تجربه زایمان پارت سیزدهم
سریع ببرینش اتاق بغلی برای زایمان منو کشون کشون بردن، و رو تخت زایمان دراز کشیدم، پیش خودم داشتم میگفتم آخ جون برش نخوردم الان بدنیا میاد، که یهو همون لحظه بدون بی‌حسی با قیچی برید، و من برای بار دوم چنان جیغ کشیدم که از حال رفتم و همون موقع سر بچه رد شد و بچه بدنیا اومد و گرفتنش گذاشتنش رو تخت تمیز کردن گذاشتن تو بغلم، دکترم گفت ببخشید دیر آوردنت اتاق زایمان نشد بیحسی بزنم تا بعد برش بدم، گفتم توروخدا برای بخیه بیحسی بزنید، گفت باشه دخترم نگران نباش، بیحسی زد اما آخر بخیه هارو متوجه میشدم و گفت رسیده به پوست درد رو میفهمی، اینم بگم درد زایمانم فقط تا زمانی بود که سر بچه در نیومده بود وقتی سر بچه اومد بیرون و بچه بدنیا اومد تماممممممممممم دردام به یکباره خلاص شد، انگار نفسم آزاد شد، خیلیییییییییییی حس خوبی بود، انقدر آروم شدم که دلم میخواست فقط غش کنم از خستگی، همون موقع که اومدم چشامو ببندم چند تا پرستار و مامای همراهم اومدن که شکمم رو فشار بدن دکترم گفت جفتش نمیاد باید فشار بدین محکم فشار دادن و به مامای همراهم گفت اوهههه خیلیییییییی خونریزی داره بیشتر فشار بده، من دیگه اون لحظه حس میکردم روده معده ندارم از بسکم محکم فشار میدادن و درد گرفته بود شکمم 😐😂
خلاصه که تموم شد و بدن من شروع کرد به لرزیدن مثل ویبره. که دکترم گفت طبیعیه برای خون و مایعات از دست رفته بدنته، دیگه خلاصه پرستار اومد بعد اینکه حالم سر جاش اومد، کمک کرد رفتم خودم رو شستم و تمیز کردم و بعدم منو بردن طبقه بالا تو بخش کم کم بی حسی داشت از بین میرفت و درد بخیه هام داشت شروع میشد، که دیگه من از خستگی فقط بیهوش شدم و خوابیدم.

۱ پاسخ

خسته نباشی دلاور🫠
منم طبیعی بودم با امپول ۲ ساعت درد کشیدم و خیلی شدید بود خداروشکر که سالم بچه هامونو بغل کردیم🥺😍❤️

سوال های مرتبط

مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۸ ماهگی
تجربه زایمان پارت دوازدهم
همین نشستم حس کردم انگار دستشویی دارم گفت اگر حس دستشویی داشتی بهم بگو، گفت فقط زور به پشت بده، منم هر چقدر که تونستم فقط زور میدادم، تنها شانسی که آوردم این بود ۸ ساعت ناشتا بودم و معدم و رودم خالی بود وگرنه معلوم نبود چقدر گند میزدم🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
دیگه به هیچی فکر نمیکردم و فقط زور میزدم، شديد حس دستشویی داشتم، یهو مامای همراهم گفت بسه دیگه بلند شو، ولی من نمیتونستم انگار خیلی فشار روم بود و دلم میخواست زور بزنم فقط و خلاص بشم، هی مامای همراهم میگفت بسه من نمیتونستم تکون بخورم آخر سر دستمو گرفت بزور بلندم کرد گفت بهت میگم بسه دیگه عزیزم، نه به اون موقع که میگم زور بده میگی نمیتونم، نه به الانت😐😂😂🤦‍♀️😂😂😐
گفت برو رو تخت همین دراز کشیدم گفت واییییییییییی آفرینن سرش پیداس پاهامو دوباره خم کرد تو شکمم گفت محکم زور بده من محکم زور میدادم و از حال میرفتم، تا اینکه فهمیدم بچه هی میاد جلو با زور من، دوباره وقتی از حال میرم برمیگرده عقب، تا اینکه دیدم دکترم اومد دکتر با دستی که به داخل برده بود و مامای همراهم بالای سرم، دونفری میگفتن زور بده اما من دیگه نمیتونستم، زورام آهسته بود حالا نگو باسن بچه تو شکمم کج شده بود و رفته بود تو پهلو و بخاطر همین بدنیا نمیومد، مامای همراهم دستاشو قلاب کرد و انداخت پشت باسن بچه و ده هول بده محکم دستشو بالا پایین میکرد رو شکمم تا باسن بچه صاف بشه و بچه رد بشه، دیگه به نفس نفس افتاده بودم، و هذیون میگفتم، تا اینکه دکترم گفت وای داره بدنیا میاد
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۸ ماهگی
تجربه زایمان پارت پنجم
اما آنقدر دردام تو دو ساعت اوج گرفته بود که دلم میخواست زمین چنگ بزنم، ولی به خودم قول دادم جیغ و سر و صدا نکنم و فقط تحمل کنم چون شنیده بودم زایمان طبیعی اصلااااا نباید جیغ بزنی چون تمام انرژیت حدر میره و دیگه توانی برتی زور زدن و بدنیا اومدن بچه نمیمونه.
