تجربه زایمان طبیعی پارت سوم
ساعت ۸ شب بود همسرم از سرکار. اومد بهش گفتم دردام شروع شده ولی زیاد نیست شهری که زندگی میکنم امکانات اش افتضاحه زایشگاهش داغونه خیلی بد تعریف می‌کنند جوری که جاریمو کتک زده بودن و من هم زایشگاه نمی‌رفتم میترسیدم خلاصه شبش رفتم خونه مادر شوهرم و مادروپدرمم شهر دیگه زندگی میکنند همسرم گفت به مامان و بابات بگو دردات شروع شده گفتم نه نگران میشن میان تو جاده نمی‌گم خلاصه ساعتهای ۱۱ شب شده بود دردام خیلی غیر قابل تحمل داشت میشد ساعت ۱۲ شب بود حس مدفوع داشتم درد داشتم ولی فقط نفس عمیق می‌کشیدم بین دردام و حالت سجده میرفتم ساعت ۱شب بود به مامانم زنگ زدم گفتم دردام شروع شده نگران نباشید

۰ پاسخ

مقالات مرتبط

مراقبت از نوزاد تازه متولد شده
نوزاد تازه متولد شده و همه نکات مراقبت از آن
گریه نوزاد در شب
گریه نوزاد در شب | علل و درمان گریه شبانه کودک
زمان بستن شکم‌بند بعد از سزارین
زمان بستن شکم‌بند بعد از سزارین
جاهای دیدنی تهران در شب
جاهای دیدنی تهران در شب برای شبگردی

سوال های مرتبط

مامان مرسانا ومهرانا مامان مرسانا ومهرانا ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت پنجم
من شبش میخواستم حتی خونه خودمم بخوابم چون پله داشت همسرم و مادرشوهرم نزاشت گفت خطرناکه دردت یهو بیاد تا از پله ها بیایی سخته دیگه خونه مادر شوهرم موندم ساعت ۱۲و نیم بود دردام به شدت زیاد شد به همسرم گفتم بره دنبال خالم چون خالمم مثل مادرمه خالم اومد مادرشوهر من خیلی میترسید می‌گفت توروخدا زایشگاه بریم منم الکی میگفتم دردام کمه با اینکه تحمل میکردم نفس عمیق می‌کشیدم به مادرشوهرم گفتم واسم تخم شوید دم کن ۲ لیوان خوردم من آدم استرسی هم نیستم اصلا تو اون شرایط ۱ شب بود با اصرار همسرم به مادرم که شهر دیگه ای زندگی میکرد زنگ دم که دردام شروع شده ولی با خونسردی خلاصه به همه گفتم بخوابید دردام کمه به دروغ یا خدا چه شبی بود
مامان مرسانا ومهرانا مامان مرسانا ومهرانا ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت دوم
خلاصه ساعت ۱۱ بود کلا همون یک ذره درد هم گم شد همسرم اومد از سرکار ناهار خوردیم هیچ دردی هم نداشتم در ضمن بارداری خیلی فعالی داشتم هر شب پیاده روی داشتم و یوگا و ورزش‌ها مخصوص بارداری انجام میدادم
بعدش ظهر هم خواب شدم همسرم ساعت ۴ سرکار رفت از ساعت ۶ عصر دوباره درد هام شروع شد منتها باشدت یکم بیشتر از صبح و هر ۲۰ دقیقه ۱ دقیقه انقباض داشتم خیلی کم و رفته رفته دردهام نزدیک به نزدیک میشد حتی همسرم بهم زنگ زده بود حالمو بپرسه بهش نگفتم دردام شروع شده گفتم خوبم خلاصه حمام رفتم دمنوش خوردم بعد ساک بچه و آوردم و شروع کردم داخل خونه به ورزش کردن
مامان مرسانا ومهرانا مامان مرسانا ومهرانا ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی دومم (پارت اول)
شب قبل زایمانم یک ساعت و نیم پیاده روی کردم اینقدر بارداری سختی داشتم که شبش جوری پیاده روی میکردم میگفتم باید تا فردا زایمان کنم و همینطوره شد همون شبش رابطه بدون جلوگیری هم داشتم چون میگفتن خیلی تو انقباض زایمان اثر داره فردا صبح اش درد داشتم ساعت ۸ صبح بود دردام خیلی خیلی خفیف و کم بود در حدی که فکر میکردم ماه دردی باشه و خواب شدم همسرم گفتم برو سرکار این دردا کاذبه
مامان آقا امیررضا مامان آقا امیررضا ۷ ماهگی
همسرم اومد داخل اتاق دید چه حال خوبی دارم رفت به مادرم گفت و خیال جفتشون راحت شد که من درد ندارم من برای خودم ورزشایی که ماما گفت رو میکردم بعد دراز کشیدم و دیدم داخل سرم یه آمپول زدن فکر نکنم به نیم ساعت رسید دردام شروع شد ولی زیاد نبود معاینه کردن و گفتن3 سانتی منم ورزش میکردم و همسرم هرازگاهی میومد سر میزد و میدید حالم خوبه میرفت
من ساعت11 صبح بستری شدم و ساعت2 بهم آمپول فشار زدن و تا5 درد زیادی نبود 5 اومدن میشه آبم رو پاره کردن و بچم با شدت تکون میخورد من ترسیده بودم هی میگفتم بچم چی شده چرا آنقدر تکون میخوره میگفتن موردی نیست ورزش کن دردام از 5 زیادشد اومدن معاینه و من فقط3 سانت بودم همسرم اومده بود داخل و صدای جیغ های منو که شنیده بود ترسیده بود اومد پیشم و گفت مامانت خیلی نگران زنگ زدم بهش با اون همه درد گفتم چیزی نیس دردام کمه نگران نباش تا1 ساعت دیگه نوه ات رو میبینی
مشاهده ۲ پاسخ دیگر
مامان فسقلی مامان فسقلی ۶ ماهگی
تجربه زایمان

