داستان زایمان
#قسمت_نهم

وقتی صدای گریه ش رو شنیدم هم خوشحال شدم هم ناراحت از آینده ای که نمی‌دونستم چی میشه کلی خواهش کردم بهم نشونش بدن ولی قبول نکرد دکتر و سریع دخترم رو به nicu منتقل کردن. اونجا بود که از صحبتهاشون فهمیدم از قبل واسش تخت رزرو کرده بودن و فقط من بودم که از همه جا بی خبر بودم و نمی‌دونستم قراره سزارین بشم. هرچی حرف میزدم انگار حرفهام گنگ بود هیچکس صدامو نمی‌شنید.
بعد دوختن شکمم همه رفتن جز یه آقا که تو ریکاوری پیشم موند. تمام فکرم پیش دخترم بود الان زنده س؟ صدا زدم آقا دخترم زنده س؟ گفت اره یه شیردختر مثل خودت آوردی. چند دقیقه گذشت دوباره گفتم آقا تو رو خدا دخترم زنده س؟ و منی که دیگه جوابی نشنیدم.
نمی‌دونم چقدر گذشت ولی دونفر اومدن جابجام کردن رو یه تخت دیگه و گفتن باید تو icu بستری بشی.

از در اتاق عمل بردنم بیرون، مامانم مادرشوهرم و پدرشوهرم پشت در بودن ولی همسرم نبود، نبود همسرم تو دلم رو خالی کرد وقتی بهشون نگاه کردم چشمای همه خیس بود فقط گریه کردم التماس کردم بگید که دخترم زنده س

۳ پاسخ

چقد سخت عزیزم چند هفته زایمان کردی؟

بعدش؟؟

خب بعدشششش🥲بگو

سوال های مرتبط

مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
تو اتاقی که داخل سالن زایشگاه بود و کنار تخت من یک خانم منتظر اومدن کوچولو نازش منتظر شدم تا آماده بشم واسه عمل پرستار برام آنژیوکت گذاشت سوند وصل کرد بهم وسایلی که همسرم از داروخونه گرفته بود داد یک دست گان با دمپایی و آب معدنی و آبمیوه و پوشک لباسامو پوشیدم به کمک یک خانم خدماتی نشستم روی ویلچر و راهی اتاق عمل شدم اتاق زایشگاه دقیق رو به روی اتاق عمل بود خواهرم پشت در با چشمای اشکی منتظرم بود ازش سراغ پوریا همسرمو گرفتم گفتم چرا نیست گفت راه ندادن بیاد سرمو بوسید فقط تونستم بگم آبجی دعا کن با پناه از این این در بیام بیرون خواهرمم بدتر از من احساساتی هیچی نگفت فقط سرشو تکون داد و منو با چشمای اشکیش راهی اتاق عمل کرد.
با ورودم به اونجا انقدررررر سردم شد و سرد بود که ناخودآگاه تن و بدنم میلریزد اون خانم منو اونجا رها کرد و رفت تو دلم فقط دعا میکردم واسه اونایی که ازم خواسته بودن یا شون باشم همینجوری تو حال خودم بودم که یک مرد میانسال اومد ویلچرمو به سمت داخل برد پرستار همراهم پروندمو تحویل داد و ازم خداحافظی کرد وارد اتاق جراحی شدم همه جا تمیز و بزرگ و سرد سرد سرد آنقدری که من دیگه کنترل بدنمو نداشتم از طرفی استرس از طرفی سرما همه جامو تو دست خودش گرفته بود و من حسابی میلرزیدم جوری که اگه اون آقا میانسال نبود تا کمکم کنه نمیتونستم بشینم رو تخت.....
مامان فاطمه‌ نورا😍 مامان فاطمه‌ نورا😍 ۳ ماهگی
چند تا زور بانهایت‌ جونم زدم که بچه نمونه اونجا که دخترم پرت شد بیرون😍 بهترین‌ لحظه‌ی دنیا بود شروع کردم با دخترم صحبت کردن که فاطمه نورا جانم گریه نکن و مادر اینجاست .....🥲 بازم گفت زور بزن که جفتتم‌ بیاد بیرون با یه زور زدن‌ جفتمم‌ مثل یه بچه‌ی دیگه سر خورد اومد بیرون بعدش شروع کرد به بخیه زدن که نامرد فکر کنم زیاد برش زده بود ۴۵ دقیقه فقط بخیه زد هم داخلی هم بیرونی بعدشم‌ ماماهمراهم لباساشو‌ پوشوند‌ و فسقلم‌ و آورد گرفت شیرش دادم‌. ماماهمراهم کلی ازم تعریف کرد و گفت افرین همه‌ی دهه‌ هشتادیا‌ همینقدر زبل‌ و زرنگن‌ به اسونی‌ بچه رو به دنیا میارن حتی رفته بود بیرون به شوهر و مادر شوهر و خواهر شوهر اینامم‌ گفته بود که عروستون خیلی وروجکه😃😂 هیچکدوم از پرستارا. و ماما ها باور نمیکردن که زایمان کردم‌ میومدن‌ با تعجب میگفتن زایمان کردی؟ آخه من اصلا کوچکترین‌ دادی‌ نزدم و گریه‌ای نکردم فقط ماماهمراهم‌ و یدونه ماما‌ رو سرم بودن‌. وقتی که رفتم بیمارستان‌ همه یه شکلی با ترحم‌ نگام میکردن که با این سن کم‌ اینجا چیکار میکنی وای این قراره خیلی اذیت بشه و ما رو اذیت کنه ولی بهشون ثابت کردم‌ که بزرگ‌ بودن و تحمل داشتن‌ به سن و سال نیست. پارت بعدی
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_هشتم