از طرفی هم ترسیده بودم و دلم میخواست فقط سزارین بشم، چون تصورم از درد زایمان طبیعی چیز دیگه ای بود، و واقعا فکر نمیکردم چنین دردی باشه.
من و همسرم رسیدیم بیمارستانی که قرار بود زایمان کنم، یک بیمارستان دولتی داغون، وقتی رفتم قسمت زایشگاه هم از ترس هم از درد تمام دستام میلرزید ساعت شده بود ۷ صبح و هنوز نه دکتری و نه مامایی اومده بود نظافتچی اومد جلو و گفت الان پرستار میاد. وقتی پرستار اومد گفت برو دراز بکش معاینت کنم همین معاینه کرد گفت دو سانتی برو اتاق رو تخت دراز بکش تا ان اس تی ازت بگیرم، دستگاه رو وصل کرد و چند دقیقه ای طول کشید تا تموم بشه و من چون دراز کشیده بودم دردام داشت بیشتر شدت میگرفت، پرستار اومد گفت دخترم میخوای اینجا زایمان کنی؟ منم چون ترسیده بودم گفتم نه میخوام برم، گفت مگه نمیخوای زایمان طبیعی بشی؟ گفتم نه میخوام سزارین کنم.
مامان هوراد،هومان🩵💙 مامان هوراد،هومان🩵💙 ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی با آمپول فشار
پارت ۴
یهو ماما زیر تخت رو جدا کرد روپوش پوشید زد کیسه آب رو پاره کرد وای که بعد فهمیدم تا الان دردی نکشیدم جیغ میزدم ماما خدادادی همون که گفتم یه فرشته س با یه ماما دیگه که نمیخام اسمشو بیارم(جیغ میزدم میگفت چته چرا جیغ میزنی مگه با شوهرت مشکل داری🤦🏻‍♀️😐) خواهرشوهر مو بیرون کردن بعد ماما گفت جیغ نزن بچه خفه میشه بیا جلو نافتو ببین زور بزن مثه حس دستشویی کردن نفس عمیق میکشیدم حبس میکردم زور میزدم بعد مثه فوت کردن شمع تند تند فوت میکردم همشم میگفت موهاش معلومه رور بزن(موهاش معلومه فکر کنم یه جمله امیدواریه چون هم موقع هوراد شنیدم هم از بقیه تجربه زایمان نوشتن)یه لحظه حس کردم دارم میمیرم🫠 که ماما جیغ زد خانم به بچت فکر کن زور بزن گفتم من که دارم میمیرم بزار با تمام توان زور بزنم بچم چیزیش نشه که یهو صدای گریه هومان گرمی بدنش که رو شکمم بود به خودم اومدم کوچولوی من که نه ماه تو شکمم بود الان بغلم بود خواهر شوهرم با مادرم تماس گرفته بود که نینی بدنیا اومد مامانم حتی نمیدونست من رفتم بیمارستان😆 قربون خواهر شوهرم برم اومد به ماما گفت بچه اولش جفتش نصفه دراومده لطفا حواستون باشه چنان با مهارت جفت رو خارج کرد که نفهمیدم یدونه بخیه خوردم ولی چهار تا بخیه جر خوردگی داشتم که بدون بی‌حسی بود واقعا وحشت ناک بود همین که داشت بخیه میزد مامانم با جیغ و گریه اومد تو داد زد روله دات بمیره🥹(دور از جونش گفت مامانت بمیره) اومد بوسیدم گریه میکرد چرا بهم نگفتی اذیت شدی نگفتی من میمیرم
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۸ ماهگی
تجربه زایمان پارت یازدهم
