکیل پرونده و خودمم شروع کردم پیاده روی بعد یک ساعت رفتم بالا لباس دادن و من بستری شدم رفتم داخل یه اتاق که فقط یه پنجره داشت یه سرم بهم وصل کردن و دراز کشیدم و هر کی از راه می‌رسید معاینه میکرد ولی درد نداشت خیلی
با ماماها صحبت میکردم و می‌خندیدم میگفتم من دردام با آمپول فشارم شروع نشده اونام هیچی‌ نمیگفتن غافل از اینکه اون یه سرم معمولیه😐
مامان ARTA🍼 مامان ARTA🍼 ۳ ماهگی
من زایمان طبیعی داشتم یادمه بعد زایمانم که فرستادنم بخش گفتن اگه نتونی دسشویی کنی مرخص نمیشی انقدر درد کشیده بودم که دیگه دلم نمیخواست بیمارستان بمونم از درد کشیدن دوباره میترسیدم جوری که سریع پاشدم برم دسشویی سرم گیج رفت حالم بد شد مجبور شدم دراز بکشم
یکی دیگه ام اینکه انقدر درد کشیده بودم که وقتی میخواست آمپول بی دردی رو بزنه میترسیدم میگفتم توروخدا درد نداشته باشه وقتی زد چیزی احساس نکردم و انقدر خوشحال بودم که درد نداشت و بعدش دردم کم شد یه نفس راحت کشیدم اما بعدش موقعی که تیغ زدن و بچه رو کشیدن نفسم بالا نمیومد حتی جیغ نمیتونستم بکشم
موقعی که داشتن بخیه داخلی رو میزدن چیزی احساس نمیکردم همش آرتا رو نگاه میکردم که انگشتاشو میخورد منم همه جام خونی بود و واقعا دلم میخواست برم زیر دوش آب گرم و تمام خستگیم و اون خون ها شسته شه بره دلم میخواست تمام دردام تموم شه ازشون پرسیدم بعدش میتونم برم حموم؟ماما گفت ما داریم بخیه میزنیم خسته شدیم تو فکر دوش گرفتن هستی😂
لحظات خنده دار و دردناکی بودن حتی الان که فکر میکنم بهشون گریم میگیره
شما هم اگه خواستین ازتجربه زایمانتون بگین
مامان پناه مامان پناه ۳ ماهگی
#تجربه زایمان سزارین
خوب قبلش دکتر گفت یه چیز مقوی‌بخور من حلیم خوردم لباسای پناه رو جمع کردیم راهی بیمارستان شدم
تا رسیدم بردنم داخل nstازم گرفتن چند بار خوب نبود راه رفتم یه چیز شیرین خوردم دوباره راه رفتم بعد از دو ساعت گفت اوکیه
بردنم قسمت زایمان انژوکت وصل کردن برام دوبار پرستار وصل کرد رگم پاره میشد و خیلی درد داشت از این بزرگا
بعد زد توی یه رگ کوچیک تر خیلی درد کشیدم و سرم میومد درد‌داشت هرچی هم میگفتم عوض کن عوض نمیکرد
دیگه بهم گفت برو بخواب صبح میبریمت اتاق عمل
رفتم دراز کشیدم ولی خیلی استرس داشتم از سوند میترسیدم
پرستار هم سوند گذاشته بود جلو چشم تا قبل عمل وصل کنه
چون میگفتن درد داره و توی اینستا دیده بودم یه چیز بزرگیه
خلاصه سرم بهم زدن میخواستم بخوابم ولی نمیتونستم دل تو دلم نبود پناه بیاد ببینمش
دم دمای صبح بود که داشت خوابم میبرد
بیمارستان خاتم از نظر تمیزی و این که زایمان طبیعی و سزارین یه جا هست
بده برای بندریای عزیز
یه دختری رو آورده بودن درد‌داشت برای طبیعی اونقدر داد میزد که قلبم می‌لرزید کلی دعاش کردم زایمان کنه زودتر و خیلی بد بود درد داشت
خلاصه خواب کلا از سرم پرید
مامان حسین مامان حسین ۲ ماهگی
سلام من بعد از دو ماه و کنار نیومدن با ی سری مسائل دلم میخواد شما منو راهنمایی کنید
روز قبل از زایمان خون دماغ شدید شدم رفتم پیش دکترم گفت ختم بارداری و فردا زایمان کنم راستی من اصلا درد نداشتم ولی آب دور جنین کم شده بود
فردا صبح رفتم بیمارستان ساعت هفت و نیم بستری شدم و... ساعت 11بهم آمپول فشار زدن و گذاشتنم داخل اتاق تنها وای چشمتون روز بد نبینه دوباره خون دماغ شدید شدم جوری که تخت کلا خون بود و تحت هیچ شرایطی بند نمیومد تا جراح اومد بالا سرم و بینی منو پر از تامپون کردن
با این شرایط سخت بدون تنفس از بینی، دکتر بی وجدانم منو طبیعی زایمان کرد که ماما همراهم برام گریه افتاد گفت خیلی مظلومی
کلی بخیه خوردم و چه روزایی رو گذروندم
فردا بیمارستان به علت ضربان قلب شدید بردنم اتاق و تنها گذاشتنم گفتن اینجا باید بمونی حتی بچمو نمیاوردن پیشم و فقط باهام بد رفتاری میکردن آخه با کلی بخیه منو بعد از زایمان معاینه میکردن و منم از استرس داشتم میمردم که نکنه دوباره خونریزی دماغ کنم خیلی بد بود
از اون روز شیرم خشک شد بچم شیر خشکی هست، خیلی داغونم انگار دنیا برام تیره شده آرزوم ی شیر بوده بچم بخوره که....