هیچی وقتی سونو رفتم بهم‌گفتن باید همین الان بستری بشی از سونو اومدم بیرون دست خودم نبود یهو زدم زیر گریه انقدر حالم بد بود به شوهرم خبر ندادم حتی با مامانم رفتیم برا کارایه بستری بستریم کردن بهم زیر زبونی دادن آمپول فشار زدن ولی من هیچ دردی حس نمیکردم 🥲
شب تا صبح راه رفتم تو بخشی که بستری بودم ساعتایه ۱۱ دردام شروع شد هی میومدن چک میکردن میگفتم یک سانتی الکی ادا در نیار ساعت ۱ بود دردام شدید تر شد میگفتم درد دارم میگفتن تازه شدی ۳ سانت دیگه خیلی درد داشتم گفتم زنگ بزنین ماما همرام بیاد
مامان مرسانا ومهرانا مامان مرسانا ومهرانا ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت چهارم
مادرشوهرمم خیلی اصرار کرد بریم زایشگاه همه همسرمم همینطور ولی نرفتم خیلی از زایشگاه شهرمون فوبیا داشتم ماما خصوصی هم گرفته بودم چون شیفت اش نبود نمی‌آمد از قبل با متخصص زنان هماهنگ کرده بودم که دردام شروع شده زایشگاه بیاد از اینجا به بعد جالب و ترسناک میشه
مشاهده ۱ پاسخ دیگر
مامان متین مامان متین ۷ ماهگی
پارت2 زایمان طبیعی

