تجربه زایمان پارت نهم
باید بگم که اگر از گاز بی حسی استفاده نکنید خیلی بهتره چون وقتی ما بین انقباضات استراحت داری بقدری گیج و منگ میشی که دلت میخواد بیهوش بیافتی، چند باری برام گازبیحسی زد و تا حدودی دردام رو کنترل کرد و بعد گفت بسه دیگه از اینجا به بعد باید درد اصلی رو تحمل کنی و از کپسول استفاده نکنیم، اومدم از وان بیرون و رو توپ نشستم و لگنم رو میچرخوندم و ماما هم کمرم رو به صورت دورانی ماساژ میداد، هر نیم ساعت هم معاینه میکرد تا ببینه تو چه وضعیتی هستم، درد خود زایمان تا حدودی قابل تحمل بود تا درد معاینه ها،واقعا درد معاینه انقدر زیادبود که نفسم بند میومد، چند باری معاینه کرد و من هربار التماس میکردم توروخدا نمیخواد ولش کن، میگفت نه باید بدونم چند سانت شدی، ولی بدن من هنوز روی ۶ سانت مونده بود و انگار استپ کرده بود، ماما معاینه تحریکی کرد و من از درد یهو حالت تهوع گرفتم و سریع برام پلاستیک آورد و استفراغ کردم، گفت خوبه که بالا میاری به روند زایمانت بیشتر کمک میکنه، رفت و برام آمپول فشار آورد دید معاینه تاثیری نداره و دهانه رحم بیشتر باز نمیشه، آمپول فشار رو زد داخل سرم و من دردام افتضاح شده بودبه حدی که نفس کشیدنمم بزور بود، بخاطر اینکه جیغ نزنم فقط سرم رو میچرخوندم رو هوا، ماما همراهم دلش برام سوخت و دید صدام در نمیاد با یک دست گردنم رو نگه داشت و با دست دیگه کمرم رو ماساژ میداد دوباره گفت حالا وقتشه بیا رو تخت رفتم رو تخت و معاینه کرد گفت ۷ سانتی، بهم ورزش داد و گفت برو سجده و باسنت رو به سمت چپ و راست تکون بده، من انقدر دردم شديد بود که دید نمیتونم تکون بخورم خودش اومد و کمکم کرد تا بتونم ورزش کنم

۲ پاسخ

میدونی از پارت۵پریدی ب پارت۹😂

همون بیمارستانی ک نمیخواستی توش زایمان کنی زایمان کردی

سوال های مرتبط

مامان مهیار مامان مهیار ۵ ماهگی
زایمان طبیعی - پارت 2

معاینه برام انجام داد و گفت تیپ فینگری. نوار قلب رو هم گفت خوبه. با دکتر شیفت هم تماس گرفت و اونم همه چیز رو تایید کرد. یه سونو برام نوشت، گفت اینو انجام بده و دوباره بیا تا دوباره ازت نوار قلب بگیرم.
فرداش با همسرم رفتیم سونو گرفتیم. همه چیز عالی بود. وزن بچه یک هفته، نسبت به سنش کمتر بود، اما گفت اشکالی نداره. بند ناف یه دور پیچیده بود و گفت اینم اشکالی نداره. برگشتنی دیگه نرفتم بیمارستان. گفتم فردا مستقیم میرم پیش دکتر خودم.
فرداش رفتم دکتر و سونو رو دید و ماجرا رو براش گفتم. وقتی شنید تیپ فینگر بودم، تعجب کرد و گفت امکان نداره تو 39 هفته تیپ باشی. خودش دوباره معاینه انجام داد و با تأسف گفت آره تیپی😅🫤
گفت لگنت عالیه و یه زایمان خیلی راحت خواهی داشت، به شرطی که خودت دردت بگیره و باز بشی و آمپول فشار نخوای. نامه نوشت برام، برم پیش ماما زایشگاه، اون باهام ورزش کار کنه.
برگشتم پیش شوهرم و ماجرا رو با آب و تاب و پیاز داغ و ناز فراوون براش تعریف کردم🤪
فرداش با نامه رفتم زایشگاه و رفتم پیش ماما که گفته بود. تو نگاه اول عاشقش شدم 🥹 اونم دوباره معاینه کرد. گفت اینجا شلوغه و نمیتونم اونطور که باید روت وقت بذارم. اینجا شیفتم و باید به باقی مادرا برسم. شمارش و گرفتم و آدرس کلینیک خودش رو داد، تا برم اونجا باهاش کار کنم. گفت چون وقتت کمه، هر روز بیا تا زودتر نتیجه بگیری. چند تا حرکت بهم یاد داد، گفت فعلا اینا رو تو خونه بزن، تا بیای پیش خودم.
چند روز بعدش رفتم پیشش. یه ساعتی ورزش انجام دادیم. ازم نوار قلب گرفت و معاینه انجام داد. یه سانت بودم 😐 گفت دوباره بیا تا نتیجه بگیری.
من رفتم و تو خونه روزی یه ساعت ورزی و پیاده روی میکردم.
مامان مهیار مامان مهیار ۵ ماهگی
زایمان طبیعی - پارت 1