هی پاهامو خم میکرد تو شکمم و من انقدر درد داشتم که هی میخواستم فقط پاهامو بذارم پایین، گفت میخوام سرشو رد کنم سرش به لبه گیر کرده، سرش درشته خیلی بزرگه دهانه رحمت لبه داره گیر کرده رد نمیشه، رد نشه بدنیا نمیاد، تو کانال زایمان میمونه دورازجون خفه میشه، یا باید سزارین اورژانسی بشی.پس همکاری کن باهام عزیزم، و منی که انقدررررر دردم زیاد شده بود که فقط میگفتم توروقرآن دستتو در بیار دیگه نمیتونم، توروخدا، همرو با جیغ میگفتم، گفت جیغ نکش حالا زور بده، من زور میدادم اما دیگه جونی برام نمونده بود که زور قوی بدم، دوباره استپ کردم و بعد گفت زور بده با تمام قدرتت، دوباره زور دادم و گفت نه نمیشه فایده نداره، سرش گیر کرده، زنگ زدن دکترم، تقریبا یک ربعی کشید تا دکترم اومد دیدم ماما و دکترم دارن پچ پچ میکنن، مامای همراهم به دکترم میگفت سرش به لبه دهانه رحمش گیر کرده و الانم فوله و بچه بدنیا نمیاد، دکترم گفت من خسته ام اتاق سزارین و آماده کنید ببریمش سزارین ماما برگشت گفت خانم فولانی این بیمار ۱۲ ساعت درد تحمل کرده که طبیعی زایمان کنه وگرنه از اول میخواست بره سزارین بچه ها نذاشتن، شما برید استراحت کنید من خودم یک کاریش میکنم، دکتر گفت پس من میرم کارت تموم برای زایمان صدام کن، ماما اومد و دوباره شروع کرد معاینه کردن، دید با معاینه فایده نداره، گفت بیا پایین چمباتمه بزن مثل سر دستشویی که میشینی
مامان هوراد،هومان🩵💙 مامان هوراد،هومان🩵💙 ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی با آمپول فشار
پارت سوم
مرتب سوره انشقاق رو میخوندم که دردام شروع شد از زاویه دیدم یه عکس گرفتم گفتم الان که زایمان کردم میرم این عکسو نگاه میکنم خودمو اروم میکردم کم نیارم ماما گفت ۶ سانت 🥹 همون لحظه نهارمو آوردن ساعت دوازده و نیم بود خواهر شوهرم گفت بخور که جون داشته باشی باید بگم اینقد دیوونه قرمه سبزی بودم که همشو خوردم🤦🏻‍♀️🤣هی میگفتم اییی مردم از درد بعد قاشقمو پر میکردم😆😆😐 مرتب همسرم پشت در زایشگاه زنگ میزد به خواهرش که حالش خوبه درد داره اون از من بیقرار تر بود🥹
[ ] نزدیک یک شد دردام شدت گرفت ولی هیچ کاری نمیکردن میگفتن باید تحمل کنی همش میگفتم یا خانم فاطمه زهرا یا ام البنین بهم توان بدید تحمل کنم قربونشون برم😭😭😭😭😭
دیگه نتونستم آروم شم به ماما گفتم سرم رو باز کن برم دستشویی گفت نه خطرناکه ولی رفتم خیلی ببخشید دیگه زایمان طبیعی بود کلی فشار روم بود به خودم آب گرم گرفتم دلم یه کم آروم شد موقع دست شستن چند بار از درد روی زمین نشستم زار زدم بعد توی آینه نگاه کردم گفتم تو خیلی از همسنات جلویی خودتو دست کم نگیر اینم تموم میشه فقط تحمل کن اومدم رو تخت قیافه هوراد که بای بای میکرد جلو چشممو گرفت اینبار نه فقط بخاطر درد بخاطر هوراد زار زدم جوری که خواهر شوهرم رنگش زرد شد گفت آجی خوبی چیکار کنم برات مرتب کمرمو ماساژ میداد دعا میخوند خدا خیرش بده🥹❤️
مامان هاکان مامان هاکان ۴ ماهگی
یادمه قبل بار داریم به شوهرم گفتم که من از زایمان طبیعی خیلی میترسم لطفا پولی که میخای هدیه برام بخری رو بده من سزارین بشم اونم قبول کرد اما نمیدونم چی شد که با حامله شدنم فوبیای زایمان طبیعی کلا از بین رفت هر روز که به زایمان نزدیک تر میشدم یه حس خیلی قشنگ و عجیبی میومد سراغم دیگ هیچ ترسی نداشتم منی که از ترس درد زایمان طبیعی چند شب تا صبح نخوابیدم روزی که کیسه ابم ترکید ۳۶هفته ۴روزم بودم پدر شوهر و مادرشوهرم منو رسوندن بیمارستانو کارای بستری رو انجام دادن پرستارا داشتن منو میبردن زایشگاه که یکیشون گفت اونجایی که داری میری اخر دنیا