17 بهمن ساعت8 صبح یهو زیر دلم درد گرفت ولی درد شدید نه مثه پریودی بود بعد تایمش هم خیلی کم بود من به مادرشوهرم مادرم گفتم کفتن دردای زایمانت شروع شده بزار شدید تر که شد بریم بیمارستان منم دکترم بیمارستان امام حسین نبود دیگه تا ساعت2 ظهر دردام قابل تحمل بود چون میرفتم حموم زیر دوش آب گرم خیلی بهتر میشدم یا همسرم کمرمو ماساژ میداد دیگه ساعت8 شب نتونسم تحمل کنم شانس منم کیسه آبم پاره نشده بود 😂😂 برای همین سریع رفتیم بیمارستان یه ماما اومد معاینم کرد گفت4 سانت باز شدی لباسامو در اوردم رفتم داخل بعد چون من ماما همراه خواسته بودم یه اتاق بهم داده بودن چون چند نفر بودن که میخواستم زایمان کنن کنار هم بودن ولی پرده کشیده شده بود
مامان النا🐣 مامان النا🐣 ۶ ماهگی
تجربه زایمان ۱
بچها من واسه زایمان طبیعی خیلی زحمت کشیدم دوره ثبت نام کردم کلی ورزشای لگنی انجام دادم از ۳۷ هفته تمام هرشب میرفتم پیاده روی پله نوردی کلی کردم ولی اصلا واسم فایده ای نداشت عین اب تو هاون کوبیدن بود برای من شاید واسه بقیه جواب داده باشه البته بگذریم من ۴۰ هفته رو تمام کردم تاریخ زایمانم رو رد کردم باید بستری میشدم ولی نرفتم ترسیدم هرچی شوهرم و مامانم اصرارم کردن نرفتم نامه دکتر داشتم ولی گفتم امشبو هم صبر کنم ی روز قبلش کلی ترشح موکوس داشتم توش خونم بود خلاصه من از شب ساعت ۸ دردام شروع شد خیلی خفیف بودن به راحتی تحملشون میکردم تااینکه ساعت ۱ شب شد هی دردام بیشتر میشدن انقباضا محکم تر و با فاصله کمتر بازم نرفتم بیمارستان تااینکه ساعت ۷ صب شد و دردای من جدی خیلی بد شدن وقتی دردا میگرفتن منو بزور ردشون میکردم ساعت ۸ بستری شدم معاینم کردن ۵ سانت بودم 😃 گفتن خیلی خوب تااینجا تحمل کردی منم فقط ناله میکردم ولی صدام بلند نبود همشون میگفتن چقد این دختره صبوره چقد تحملش خوبه میخواستن منو تشویق کنن مثلا منو بردن تو اتاق زایمان تنها بودم اتاقم خیلی مجهز و ترتمیز بود امکانات خیلی خوب بود خلاصه من اونجا نمیدونستم چی در انتظامه فکر میکردم بدبختیام همینجاس
مشاهده ۵ پاسخ دیگر
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۵ ماهگی
تجربه زایمان پارت پنجم
اما آنقدر دردام تو دو ساعت اوج گرفته بود که دلم میخواست زمین چنگ بزنم، ولی به خودم قول دادم جیغ و سر و صدا نکنم و فقط تحمل کنم چون شنیده بودم زایمان طبیعی اصلااااا نباید جیغ بزنی چون تمام انرژیت حدر میره و دیگه توانی برتی زور زدن و بدنیا اومدن بچه نمیمونه.
از طرفی هم ترسیده بودم و دلم میخواست فقط سزارین بشم، چون تصورم از درد زایمان طبیعی چیز دیگه ای بود، و واقعا فکر نمیکردم چنین دردی باشه.
من و همسرم رسیدیم بیمارستانی که قرار بود زایمان کنم، یک بیمارستان دولتی داغون، وقتی رفتم قسمت زایشگاه هم از ترس هم از درد تمام دستام میلرزید ساعت شده بود ۷ صبح و هنوز نه دکتری و نه مامایی اومده بود نظافتچی اومد جلو و گفت الان پرستار میاد. وقتی پرستار اومد گفت برو دراز بکش معاینت کنم همین معاینه کرد گفت دو سانتی برو اتاق رو تخت دراز بکش تا ان اس تی ازت بگیرم، دستگاه رو وصل کرد و چند دقیقه ای طول کشید تا تموم بشه و من چون دراز کشیده بودم دردام داشت بیشتر شدت میگرفت، پرستار اومد گفت دخترم میخوای اینجا زایمان کنی؟ منم چون ترسیده بودم گفتم نه میخوام برم، گفت مگه نمیخوای زایمان طبیعی بشی؟ گفتم نه میخوام سزارین کنم.
مشاهده ۵ پاسخ دیگر
مامان آتوسا مامان آتوسا ۲ ماهگی
پارت سوم✨
زایمان طبیعی 💫
بهم قرص دادن که دردم بگیره😐 متاسفانه دردی منو نگرفت باز بعد دو ساعت آمدن گفتم درد نداری منم گفتم نه دوباره بهم آمپول زدن بعد از سه ساعت آمدم گفتن درد نداری منم گفتم نه دوباره آمپول زدن ساعت های ۱۲ بود که دردم گرفت😖 آمدن معاینه کردن گفتن شدی ۶ سانت ولی هنوز نمیتونی زایمان کنی منم بیشتر ترسیدم دیگه اونجا بود که دست پام رو گم کرده بودم😐
ساعت ۲ بود جیغ من زایشگاه رو گذاشته بود رو سرش مامانم پشت در گریه میکرد اینقدر که درد داشتم نمی‌دونستم چیکار کنم😔
کیسه ابم پاره شد ولی باز نمی‌تونستم زایمان کنم دیگه تحمل درد نداشتم خیلی بد بود
اینقدری که جیغ میزدم از حال داشتم میرفتم😵
مامان فاطمه مامان فاطمه ۵ ماهگی
سلام مامانا بیاید از تجربه زایمانم بهتون بگم چه زایمان بدی داشتم 😭۹روز مونده به زایمانم شروع کردم به شیاف گذاشتن شیاف گل مغربی روز اول که گذاشتم هیچ دردی نداشتم روز دوم یکم درد داشتم روز سوم که گذاشتم بیشتر شد رفتم زایشگاه معاینم کرد گفت یک سانت نیم باز شدی گفتمش دارم شیاف استفاده میکنم گفت خوبه استفاده کن روز چهارم دردام بیشتر شد هر ۵دقیقه میگیره ول می‌کنه وقتی که درد میگیره فقد ام البنین صدا میزدم نه دردام بیشتر شد رفتم زایشگاه گفت هنوز همون یک سانت بازی گفتم خو آمپول فشار بزنین گفت نمیشه هنوز چند روز وقت داری گفتم چکار کنم گفت برو خونه درداتو بکش من ماما خصوصی داشتم ولی اون فقد سزاریان میکرد با گریه رفتم پیشش گفتم چنتا بیمارستان رفتم میگن نمیشه آمپول فشار بزنیمت چون وقت داری من آمدم که سزاریانم کنی دیگه نمی‌کشم گفت بزار معاینات کنم معاینم کرد گفت آره هنوز یک سانت باز هستی ۲۰میلیون واریز کن به حسابم نامه بستری بهت بدم منم زود واریز کردم رفتم بیمارستان بستری شدم گفت فردا اولین نفر خودت سزاریان میکنم ساعت دو شب بود دردام بیشتر و بیشتر شد گفتن بزار معاینات کنیم نذاشتم ولی من داشتم می مردم از درد 😔ولی خودمو نشون ندادم ترسیدم ساعت چهار صبح خواستم برم دسشویی نتونستم بشیم آمدم با گریه گفت چته گفتم حس میکنم بچم داره میاد زود معاینم کرد پنج سانت باز شده بودم زود به دکترم زنگ زدن آمد ساعت پنج سزاریانم کرد سر تخت که بودم
مشاهده ۱ پاسخ دیگر
مامان فسقلی مامان فسقلی ۶ ماهگی
تجربه زایمان