37 هفته بودم و هیچ علائمی از زایمان نداشتم. مثل هر هفته رفتم پیش دکترم برای چکاپ و اون گفت هفته بعد بیا تا معاینه لگنی برات انجام بدم.
38 هفته، رفتم مطب و دکتر اونجا نبود، گفت برید بیمارستان، شیفته. رفتیم بیمارستان و بخش لیبر نوار قلب گرفت و همه چیز خوب بود. تلفنی برای دکترم توضیح دادن و اون تایید کرد. چون برای معاینه استرس داشتم و آنقدر همه بد گفته بودن، میترسیدم، حرفی از معاینه نزدم و برگشتم خونه.
38 هفته و 3 روز بودم، بچه از صبح تکون نمی‌خورد. شیرینی خورده بودم و دراز کشیده بودم بازم خبری نبود. تا بعد ظهر صبر کردم و بازم تکون نمی‌خورد.
به شوهرم گفتم، سریع با مادرش تماس گرفت و منم یه دوش سریع گرفتم و شیو کردم و رفتیم بیمارستان.
اونجا سونو هام رو دید و نوار قلب ازم گرفت. 5 تا حرکت داشت و گفت خوبه طبیعیه. اما خودم راضی نبودم. نسبت به قبل خیلی آروم بود. اونجا گفت دراز بکش معاینه‌ات کنم. من یهو گرخیدم 😅 لحظه آیی که ازش فرار میکردم سر رسید.
پرستار خیلی خیلی مهربون بود. ازم پرسید تا حالا معاینه شدی، گفتم نه. گفت خب شلوارت رو در بیار، یه پات رو کامل بده بیرون و دراز بکش.
انجام دادم اما از خجالت داشتم میمردم و همش پام رو جمع میکردم. اومد نشست روبروم و پاهام و باز کرد و دستش و کرد تو. دو تا نکته برا کسایی که تا حالا معاینه نشدن:
اول اینکه اصلا خجالت نداره. من فکر میکردم همش میخواد نگاه کنه، اما اصلا نگاهش به سمت دیگه بود و فقط دستش و برد، اونم در حد چند ثانیه. آنقدر حرفه‌ایی برخورد کرد، اصلا احساس معذب بودن به من دست نداد.
دوم دردش. خیلی خیلی کم بود. کاملا قابل تحمل بود. از درد رابطه داشتن با شوهر هم کمتر بود. اصلا نگران نباشید.
ادامه دارد...
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت دهم
خیلی حس تشنگی میکردم انگار چند روز بود هیچی آب نخورده بودم ازش خواهش کردم یک لیوان آب بهم بده، آب رو داد بهم نصفش رو خوردم لیوان تو دستم بود که انقباضم شروع شد و بدجور گرفت همونجا لیوان رو محکم تو دستم فشار دادم و مچالش کردم تمام آبش ریخت رو زمین، ماماعه گفت عیبی نداره عزیزم، میدونم درد داری همکاری کن تا زودتر تموم بشه زایمانت.
گفت دراز بکش ببینم تو شرایطی هستی با کلی خواهش و التماس که زود تمومش کن، دراز کشیدم و همین دستشو برد داخل دیگه نتونستم که جیغ نزنم، جفت پاهامو خم کرد به داخل شکممو گفت الان شدی ۱۰ سانت بذار کارمو بکنم و فقط باهام همکاری کن، دستش رو تا زیر شکمم حس میکردم، خیلی درد داشتم دیگه فقط جیغ بنفش میکشیدم ماما همراهم وقتی دید جیغ می‌کشم و صبرم تموم شده هیچی نگفت گفت عیبی نداره دخترم دردت شدیده تا الان صدات در نیومد خیلیه، الان داری جیغ میکشی بکش. فقط توروخدا یهو پاتو نکوبی تو صورتم حواست باشه🤦‍♀️😐😂😂😂
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت پنجم
اما آنقدر دردام تو دو ساعت اوج گرفته بود که دلم میخواست زمین چنگ بزنم، ولی به خودم قول دادم جیغ و سر و صدا نکنم و فقط تحمل کنم چون شنیده بودم زایمان طبیعی اصلااااا نباید جیغ بزنی چون تمام انرژیت حدر میره و دیگه توانی برتی زور زدن و بدنیا اومدن بچه نمیمونه.
از طرفی هم ترسیده بودم و دلم میخواست فقط سزارین بشم، چون تصورم از درد زایمان طبیعی چیز دیگه ای بود، و واقعا فکر نمیکردم چنین دردی باشه.
من و همسرم رسیدیم بیمارستانی که قرار بود زایمان کنم، یک بیمارستان دولتی داغون، وقتی رفتم قسمت زایشگاه هم از ترس هم از درد تمام دستام میلرزید ساعت شده بود ۷ صبح و هنوز نه دکتری و نه مامایی اومده بود نظافتچی اومد جلو و گفت الان پرستار میاد. وقتی پرستار اومد گفت برو دراز بکش معاینت کنم همین معاینه کرد گفت دو سانتی برو اتاق رو تخت دراز بکش تا ان اس تی ازت بگیرم، دستگاه رو وصل کرد و چند دقیقه ای طول کشید تا تموم بشه و من چون دراز کشیده بودم دردام داشت بیشتر شدت میگرفت، پرستار اومد گفت دخترم میخوای اینجا زایمان کنی؟ منم چون ترسیده بودم گفتم نه میخوام برم، گفت مگه نمیخوای زایمان طبیعی بشی؟ گفتم نه میخوام سزارین کنم.