سوال:دکتر گفت تا ۵ دقیقه دیگه تصمیمتو بگیر بعدش من دیگه هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم چون شرایطت حاده و چندروز پیش یکی مثل تو بوده و فوت شده. گفتم چند دقیقه پس بهم وقت بدین

با همسرم تماس گرفتم فقط اشک میریختم گفتم بهم ختم بارداری دادن چکار کنم گفت به خدا توکل کن بسپار به خودش، به مامانم گفتم چکار کنم گفت بسپار به خدا. به پرستار گفتم من آماده ام به محض اینکه رضایت دادم به عمل با ویلچر بردنم اتاق عمل حتی صبر نکردن مامانم همراهم تا در اتاق عمل بیاد حتی نذاشتن همسرم برسه گفتن ریسکه بیشتر از این صبر کرد.

بردنم تو اتاق عمل یه حس عجیب داشتم، انگار‌ بین زمین و آسمون بودم خیلی سریع منو واسه عمل آماده کردن شاید دو دقیقه طول نکشید که بی حسی زدن و گفتن سریع دراز بکش.
دکتر گفت دستم سبکه انشاالله خدا واست نگهش داره من دعا میخونم تو امین بگو فقط باید سریع شکمتو برش بدیم. تو همون لحظه که شکمم رو با بتادین ضدعفونی میکردن دکتر شروع کرد به دعا کردن. (قبلش پرسید بچه چیه و میخوای اسمش رو چی بذاری گفتم دختره و هانا)

خدایا هانا رو به پدر و مادرش ببخش و به ناز پدر و مادرش بزرگ کن.
آمین 😭😭
خدایا مامان بابای هانا با ذوق براش اتاق چیدن دلشونو شاد کن و هانا رو صحیح و سالم ببرن خونه.
آمین 😭😭