گفتن شدی ۶ سانت دردام هی زیادتر میشد
دیگه نمیتونستم تحمل کنم چنتا حرکت سجده که رفتم یهو بد تر شدم فقط جیغ میکشیدم ولی پرستارا بهم میخندیدن میگفتن هنوز ۶ سانتی اینجوری جیغ میکشی انقدر که جیغ کشیدم گفتم من دارم حس میکنم سرشو بهم میخندیدن ماما همرام رفت گفت بیایین معاینش کنین ببینین چند سانته وقتی اومدن معاینه کردن گفتن ۱۰ سانت شدی
فولی به ۱۰ دقیقه ۴ سانت باز شده بود
حالم خیلی بد بود
نوار قلب بهم زدن که صدایه قلب برو گوش کنن ولی صدایه قلبش نمیومد
مشاهده ۲ پاسخ دیگر
مامان فاطمه‌ نورا😍 مامان فاطمه‌ نورا😍 ۵ ماهگی
با ماماهمراهم‌ شروع کردیم‌ به ورزش کردن‌ و داشت برام توضیح می‌داد که بعد از زایمان چطور از بخیه هات مراقبت کنید و چطور بچه رو شیر بدی و..... توی دردا هم کمرمو‌ ماساژ میداد هنوز تمرین اولی که گفته بود و انجام می‌دادم که گفتم دردام بیشتر شده میخوام برم دستشویی‌ بگو بیان اینو از رو شکمم باز کنن‌ برم دستشویی‌ که گفت نمیشه که( فکر می‌کرد دارم سوسول بازی درمیارم گفت الکی نگو دردام زیاد شده بزار کم معاینه‌ت کنن) رفت گفت اومدن گفتم میخوام برم دستشویی‌ گفت نه اول باید معاینه کنم‌ از من اصرار از اونا گوش ندادن آخرش رفتم رو تخت ماینه‌ کرد گفت باز شده وقت زایمان‌ اصلا باورم‌ نمیشد چونکه من‌ درد آنچنانی‌ نداشتم‌ گفتم مطمئنید؟ من زیاد درد ندارم گفت آره گفتم میخوام برم دسشویی‌ گفت نه احساس میکنی مدفوع‌ داری این سر بچه‌ست اگه بری میوفته تو دسشویی‌ اصلا اینقدر که اصرار میکنی‌ که دسشویی‌ داری اشکال نداره همینجا بکن‌ تا مدفوع نکنی بچه نمیاد خدا خیرش بده اینو که گفت دیگه حس خجالت و اصرارم‌ برای دسشویی‌ رفتن تموم شد( دیگه نمیدونم واقعا داشتم‌ یا سر بچه بود اینطور حس میکردم) وسایلو‌ آوردن خواست برش بزنه گفتم‌ نه من میتونم تحمل کنم درد آنچنانی ندارم بزارید همینطور به دنیا بیاد که نامردی کرد قبول نکرد گفت برای زایمان اول همه برش باید بخورن وگرنه پارگی ایجاد میشه برش زد گفت دردام که اومد زور بزن من کلا دردام با دم و بازدم‌ رد میکردم و زور میزدم‌ ۵ دیقه گذشت بچه نیومد گفت بچه‌ت گناه داره ها اونجا گیر کرده خوب زور بزن به دنیا بیاد همونو که گفت خیلی دلم سوخت گفتم بچه چیزیش نشه ادامه پارت بعدی
مامان متین مامان متین ۷ ماهگی
پارت 3 زایمان طبیعی