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت سیزدهم
سریع ببرینش اتاق بغلی برای زایمان منو کشون کشون بردن، و رو تخت زایمان دراز کشیدم، پیش خودم داشتم میگفتم آخ جون برش نخوردم الان بدنیا میاد، که یهو همون لحظه بدون بی‌حسی با قیچی برید، و من برای بار دوم چنان جیغ کشیدم که از حال رفتم و همون موقع سر بچه رد شد و بچه بدنیا اومد و گرفتنش گذاشتنش رو تخت تمیز کردن گذاشتن تو بغلم، دکترم گفت ببخشید دیر آوردنت اتاق زایمان نشد بیحسی بزنم تا بعد برش بدم، گفتم توروخدا برای بخیه بیحسی بزنید، گفت باشه دخترم نگران نباش، بیحسی زد اما آخر بخیه هارو متوجه میشدم و گفت رسیده به پوست درد رو میفهمی، اینم بگم درد زایمانم فقط تا زمانی بود که سر بچه در نیومده بود وقتی سر بچه اومد بیرون و بچه بدنیا اومد تماممممممممممم دردام به یکباره خلاص شد، انگار نفسم آزاد شد، خیلیییییییییییی حس خوبی بود، انقدر آروم شدم که دلم میخواست فقط غش کنم از خستگی، همون موقع که اومدم چشامو ببندم چند تا پرستار و مامای همراهم اومدن که شکمم رو فشار بدن دکترم گفت جفتش نمیاد باید فشار بدین محکم فشار دادن و به مامای همراهم گفت اوهههه خیلیییییییی خونریزی داره بیشتر فشار بده، من دیگه اون لحظه حس میکردم روده معده ندارم از بسکم محکم فشار میدادن و درد گرفته بود شکمم 😐😂
خلاصه که تموم شد و بدن من شروع کرد به لرزیدن مثل ویبره. که دکترم گفت طبیعیه برای خون و مایعات از دست رفته بدنته، دیگه خلاصه پرستار اومد بعد اینکه حالم سر جاش اومد، کمک کرد رفتم خودم رو شستم و تمیز کردم و بعدم منو بردن طبقه بالا تو بخش کم کم بی حسی داشت از بین میرفت و درد بخیه هام داشت شروع میشد، که دیگه من از خستگی فقط بیهوش شدم و خوابیدم.
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت یازدهم
هی پاهامو خم میکرد تو شکمم و من انقدر درد داشتم که هی میخواستم فقط پاهامو بذارم پایین، گفت میخوام سرشو رد کنم سرش به لبه گیر کرده، سرش درشته خیلی بزرگه دهانه رحمت لبه داره گیر کرده رد نمیشه، رد نشه بدنیا نمیاد، تو کانال زایمان میمونه دورازجون خفه میشه، یا باید سزارین اورژانسی بشی.پس همکاری کن باهام عزیزم، و منی که انقدررررر دردم زیاد شده بود که فقط میگفتم توروقرآن دستتو در بیار دیگه نمیتونم، توروخدا، همرو با جیغ میگفتم، گفت جیغ نکش حالا زور بده، من زور میدادم اما دیگه جونی برام نمونده بود که زور قوی بدم، دوباره استپ کردم و بعد گفت زور بده با تمام قدرتت، دوباره زور دادم و گفت نه نمیشه فایده نداره، سرش گیر کرده، زنگ زدن دکترم، تقریبا یک ربعی کشید تا دکترم اومد دیدم ماما و دکترم دارن پچ پچ میکنن، مامای همراهم به دکترم میگفت سرش به لبه دهانه رحمش گیر کرده و الانم فوله و بچه بدنیا نمیاد، دکترم گفت من خسته ام اتاق سزارین و آماده کنید ببریمش سزارین ماما برگشت گفت خانم فولانی این بیمار ۱۲ ساعت درد تحمل کرده که طبیعی زایمان کنه وگرنه از اول میخواست بره سزارین بچه ها نذاشتن، شما برید استراحت کنید من خودم یک کاریش میکنم، دکتر گفت پس من میرم کارت تموم برای زایمان صدام کن، ماما اومد و دوباره شروع کرد معاینه کردن، دید با معاینه فایده نداره، گفت بیا پایین چمباتمه بزن مثل سر دستشویی که میشینی
مامان شاهان مامان شاهان ۴ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت2

