تجربه زایمان طبیعی با آمپول فشار
پارت سوم
مرتب سوره انشقاق رو میخوندم که دردام شروع شد از زاویه دیدم یه عکس گرفتم گفتم الان که زایمان کردم میرم این عکسو نگاه میکنم خودمو اروم میکردم کم نیارم ماما گفت ۶ سانت 🥹 همون لحظه نهارمو آوردن ساعت دوازده و نیم بود خواهر شوهرم گفت بخور که جون داشته باشی باید بگم اینقد دیوونه قرمه سبزی بودم که همشو خوردم🤦🏻‍♀️🤣هی میگفتم اییی مردم از درد بعد قاشقمو پر میکردم😆😆😐 مرتب همسرم پشت در زایشگاه زنگ میزد به خواهرش که حالش خوبه درد داره اون از من بیقرار تر بود🥹
[ ] نزدیک یک شد دردام شدت گرفت ولی هیچ کاری نمیکردن میگفتن باید تحمل کنی همش میگفتم یا خانم فاطمه زهرا یا ام البنین بهم توان بدید تحمل کنم قربونشون برم😭😭😭😭😭
دیگه نتونستم آروم شم به ماما گفتم سرم رو باز کن برم دستشویی گفت نه خطرناکه ولی رفتم خیلی ببخشید دیگه زایمان طبیعی بود کلی فشار روم بود به خودم آب گرم گرفتم دلم یه کم آروم شد موقع دست شستن چند بار از درد روی زمین نشستم زار زدم بعد توی آینه نگاه کردم گفتم تو خیلی از همسنات جلویی خودتو دست کم نگیر اینم تموم میشه فقط تحمل کن اومدم رو تخت قیافه هوراد که بای بای میکرد جلو چشممو گرفت اینبار نه فقط بخاطر درد بخاطر هوراد زار زدم جوری که خواهر شوهرم رنگش زرد شد گفت آجی خوبی چیکار کنم برات مرتب کمرمو ماساژ میداد دعا میخوند خدا خیرش بده🥹❤️

تصویر
۲ پاسخ

خواهرشوهرت چه خوبه

بقیش بزار

سوال های مرتبط

مامان هوراد،هومان🩵💙 مامان هوراد،هومان🩵💙 ۳ ماهگی
مامان هوراد،هومان🩵💙 مامان هوراد،هومان🩵💙 ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی با آمپول فشار
پارت دوم
منم با لجبازی تمام گفتم نه من از اتاق عمل میترسم🫠 بعدش دوش گرفتم زیر دوش اسکات زدم یه جوری بودم که پاهام می‌لرزید
شنبه شد نمیدونم قسمت چی بود که شوهرم تا شب کار داشت شب رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت خانم یه سانتی شب هم بستری نمیکنم برو فردا صبح بیا😆
وای چنان ناراحت بودم گفتم این همه ورزش یه سانت😐 مامانم زنگ زنگ گفت چیکار کردی گفتم مامان دکتر گفته فعلا زایمان نمیکنی نیمخاستم ناراحتش کنم
شب به خواهر شوهرم پیام دادم باهام میای واسه زایمان گفت آره آجی
آخر شب تو اینستا شوهرم نوشتم زایمان با آمپول فشار (کم اطرافيان دلمو خالی کرده بودن بیشتر دلم خواست بترسم🤦🏻‍♀️🤣) وای نگم‌از کامنتاااا یهو همسرم دید گفت دیوانه ایی تو فردا میری سزارین چرا اینکارو با خودت میکنی اخه😪
شب به پسرم که خواب بود نگاه کردم گفتم خدایا من این طفل معصوم رو تنها نذارم فقط تا خود صبح روی مبل از استرس نشستم🫠بعد صبحونه رو آماده کردم با شوهر و خواهرش رفتیم بیمارستان لحظه آخر بای بای پسرم که گفت مامانی خیلی دوست دارم تو رو خدا زودی بیا یادم نمیره
همش میگفتم خدایا ینی آمپول فشار چیه🫠 معاینه شدم گفت سه سانت 🥹خیلی خوشحال بودم درد نداشتم یه اتاق با تمام امکانات بهم دادن جلوم یه اینه قدی بود که هنوز نفهمیدم چرا گذاشتن لخت خودمو ببینم اخه🤦🏻‍♀️😆😆مامایی که اومد پیشم یه فرشته بود بدون اغراق قبلا زایمان داشتم ولی این ماما مستقیم از بهشت اومده بود حرف زدنش به آدم انرژی میداد خیلی محترم آروم لباسامو عوض کردم رو تخت که بودم خواهر شوهرم یه کاسه آب آورد گفت پنج بار دعای نادعلی رو بخون فوت کن تو آب بخور انجام دادم یه ذره درد پریودی داشتم که دیگه دردم رفت🤦🏻‍♀️🤣