منم خندیدم دوازده ساعت درد کشیدم هیشکی تو زایشگاه نبود دیگ همه زایمان کرده بودن و رفته بودن بخش فقط من مونده بودم دیگ همه پرستارا و دکتر ریختن رو سرم و بالاخره پسرم بدنیا اومد دقیق ساعت ۶و پنجاه دقیقه صبح هاکان من پا به این دنیا گذاشت
لحظه ای که هاکان بیرون کشیده شد و گذاشتنش روی شکمم به حرف پرستار رسیدم که گفت اینجا اخر دنیاس واقعا اخر دنیا بود من با پسرم دوباره متولد شدم
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۸ ماهگی
تجربه زایمان پارت نهم
باید بگم که اگر از گاز بی حسی استفاده نکنید خیلی بهتره چون وقتی ما بین انقباضات استراحت داری بقدری گیج و منگ میشی که دلت میخواد بیهوش بیافتی، چند باری برام گازبیحسی زد و تا حدودی دردام رو کنترل کرد و بعد گفت بسه دیگه از اینجا به بعد باید درد اصلی رو تحمل کنی و از کپسول استفاده نکنیم، اومدم از وان بیرون و رو توپ نشستم و لگنم رو میچرخوندم و ماما هم کمرم رو به صورت دورانی ماساژ میداد، هر نیم ساعت هم معاینه میکرد تا ببینه تو چه وضعیتی هستم، درد خود زایمان تا حدودی قابل تحمل بود تا درد معاینه ها،واقعا درد معاینه انقدر زیادبود که نفسم بند میومد، چند باری معاینه کرد و من هربار التماس میکردم توروخدا نمیخواد ولش کن، میگفت نه باید بدونم چند سانت شدی، ولی بدن من هنوز روی ۶ سانت مونده بود و انگار استپ کرده بود، ماما معاینه تحریکی کرد و من از درد یهو حالت تهوع گرفتم و سریع برام پلاستیک آورد و استفراغ کردم، گفت خوبه که بالا میاری به روند زایمانت بیشتر کمک میکنه، رفت و برام آمپول فشار آورد دید معاینه تاثیری نداره و دهانه رحم بیشتر باز نمیشه، آمپول فشار رو زد داخل سرم و من دردام افتضاح شده بودبه حدی که نفس کشیدنمم بزور بود، بخاطر اینکه جیغ نزنم فقط سرم رو میچرخوندم رو هوا، ماما همراهم دلش برام سوخت و دید صدام در نمیاد با یک دست گردنم رو نگه داشت و با دست دیگه کمرم رو ماساژ میداد دوباره گفت حالا وقتشه بیا رو تخت رفتم رو تخت و معاینه کرد گفت ۷ سانتی، بهم ورزش داد و گفت برو سجده و باسنت رو به سمت چپ و راست تکون بده، من انقدر دردم شديد بود که دید نمیتونم تکون بخورم خودش اومد و کمکم کرد تا بتونم ورزش کنم
مامان آیهان مامان آیهان ۵ ماهگی
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۸ ماهگی
تجربه زایمان پارت دهم
خیلی حس تشنگی میکردم انگار چند روز بود هیچی آب نخورده بودم ازش خواهش کردم یک لیوان آب بهم بده، آب رو داد بهم نصفش رو خوردم لیوان تو دستم بود که انقباضم شروع شد و بدجور گرفت همونجا لیوان رو محکم تو دستم فشار دادم و مچالش کردم تمام آبش ریخت رو زمین، ماماعه گفت عیبی نداره عزیزم، میدونم درد داری همکاری کن تا زودتر تموم بشه زایمانت.