کیسه آبم سوراخ شده بود بعد پرستار اومد قندمو چک کنه و فشارمو بگیره گفتم بهش سریع بردنم معاینه گفتن یه سانتی بعدش گفتم باید بری سونو ببینیم اب دور جنین کم شده یا نه رفتیم گفتن بله کم شده دیگه اومدم اماده کردنم رفتم دوباره زایشگاه بعد اومدن برا معاینه که خیلیییی درد داره جیغ میزدم فقط گفتن یه سانته هنو سوند رحمی گذاشتن شدم ۴ سانت مونده بودم رو چهار بعدش دیگه یه امپول آنتی بیوتیک زدم چون بچه نارس بود حساسیت داشتم به آمپول تنگی نفس و خارش و سرفه کلا نفسم رفت همه ریختن رو سرم و دوباره یه داروی دیگه تزریق کردن بهتر شدم ماما میومد من هنوز چهار سانت بودم من از ساعت ۲ بعدازظهر رفتم زایشگاه تا ۵ صبح دیگه دیدن ۴ سانت موندم ماما اومد دستشو میبرد داخل رحمم میگف زور بزن خلاصه با تلاش و زور شدم ۶ ساعت ۷ بود بعد همینطوری دکتر میگف زور بزن بنده خدا همش رو سرم بود ساعت ۹ شدم ۱۰ سانت بردنم رو تخت زایمان بعدش دیگه با سه تا زور و نفسای عمیق و برشی که باعث شد ۱۵ تا بخیه بخورم پسر نازمو گذاشتن تو بغلم ولی پسرمو زود برداشتن چون طولانی مدت کیسه ابم سوراخ بود تنفسش مشکل داشت و دو روز رفت ان آی سیو اما من اون برش و بخیه رو هیچی حس نکردم بس که درد کشیده بودم بنظر من وحشتناک ترین درده اما همین که بچه رو میبینی تمام دردات تموم میشه انشالله قسمت همهی چشم انتظارا
مامان فاطمه مامان فاطمه ۴ ماهگی
سلام مامانا بیاید از تجربه زایمانم بهتون بگم چه زایمان بدی داشتم 😭۹روز مونده به زایمانم شروع کردم به شیاف گذاشتن شیاف گل مغربی روز اول که گذاشتم هیچ دردی نداشتم روز دوم یکم درد داشتم روز سوم که گذاشتم بیشتر شد رفتم زایشگاه معاینم کرد گفت یک سانت نیم باز شدی گفتمش دارم شیاف استفاده میکنم گفت خوبه استفاده کن روز چهارم دردام بیشتر شد هر ۵دقیقه میگیره ول می‌کنه وقتی که درد میگیره فقد ام البنین صدا میزدم نه دردام بیشتر شد رفتم زایشگاه گفت هنوز همون یک سانت بازی گفتم خو آمپول فشار بزنین گفت نمیشه هنوز چند روز وقت داری گفتم چکار کنم گفت برو خونه درداتو بکش من ماما خصوصی داشتم ولی اون فقد سزاریان میکرد با گریه رفتم پیشش گفتم چنتا بیمارستان رفتم میگن نمیشه آمپول فشار بزنیمت چون وقت داری من آمدم که سزاریانم کنی دیگه نمی‌کشم گفت بزار معاینات کنم معاینم کرد گفت آره هنوز یک سانت باز هستی ۲۰میلیون واریز کن به حسابم نامه بستری بهت بدم منم زود واریز کردم رفتم بیمارستان بستری شدم گفت فردا اولین نفر خودت سزاریان میکنم ساعت دو شب بود دردام بیشتر و بیشتر شد گفتن بزار معاینات کنیم نذاشتم ولی من داشتم می مردم از درد 😔ولی خودمو نشون ندادم ترسیدم ساعت چهار صبح خواستم برم دسشویی نتونستم بشیم آمدم با گریه گفت چته گفتم حس میکنم بچم داره میاد زود معاینم کرد پنج سانت باز شده بودم زود به دکترم زنگ زدن آمد ساعت پنج سزاریانم کرد سر تخت که بودم
