ادامه ماجرا
خلاصه که شب منو بردن بخش بستری کردن ولی ساعت 3صبح بود که دوباره دردام شروع شد خواهرم به پرستارا خبر داد اومدن منو بردن زایشگاه بهم سرم زدن که دردم قطع بشه یه شب داخل زایشگاه بودم دوباره منو بردن بخش هر لحظه بهم سرم میزدن دارو میدادن نوار قلب بچه رو میگرفتن که خلاصه بعد از 5شبانه روز تاریخ 8 اردیبهشت ساعت شش صبح دردام شروع شد و منو بردن زایشگاه اومدن معاینه کردن 4سانت دهانه رحم باز شده بود و خونریزی میکردم خون از بینیم میومد استفراغ میکردم به پرستاری که کنارم بود گفتم یه پتو بهم بده بهم پتو داد با اینکه درد داشتم خوابیدم تا ساعت 4عصر که دردام شدید تر شد دیگه منو از اتاق 9آوردن اتاق 1 دیگه همه پرستارا و ماما اومدن بالا سرم و بعد ساعت 4و نیم عصر زایمان کردم زایمانم خیلی راحت بود اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر زایمان راحت باشه

من ساعت ۱۲ظهر خونه خونریزی گرفتم رفتم زایشگاه تا ساعت۱٠شب درد کشیدم بعد ب دنیا اومد خیلی وحشتناک بود دردام ک مامانم و شوهرم بیرون صدام میشنیدن گریشون گرفت🤣وقتی رفتم داخل بخش بهم گفتن تو بودی ایقد گریه میکردی داد میزدی🤣🤣🤣

عزیزم کلی ناراحت شدم برات💔😭
منم زایمان خیلی سختی داشتم، خیلی سخت😞

روز دومین سالگرد عقدمون دلوین خانوم به دنیا اومد بهترین هدیه از طرف خدا برای من و باباش
اون روز برای اولین بار گریه های همسرم رو دیدم وقتی بغلم کرد وقتی دخترش رو دید