دکتر خیلی بهم بد کرد تازه بیمارستان خصوصی بودم یعنی این بلاها سرم اومده
حالا همه میگن مسمومیت بارداری داشتم و فشارم بالا بوده روز زایمان و قبلش ولی حتی دکترم فشارمو نگرفت که منو باید اورژانسی سزارین میکردن ولی نکرد
الان کم خونی شدید دارم با دارد و کمر درد
مامان جوجه جان مامان جوجه جان ۳ ماهگی
شوهرم اذیتم کرد همه خاطرات بدم دوبازه اومد به ذهنم
روز زایمانم.. وقتی منو اوردن تو اتاق تخت بغلی پنج تا ملاقاتی راه داده بودن براش اونم ساعت ده صبح درحالی که ملاقاتشون 3 تا 5 بود.. انقد شلوغ میکردن بلند بلند حرف میزدن میخندیدن یک لحظه هم ساکت نمیشدن منم هی تحمل میکردم یهو نزدیکای ساعت 3 ظهر احساس کردم مغزم داره منفجر میشه گفتم وای دیگه نمیتونم تحمل کنم انگار ی چیزی تو مغزم داشت میترکید شروع کردم با داد میگفتم وای وای و بهم یه حمله شدید انگار دست داده بود
پرستارا ریختن سرم... دستگاه چک ضربان قلب و فشار آوردن ضربان قلبم نامنظم شده بود و فشارم 15... یکی رحممو فشار میداد ک خون ریزی نکرده باشم یکی بهم امپول میزد یکی خون میگرفت یکی میگف چیشده و من التماسشون میکردم منو از اون اتاق ببرن و وحشت زده بودم.. از شدت درد دل و بخیه حتی نمیتونسم بلند شم فرار کنم خیلی حیلی وحشتناک بود خیلی خاطره ی بدی شد تازه این همه ماجرا نیست بازم ادامه داره... امشب شوهرم حرصم داد یاد دردایی ک تو بیمارستان کشیدم افتادم
مامان سید کوچولو🩵 مامان سید کوچولو🩵 ۴ ماهگی
تجربه ختنه به روش بخیه🥹🩵
ما دکتر مظلوم فرد رو انتخاب کردیم نینی من حاصل ivf هست و ما این دکتر رو از مرکز ناباروری میشناختیم و همسرم ویش ایشون تحت نظر بود
اینترنتی وقت گرفتیم رفتم برای معاینه به صلاح دید پزشک روش بخیه رو انتخاب کردیم وسایل رو برامون نسخه کردن و برای دو روز اینده وقت جراحی گرفتیم جراحی تو مطب تو اتاق دکتر انجام شد امروز وقتی رسیذیم نسخه رو تهیه کردیم اول بی حسی رو نصفش رو تزریق کردن گریه کرد ولی زود اروم شد بعدش۱۱ قطره پاراکید دادیم خوابید شیش هفت دقیقه بعد رفتیم تو اتاق پوشکشو ک باز کردیم متاسفانه بیدار شد😕بقیه بیحسی تزریق شد ولی به هیچ عنوان بچه بی حس نبود کامل حس میکرد با هر حرکت دست دکتر کمرشو تکون میداد از اول مداوم جیغ زد و گریع کرد منو همسرم پشت در اتاق بودیم از لای در دیدیم مامانم داخل اتاق پاهاشو نگه داشته بود اولش حالم خوب بود ولی تیغو ک زدن بچه حالش خیلی بد شد ب بخیه ک رسید واقعا از حال رفتم پاهام خالی کرد انقدر عرق کردم لبامو جوییدم تیکه پاره کبود شده تا تموم شد رفتم تو پوشکش کردم برداشتم بغلم شیرش دادم خوابید حدود چهل دقیقه بعد یه گریه خیلی بذی کرد یهو فکر کنم ادرار اولش بود
بقیه رو تو کامنتا مینویسم