مامان النا🐣 مامان النا🐣 ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی ۲
ساعت ۸و نیم که رو تختم دراز کشیده بودم و ۵ سانت هم بودم تا ساعت ۱۰ همینجور دردا رو تحمل میکردم اصلا جیغ و داد نکردم فقط نفس میکشیدم و ادعام میشد که قوی هستم و از پسش بر میام راستش من بدتر اینا تو ذهنم بود قبلش از لحاظ ذهنی خودمو واسه درد شدید اماده کرده بودم چون تجربیات مامانا رو تک به تک خونده بودم
جونم براتون بگه که پرستار اومد واسم امپول فشار زد همینجور دردام وحشتناک تر میشدن تااینکه رسیدم به ۸ سانت و اونجا فهمیدم که مامانا چی میگفتن چرا اینقد بد میگفتن راجبش و واقعا هم حق داشتن دردش از یک تا ده هزاااار بود 🤣 ولی ی فرصت کوتاهی بین دردا بود که من نفس میکشیدم گاز انتنوکس واسم اوردن یکم کمکم کرد دردامو رد کنم اون اواخر خیلی فایده نداشت ولی خیلی منو گیج کرده بود درحدی که بین دردا من غش میکردم باز با دردا بیدار میشدم خیلی افتضاح بود با هزار بدبختی ساعت ۱۲ شد و من فول شدم ی مامایی اومد و با سوزن دستشو گذاشت داخلم و کیسه ابم رو پاره کرد و بعد تنهام گذاشت من همینطور درد میکشیدم کلی اب ازم میومد همینجور پشت سرهم انقباض پشت انقباض دیگه جونی واسم نمونده بود زور بزنم خیلی الکی قبلش زور زده بود اشتباه من همینجا بود انرژیمو الکی صرف کردم بعد دکتر متخصص اومد اماده شد و زایمان من شروع شد
مامان آقا امیررضا مامان آقا امیررضا ۵ ماهگی
من بعد 3 ماه تازه وقت کردم بیام تجربه ام از زایمان طبیعی رو کامل بگم
من 40 هفته تمام بودم و هیچ دردی نداشتم حتی یه کوچولو که دلم‌گرم باشه اینا دردهای زایمان هستن
صبح بیدار شدم با مامانم رفتیم بیمارستان پیش دکتر و معاینه کرد و گفت هنوز 2 سانتی چند روز دیگه صبر کن ولی راستش من میترسیدم از حرفایی که شنیده بودم میگفتن بچه اگه تا 40 هفته به دنیا نیاد مدفوع میخوره و ممکنه خدایی نکرده خفه بشه با دکتر صحبت کردم گفتم برای شما امروز و چند روز دیگه فرق داره مگه بخاین آمپول فشار بزنین گفت اذیتت میکنن گفتم نه من اذیت نمیشم زنگ زد زایشگاه و رفتم بالا معاینه کردن گفتن دو سانتی گفتم بابا حرکات بچم داره کم میشه دیگه تکون هاشو کن حس نمیکنم گفتن یک ساعت پیاده روی کن بیا برای بستری به همسرم زنگ زدم تا بیاد برای تشکیل پرونده و خودمم شروع کردم پیاده روی بعد یک ساعت رفتم بالا لباس دادن و من بستری شدم رفتم داخل یه اتاق که فقط یه پنجره داشت یه سرم بهم وصل کردن و دراز کشیدم و هر کی از راه می‌رسید معاینه میکرد ولی درد نداشت خیلی
با ماماها صحبت میکردم و می‌خندیدم میگفتم من دردام با آمپول فشارم شروع نشده اونام هیچی‌ نمیگفتن غافل از اینکه اون یه سرم معمولیه😐
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_دوم