گفت دراز بکش ببینم تو شرایطی هستی با کلی خواهش و التماس که زود تمومش کن، دراز کشیدم و همین دستشو برد داخل دیگه نتونستم که جیغ نزنم، جفت پاهامو خم کرد به داخل شکممو گفت الان شدی ۱۰ سانت بذار کارمو بکنم و فقط باهام همکاری کن، دستش رو تا زیر شکمم حس میکردم، خیلی درد داشتم دیگه فقط جیغ بنفش میکشیدم ماما همراهم وقتی دید جیغ می‌کشم و صبرم تموم شده هیچی نگفت گفت عیبی نداره دخترم دردت شدیده تا الان صدات در نیومد خیلیه، الان داری جیغ میکشی بکش. فقط توروخدا یهو پاتو نکوبی تو صورتم حواست باشه🤦‍♀️😐😂😂😂
مامان آتوسا مامان آتوسا ۶ ماهگی
پارت آخر✨
زایمان طبیعی 💫
از حال داشتم میرفتم دیگه ساعت ۳ بود که دکترا آمدن بالا سرم یک دکتر بد اخلاق خیلی نچسب🙄 آمد بالا تخت می‌گفت زایمانت خیلی پر خطر هست مهکم شکمم رو فشار میداد خودشو می‌انداخت بالا شکمم منم جیغ میزدم حتی پاهام رو بستن به تخت ولی نمی‌تونستم زایمان کنم یکی از دکترا گفت ببریمش برا سزارین گفت نه خطر داره چون سر بچه تو لگن هست اگر نتونه بچه خفه میشه اونجا بود که دیگه حالم بد شد😔 آخر سر بچم رو دیدم که داره میاد بیرون دکترا گفتن بچه خفه شده چون صورتی سیاه بود🥺 منم گریه گریه فقط میدونم که همینقدر گفتن خدایا بچم رو سالم از خودت میخوام🥺 دیگه هیچی حالیم نشد وقتی بیدارم کردن دیدم بچم کنارم خوابه منم کنارش هستم اینقدر گریه کردم که نگو بلندم کردن برو دوش بگیر بیا منم رفتم لباس تنم کردم با ویلچر بردنم جلو در زایشگاه دیدم همسرم آمد پیشم بغلم کرد منو برد جلو در بخش دیگه خداحافظی کردیم چون مادرم خسته بود دوستم آمد شب جام
اینم از پارت آخر زایمان طبیعی من☺️
مامان آرمین💗 محمد مامان آرمین💗 محمد ۶ ماهگی
خب سه ماه پیش داخل بیمارستان امام رضا مشهد زایمان کردم چهل هفته بودم درد نداشتم صبح اون روز دیدم بچه حرکاتش کم شده رفتم بیمارستان نوار قلب بچه گرفتن و معاینه کردن گفتن باید بستری بشی من رفتم بستری شدم دکتراش خوب بودن و هر ساعت میومدن بالا سرم معاینه میکردن ولی معاینه اذیتم میکرد اصلاً اجازه نمیدادم یکی شون اومد معاینه کنه کل دستش میکرد داخل واژنم🥴💔 خیلی درد آوار بودو اجازه نمیدادم بعد سوند هم وصل میکردن برام درد وار بود اذیت میشدم من ماما همراه گرفتم به اسم مریم گرگوریان من درد داشتم هعی میگفتم ماما همراه بگین بیاد ماما همراه گاو من قبل یه ساعت زایمان یکی دیگه فرستاده بود اومد وقتی رفتم باهاش قرار داد ببندم گفت که پرستار های شیفت اصلاً تورو معاینه نمیکنن جز ماما همراه ماما همراه هیچ کاری برام نکرد فقط دستم فشار میداد😐 اینقدر زور میومد که پول الکی بهش دادم دستش گرفتم چنگ زدم و ول نکردم تا دستش زخم شد 😏😁بعد بهم گفت سجده برو همین که خودمم رفته بودم کلاس آمادگی زایمان اگه سجده بود خودمم بلد بودم خلاصه همش پرستار های اونجا بالا سرم بودن معاینه میکردن خلاصه ساعت چهار بود بستری شدم تا هفت زایمان کردم دکتر های اونجا رسیدگی خوبی داشتن بد نبود موقع زایمانم بود بچه داشت میومد دو سه نفری فشار دادن رو شکمم بچه اومد 🐣بعد ماما همراه تا داخل بخش نرفتی باید همراهت باشه ولی تا زایمان کردم رفت و آمده بود نشسته بود یه گوشه نگاه گوشی میکرد هیچ کار نکرد خیلی پشیمون شدم از ماما همراه جانشین فرستاده بود یه خانم فامیلش سعید سید باغی بود فکر کنم خلا صه اونجا دکتر هاش و پرستار هاش خوب بودن ولی از سر بچه اولم خیلی درد کشیدم تا بیست چهار ساعت درد کشیدم ولی از سر این زیاد درد نکشیدم خدارو شکر 🐣😁