مامان فاطمه مامان فاطمه ۸ ماهگی
سلام مامانا بیاید از تجربه زایمانم بهتون بگم چه زایمان بدی داشتم 😭۹روز مونده به زایمانم شروع کردم به شیاف گذاشتن شیاف گل مغربی روز اول که گذاشتم هیچ دردی نداشتم روز دوم یکم درد داشتم روز سوم که گذاشتم بیشتر شد رفتم زایشگاه معاینم کرد گفت یک سانت نیم باز شدی گفتمش دارم شیاف استفاده میکنم گفت خوبه استفاده کن روز چهارم دردام بیشتر شد هر ۵دقیقه میگیره ول می‌کنه وقتی که درد میگیره فقد ام البنین صدا میزدم نه دردام بیشتر شد رفتم زایشگاه گفت هنوز همون یک سانت بازی گفتم خو آمپول فشار بزنین گفت نمیشه هنوز چند روز وقت داری گفتم چکار کنم گفت برو خونه درداتو بکش من ماما خصوصی داشتم ولی اون فقد سزاریان میکرد با گریه رفتم پیشش گفتم چنتا بیمارستان رفتم میگن نمیشه آمپول فشار بزنیمت چون وقت داری من آمدم که سزاریانم کنی دیگه نمی‌کشم گفت بزار معاینات کنم معاینم کرد گفت آره هنوز یک سانت باز هستی ۲۰میلیون واریز کن به حسابم نامه بستری بهت بدم منم زود واریز کردم رفتم بیمارستان بستری شدم گفت فردا اولین نفر خودت سزاریان میکنم ساعت دو شب بود دردام بیشتر و بیشتر شد گفتن بزار معاینات کنیم نذاشتم ولی من داشتم می مردم از درد 😔ولی خودمو نشون ندادم ترسیدم ساعت چهار صبح خواستم برم دسشویی نتونستم بشیم آمدم با گریه گفت چته گفتم حس میکنم بچم داره میاد زود معاینم کرد پنج سانت باز شده بودم زود به دکترم زنگ زدن آمد ساعت پنج سزاریانم کرد سر تخت که بودم
مامان آیهان مامان آیهان ۵ ماهگی
مامان دلارا مامان دلارا ۸ ماهگی
#تجربه زایمان 🤰🏻👧🏻❤️
پارت ۲

( همیشه بزرگ ترین ترس زندگیم زایمان بود انگار یه غولی بود که نمیتونستم باهاش کنار بیام )
خلاصه شوهرم کارای بستریمو انجام داد و گفت اصلا نگران نیاش اتاق خصوصی واست گرفتم میام پیشت که تنها نباشی و به خانوادمم خبر دادن که ما دیگه باغ نمیایم😅
ساعت ۷ وارد اتاق زایمان شدم روی تخت دراز کشیدم دو تا سرم و چندتا سیم بهم وصل کردن و چون درد نداشتم بعد از نیم ساعت شروع کردن امپول فشار بهم بزنند
گاهی توی اتاق پیاده روی میکردم ماما خصوصی گرفتم که البته کار خاصی واسم انجام نداد تا ساعت ۸ونیم که دردام خیلی شدید شد هر ۵ دقیقه میگرفت و ول میکرد و یکی از ماماها هر نیم ساعت یک بار میومد دستشو تا ته میکرد ببینه چند سانت باز شدم بهش گفتم بسه من دارم اذیت میشم سرم داد کشید گفت مگه نمیدونی زایمان طبیعی چطوریه بچه باید از واژنت بیاد بیرون بعد به خاطر دست من غر میزنی منم دیگه هیچی نگفتم و از درد به خودم میپیچیدم شوهرم خیلی سعی میکرد ماساژم بده باهام حرف میزد حواسمو پرت کنه اما از ساعت ۹ به بعد دیگه نمیتونستم تحمل کنم….میرفتم تو دستشویی میشستم اب داغ رو شکمم بگیرم تا یکم دردم اروم بشه (۵ سانت باز بودم)
تا ساعت ۱۱ چند بار دیگه معاینه شدم و کیسه ابمو پاره کردن
با یه دست معاینه میکرد و با یه دست دیگه شکممو فشار میداد
منم فقط دستای شوهرمو گرفته بودم و داد میزدم توروخدا بسه دیگه ….