همون لحظه که شروع کرد عمل رو‌ افت فشار شدید گرفتم و تو هر دو دستم آمپول زدن... استرس داشت منو میکشت استفراغ تا تو گلوم اومد و رفت پایین... و من فقط منتظر صدای گریه ی دخترم بودم و بله صداش اومد 😭
مامان جوونه امید دلم مامان جوونه امید دلم ۴ ماهگی
پارسال همین روزا بود که تازه همیده بودم تو دلمی بعد کلی سختی بعد کلی امپول بعد عمل دوبار انتقال دو محرله ای و یک بار تخمک کشی بعد کلی استرس کلی سختی توی شهر غریب بعد کلی پنهون کاری از خانواده همسر که نفهمن کجا رفتم و برای چه کاری بعد دوبار تو دوماه پشت سرهم انتقال دادن و هر روز هر روز امپول پروژسترون روزی دوتا زدن اونایی که متاسفانه استفاده کردن میدونن چقدر روغنی و سخته و جاش میمونه من فقط برای داشتنت این کع میدونستم یه روزی میای این همه سختی به جون خریدم سه ماه بارداری با یک ماه قبل بارداری دوماه قبل ترم برای تخمک کشی هر روز هرزوز امپول زدم منی که اسم امپول میومد ده متر میرفتم کنار تر وایمستادم منی که دکتر نمیرفتم ولی کارم شده بود هر روز دکتر و سنوگرافی برای کور سوی امیدی وقتایی که حس پریودی سراغم میومد انگار دنیا سرم خراب میشد میگفتم نه اینا علاعم بارداریه تا لکه میدیدم میگفتم نه جنین داره جا باز میکنع بشینه چقدر گریه کردم تو خلوت خودم چقدر شکستم چقدر تنها بودم یه روز که دلم شکسته بود لباسی که برات خریده بودموربغل کردم های های گریه کردم الان که یادش میوفتم دوباره بغض منو میگیره گفتم ینی میشه ببینم تو این لباسی ینی میشه صدای خندت بپیچه توی خونم مامان بدون تو چراغ خونه من خاموشه به کجا برم که کسی جوابی بهم بده کجا برم که بگن بیا اینم جیگر گوشه تو چقدر تو خواب بغلت کنم فردا بیدار شم نباشی نمیخوام از خواب بیدار شم ولی الان کنارمی یه تیکه از قلبمی برات میمیرم نه ماه برای تو زندگی نکردم فقط استراحت کردم فقط،مواظبت بودم و یک عمر قراره اینو ادامه بدم من پیش مرگ تو بشم خدا برای من معجزه کرده فرشته فرستاده رو زمین من اگه تو نبودی،شاید دیگه نبودم و تموش میکردم
مامان النا🐣 مامان النا🐣 ۵ ماهگی
تااینکه دیدن من زور ندارم دکترم شرو کرد داد زدن که زور بزن الان بچه خفه میشه گیر کرده بود اونجا بود که من دردام یادم رف و فقط ترسیده بودم چندنفر اومدن شکممو فشار میدادن و من جیییییغ های خیلی بدی میزدم یادم میاد موهای تنم سیخ میشه واقعا
همون حین حس کردم ی چیزی پاره شد بله دکترم مجبور شده بود برش بزنه کلی پاره شدم ۱۵ تا بخیه خوردم بعدش خلاصه بچمو کشیدن بیرون از بس مونده بود تو کانال زایمان کف سر بچم کج شده بود الهی بمیرم واسش خیلی ترسیده بودم حس خیلی غریبی داشتم من برعکس تمام مادرا اون لحظه بی حس بودم انگار تمام دنیا ایستاده بود انگار روحم تو تنم نبود نمیتونم وصف کنم ولی من تا ساعتها گنگ بودم حتی وقتی بخیه هامو بدون بی حسی واسم میزد و من تار به تارشو با وجودم حس میکردم حتی اخ نگفتم انگار که مرده بودم حتی نگفتم میخوام دخترمو ببینم بعد تقریبا ۴۰ دقیقه که بخیم تموم شد من با دخترم تنها شدم اونجا بود که انگار ی سیلی محکمی تو صورتم خورد که خودتو جم کن دختر پاشو دخترت اومده من با اون حالم با اونهمه بخیه و درد و خونریزی پاشدم از تختم که خیلی بلند بود بزور اومدم پایین و دخترمو نگاه کردم و اشکام بی اختیار جاری شدن باورم نمیشد این پایان اونهمه انتظار من بود شیرین ترین لحظه عمرم بود من تمام دردا یادم رفت و سرپا شدم خیلی صبوری کردم خیلی تحمل کردم تمام کارای شخصی خودمو دخترمو انجام دادم از نظر خودم قوی ترین ورژن خودمو وقتی دیدم که مادر شدم هم به خودم هم به تمام مادرا افتخار میکنم خوشحالم که خدا تجربه مادرشدن بهم داد من تونستم و از پسش بر اومدم مطمئنم شماهم میتونین خانمایی که زایمانتون نزدیکه اصلا نترسید خدا هست همین فقط ارزو میکنم همه طعم شیرین وصال بعد ۹ ماه رو تجربه کنن ❤️
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت پنجم
اما آنقدر دردام تو دو ساعت اوج گرفته بود که دلم میخواست زمین چنگ بزنم، ولی به خودم قول دادم جیغ و سر و صدا نکنم و فقط تحمل کنم چون شنیده بودم زایمان طبیعی اصلااااا نباید جیغ بزنی چون تمام انرژیت حدر میره و دیگه توانی برتی زور زدن و بدنیا اومدن بچه نمیمونه.
از طرفی هم ترسیده بودم و دلم میخواست فقط سزارین بشم، چون تصورم از درد زایمان طبیعی چیز دیگه ای بود، و واقعا فکر نمیکردم چنین دردی باشه.
من و همسرم رسیدیم بیمارستانی که قرار بود زایمان کنم، یک بیمارستان دولتی داغون، وقتی رفتم قسمت زایشگاه هم از ترس هم از درد تمام دستام میلرزید ساعت شده بود ۷ صبح و هنوز نه دکتری و نه مامایی اومده بود نظافتچی اومد جلو و گفت الان پرستار میاد. وقتی پرستار اومد گفت برو دراز بکش معاینت کنم همین معاینه کرد گفت دو سانتی برو اتاق رو تخت دراز بکش تا ان اس تی ازت بگیرم، دستگاه رو وصل کرد و چند دقیقه ای طول کشید تا تموم بشه و من چون دراز کشیده بودم دردام داشت بیشتر شدت میگرفت، پرستار اومد گفت دخترم میخوای اینجا زایمان کنی؟ منم چون ترسیده بودم گفتم نه میخوام برم، گفت مگه نمیخوای زایمان طبیعی بشی؟ گفتم نه میخوام سزارین کنم.