خلاصه ماما همراه اومد کلی بهم انرژی مثبت داد ورزش بهم داد رو توپ ورزش میگفتم انجام بدم کمرمو ماساژ میداد خیلی بهم کمک میکرد بعد فقط خودشم منو معاینه میکرد من دردام ساعت11 شب شدید شد شده بودم 7 سانت طاقت نمیتونسم بیارم ماماهمراه واسم امپول اپیدورال زد دردام بی حس نکرد ولی خواب آور بود ینی هم درد داشت هم خیلییی شدید خواب برده بود بعد چون امپول اپیدورال خواست بودم تایم زایمانم طول کشید دیگه ساعت1 نیم اثر امپولا داشت میرفت منم فول شده بودم منو بردن اتاق عمل یه خانم دکتر اومد خیلی خانم خوبی بود خلاصه زور زدم اقا پسرم به دنیا اومد برش هم زد 12 تا بخیه خوردم ولی موقع بخیه زدن بیهوشم کردن
مامان نیکان مامان نیکان ۴ ماهگی
پارت۱
تجربه زایمان

تاریخ ۲۳اردیبهشت وقت آن تی من بود ولی بچه ۳۰ به دنیا اومد
۲۹ از ساعت ۹ شب زیر شکمم دردگرفت چون اولین بچمم بود تجربه نداشتم به خواهرم که زنگ زدم خوشحال شد مادرمم کنارش بود گفتن که علایم زایمان خواهرم گفت اگه ادامه دار بود بگو بریم بیمارستان چک کنه
خودش مامایی ساعت ۱۲ رفتیم بیمارستان دهانه رحمم حتی یه سانتم باز نبود ولی انقباض داشتم…
تا صب درد کشیدم یه دقیقه نخابیدم ۵ صب رفتم حموم دوش گرفتم ماساژ دادم
مامانم شبش خوابیده بود خونمون دلش طاقت نیورده بود
صب پا شد صبونه درست کرد ساعت ۸ رسیدیم بیمارستان چک کرد دید دهانه رحمم ۳ سانت بازه بستری کرد چون ۴۰ هفته پر شده بود
کاش میرفتم پیاده روی میکردم بیرون یذره بیشتر باز می‌شد 😭😭😭
مشاهده ۱ پاسخ دیگر