۷ سانت باز شدم هرچی بهشون التماس میکردم توروخدا بهم امپول بی حسی بزنید من دارم میمیرم نمیتونم تحمل کنم اما میگفتن نمیشه دکترت اجازه نداده باید ورزش کنی تا بچه بیاد پایین از درد شدید نمیتونستم ورزش کنم اصلا نمیتونستم نفس بکشم چه برسه به ورزش ‌‌‌….
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۷ ماهگی
تجربه زایمان پارت نهم
باید بگم که اگر از گاز بی حسی استفاده نکنید خیلی بهتره چون وقتی ما بین انقباضات استراحت داری بقدری گیج و منگ میشی که دلت میخواد بیهوش بیافتی، چند باری برام گازبیحسی زد و تا حدودی دردام رو کنترل کرد و بعد گفت بسه دیگه از اینجا به بعد باید درد اصلی رو تحمل کنی و از کپسول استفاده نکنیم، اومدم از وان بیرون و رو توپ نشستم و لگنم رو میچرخوندم و ماما هم کمرم رو به صورت دورانی ماساژ میداد، هر نیم ساعت هم معاینه میکرد تا ببینه تو چه وضعیتی هستم، درد خود زایمان تا حدودی قابل تحمل بود تا درد معاینه ها،واقعا درد معاینه انقدر زیادبود که نفسم بند میومد، چند باری معاینه کرد و من هربار التماس میکردم توروخدا نمیخواد ولش کن، میگفت نه باید بدونم چند سانت شدی، ولی بدن من هنوز روی ۶ سانت مونده بود و انگار استپ کرده بود، ماما معاینه تحریکی کرد و من از درد یهو حالت تهوع گرفتم و سریع برام پلاستیک آورد و استفراغ کردم، گفت خوبه که بالا میاری به روند زایمانت بیشتر کمک میکنه، رفت و برام آمپول فشار آورد دید معاینه تاثیری نداره و دهانه رحم بیشتر باز نمیشه، آمپول فشار رو زد داخل سرم و من دردام افتضاح شده بودبه حدی که نفس کشیدنمم بزور بود، بخاطر اینکه جیغ نزنم فقط سرم رو میچرخوندم رو هوا، ماما همراهم دلش برام سوخت و دید صدام در نمیاد با یک دست گردنم رو نگه داشت و با دست دیگه کمرم رو ماساژ میداد دوباره گفت حالا وقتشه بیا رو تخت رفتم رو تخت و معاینه کرد گفت ۷ سانتی، بهم ورزش داد و گفت برو سجده و باسنت رو به سمت چپ و راست تکون بده، من انقدر دردم شديد بود که دید نمیتونم تکون بخورم خودش اومد و کمکم کرد تا بتونم ورزش کنم
مامان جوجه کوچولو😍 مامان جوجه کوچولو😍 ۸ ماهگی
با ماماهمراهم‌ شروع کردیم‌ به ورزش کردن‌ و داشت برام توضیح می‌داد که بعد از زایمان چطور از بخیه هات مراقبت کنید و چطور بچه رو شیر بدی و..... توی دردا هم کمرمو‌ ماساژ میداد هنوز تمرین اولی که گفته بود و انجام می‌دادم که گفتم دردام بیشتر شده میخوام برم دستشویی‌ بگو بیان اینو از رو شکمم باز کنن‌ برم دستشویی‌ که گفت نمیشه که( فکر می‌کرد دارم سوسول بازی درمیارم گفت الکی نگو دردام زیاد شده بزار کم معاینه‌ت کنن) رفت گفت اومدن گفتم میخوام برم دستشویی‌ گفت نه اول باید معاینه کنم‌ از من اصرار از اونا گوش ندادن آخرش رفتم رو تخت ماینه‌ کرد گفت باز شده وقت زایمان‌ اصلا باورم‌ نمیشد چونکه من‌ درد آنچنانی‌ نداشتم‌ گفتم مطمئنید؟ من زیاد درد ندارم گفت آره گفتم میخوام برم دسشویی‌ گفت نه احساس میکنی مدفوع‌ داری این سر بچه‌ست اگه بری میوفته تو دسشویی‌ اصلا اینقدر که اصرار میکنی‌ که دسشویی‌ داری اشکال نداره همینجا بکن‌ تا مدفوع نکنی بچه نمیاد خدا خیرش بده اینو که گفت دیگه حس خجالت و اصرارم‌ برای دسشویی‌ رفتن تموم شد( دیگه نمیدونم واقعا داشتم‌ یا سر بچه بود اینطور حس میکردم) وسایلو‌ آوردن خواست برش بزنه گفتم‌ نه من میتونم تحمل کنم درد آنچنانی ندارم بزارید همینطور به دنیا بیاد که نامردی کرد قبول نکرد گفت برای زایمان اول همه برش باید بخورن وگرنه پارگی ایجاد میشه برش زد گفت دردام که اومد زور بزن من کلا دردام با دم و بازدم‌ رد میکردم و زور میزدم‌ ۵ دیقه گذشت بچه نیومد گفت بچه‌ت گناه داره ها اونجا گیر کرده خوب زور بزن به دنیا بیاد همونو که گفت خیلی دلم سوخت گفتم بچه چیزیش نشه ادامه پارت بعدی
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۷ ماهگی
تجربه زایمان پارت سیزدهم
سریع ببرینش اتاق بغلی برای زایمان منو کشون کشون بردن، و رو تخت زایمان دراز کشیدم، پیش خودم داشتم میگفتم آخ جون برش نخوردم الان بدنیا میاد، که یهو همون لحظه بدون بی‌حسی با قیچی برید، و من برای بار دوم چنان جیغ کشیدم که از حال رفتم و همون موقع سر بچه رد شد و بچه بدنیا اومد و گرفتنش گذاشتنش رو تخت تمیز کردن گذاشتن تو بغلم، دکترم گفت ببخشید دیر آوردنت اتاق زایمان نشد بیحسی بزنم تا بعد برش بدم، گفتم توروخدا برای بخیه بیحسی بزنید، گفت باشه دخترم نگران نباش، بیحسی زد اما آخر بخیه هارو متوجه میشدم و گفت رسیده به پوست درد رو میفهمی، اینم بگم درد زایمانم فقط تا زمانی بود که سر بچه در نیومده بود وقتی سر بچه اومد بیرون و بچه بدنیا اومد تماممممممممممم دردام به یکباره خلاص شد، انگار نفسم آزاد شد، خیلیییییییییییی حس خوبی بود، انقدر آروم شدم که دلم میخواست فقط غش کنم از خستگی، همون موقع که اومدم چشامو ببندم چند تا پرستار و مامای همراهم اومدن که شکمم رو فشار بدن دکترم گفت جفتش نمیاد باید فشار بدین محکم فشار دادن و به مامای همراهم گفت اوهههه خیلیییییییی خونریزی داره بیشتر فشار بده، من دیگه اون لحظه حس میکردم روده معده ندارم از بسکم محکم فشار میدادن و درد گرفته بود شکمم 😐😂
خلاصه که تموم شد و بدن من شروع کرد به لرزیدن مثل ویبره. که دکترم گفت طبیعیه برای خون و مایعات از دست رفته بدنته، دیگه خلاصه پرستار اومد بعد اینکه حالم سر جاش اومد، کمک کرد رفتم خودم رو شستم و تمیز کردم و بعدم منو بردن طبقه بالا تو بخش کم کم بی حسی داشت از بین میرفت و درد بخیه هام داشت شروع میشد، که دیگه من از خستگی فقط بیهوش شدم و خوابیدم.