حدود ۵ ماهی از بارداریم گذشته بود که درد کمرم بیشتر میشد و به پیشنهاد دکتر استراحت میکردم و روزانه حداکثر نیم ساعت مجاز بودم پیاده روی کنم ولی من باز ترسیدم و خیلی فعالیت نمی‌کردم. تو طول بارداری گاهی فشارم رو چک میکرد و متوجه می‌شدم که به مقدار افزایش فشار دارم ولی هربار دکترم می‌گفت اوکیه. حتی یکبار دستگاه فشار رو ۲۴ ساعت بهم وصل کردن با اینکه چند بار فشارم می‌رفت رو ۱۳ ولی دکترم گفت خویه. رسید به آزمایش گلوکز که اونجا متوجه شدیم قندم خیلی از حد نرمال بالا رفته و انسولین رو شروع کردم و این شد شروع سختی های بیشتر بارداریم.

کل ایام عید و بعدش دیگه استراحت مطلق شدم از درد کمر و لگن نیمتونستم راه برم و شیاف پروژسترون هم شروع شد وقتی دکترم گفت خطر زایمان زودرس داری خیلی ترسیدم تو خونه دیگه کارهای خیلی سبک رو انجام میدادم چون فهمیده بودم یه دختر خوشگل تو راهی دارم سعی میکردم مراقبش باشم تا خدای نکرده آسیبی بهش نرسه.

اوایل اردیبهشت نفس تنگی داشتم مخصوصا شبها به پیشنهاد دکتر شب ها تا چند تا بالشت زیر سرم می‌دانستم که راحت تر نقس بکشم ولی درد قفسه سینه و خور و پوف هرروز بیشتر میشد و من کم کم بدنم شروع کرد به ورم کردن.

تو گوگل علائمی که داشتم رو سرچ میکردم رسیدم به کلمه پره اکلامپسی به دکترم که گفتم کلی بهم خندید و گفت نه نترس هیچی نیست و بچه داره بزرگ میشه و به قفسه سینه فشار میاره بخاطر همینه درد داری.