۲ پاسخ

منم موافقم واقعا طبیعی خیلییی خوبه

من ۲روزبیمازستان دردطبیعی،کشیدم وبنظرم بدترین نوع زایمانه وازاخرسزارین شدم۳ماهه مشکلی ندارم وبنظرم ابن زورا طبیعی بدتررحم راداغون میکنه

سوال های مرتبط

حانیه حانیه قصد بارداری
تجربه زایمانم پارت دوم

تا ساعت ۸:۳۰_۹ من فول شدم ماما اومد گفت پاشو ورزش کن اصلا ما نداشتم حرف بزنم چه برسه اینکه ورزش کنم ماما میرفت بیرون من مینشستم وقتی میومد می‌گفت تو که نشستی میگفتم نه دارم بلند میشم ببین😂
به زور مامانمو اوردم پیشم چندتا خرماگردو و کمپوت بهم داد انرژی اومد تو بدنم
(اینم بگم آمپول فشار هم چون یکی از دانشجوها برام زد نمیدونم بلد نبود چطوری بود اصلا از سرمه نمیومد تو دستم یعنی من بدون آمپول فشار بدون بیدردی زایمان کردم )
ماما دوباره اومد گفت ورزش بسه (خودتو کشتی انقد که ورزش کردی😂😂) بشین حالت دستشویی زور بزن
یه چند دقیقه‌ای نشستم خیره به در😂 دوباره اومدن بردنم یه اتاق دیگه دکتر و ماما و یه نفر دیگه تپلی
نشستم رو تخته پاهامو ماما گرفت محکم فشار میداد تو دلم دکتر دهانه رحم رو گرفته بود با فشار باز میکرد که بعدش آمپول زدن آمپول هم درد کمی داشت چند دقیقه بعدش که سر شد برش زد که من اصلاً دردشو حس نکردم فقط صدایی که داد گوشتمو ریخت😵‍💫
اون زن تپلیه هم با جفت دستاش که مشت کرده بود افتاده بود رو دلم🥲😂 ساعت ۱۰ شب هم دختر گلم اومد تو بغلم 🥰
وااای از اون لحظههههه🌸
انگار چند ثانیه دنیا متوقف میشه انگار فقط خودم بودم و دخترم
سریع بندناف رو بریدن و دخترمو گذاشتن یه جای دیگه و دکتر و ماما شروع کردن به بخیه زدن که چون من لگنم کوچیک بود بچم ماشاالله درشت بود بخیه فوق العاده زیاد خوردم تا نزدیک ۱۱ داشتن بخیه میزدن
که درد بخیه هم بخوام بگم بخیه داخلی اصلا درد نداشت اما بخیه بیرونی انگار که بیحسی رفته بود کااامل متوجه دردش میشدم و این خیلی بد بود
مامان پناه مامان پناه ۴ ماهگی
#پارت6
دراز که کشیدم بهم گفتن هر وقت دردت گرفت زور بزن وگرنه الکی زور نزنی که فایده نداره توی اتاق زایمان دکتر اون شیفت و ماما و دوتا پرستار بالا سرم بودن من دهنم بسته بود و زور میزدم در همین هین بهم امپول بیحسی زدن و واژنم رو بریدن
خلاصه هر وقت دردم می‌گرفت تا جایی که میتونستم زور میزدم چندتا زور محکم زدم و ساعت 11و 20دقیقه پناه من بدنیا اومد
بچرو روی شکمم گذاشتن بچه گریع میکرد منم گریه میکردم.. بچه رو بردن که وزنشو بگیرن من دیگه جون نداشتم ماما میگفت یه زور بزن جفت بیاد بیرون میگفتم نمیتونم دیگه زور ندارم حالا هر طور که شد زور زدم و جفتم اومد بیرون
شروع کردن به بخیه زدن پاهام میلرزید و سردم شده بود بعد از بخیه منو بردن توی یه اتاق دیگه و برام پتو اوردن بعدش هم بچه رو لخت اوردن گفتن بهش شیر بده و در صورتی که لخت بهت چسبیده باشه و بدنت رو لمس کنه
بعد زایمان چنان راحت شدم دردام تموم شد خسته بودم وخیلی خابم میومد بعد دو ساعت منو بردن بخش
اینم از زایمان من
از من به شماهایی که میخاین زایمان طبیعی انجام بدید حتما ماماهمراه بگیرید
مامان نلین💕✨ مامان نلین💕✨ ۸ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۶

درباره دستش جلو تر توضیح میدم از‌ روند زایمان بگم فعلا
همین که دخترم گریه کرد
دکتر کمم و فشار داد و به زور جفت و خارج کرد
دکتر شروع کرد به بخیه زدن دیگه
موقعه به دنیا اومدن صدای قیچی و شنیدم که پرینه رو قیچی کرد ولی متوجه نشدم
یه آمپول دیگه زد که سر بودم سر قبلی اونم متوجه نشدم
یه بیست دقیقه طول کشید بخیه…
گفتن دو ساعت باید توی ریکاوری باشی و همسرم و صدا زد که بیاد پیشم…
همون لحظه ای که به بچه به دنیا اومد اینقدر راحت شده بودم و حس خوبی داشتم، احساس خیلییی قوی بودن میکردم با اینکه موقعه خروج بچه حس میکردم یه تریلی افتاده روم و نمیتونم بیرون بیام از زیرش…
با اینکه میگفتم من غلط کنم دیگه حتی پیش شوهرم بخوابم که حامله شم
بازم حاضر بودم انجامش بدم
همین که دردت تموم میشه و بعد اون همه درد یهو آروم میشی همشو فراموش میکنی،،،
کل سختیش اون نیم ساعته که بچه خارج میشه
که اگر زور خوب هم بزنی شاید زود تر تموم شه…
همسرم اومد پیشم و دوساعتی کنارم بود بعدش با پای خودم بلند شدم و رفتم دستشویی حجم زیادی خون ازم خارج شد و پرستار برام شورت و پد پوشید و بعد بردنم بخش
بجز احساس ضعف هیچ دردی نداشتم حتی جای بخیه هم درد نمیکرد
فکر میکردم الان سر شدم و بعدش درد میگیره ولی اینجوری نبود خداروشکر
مامان فاطمه 🩷 مامان فاطمه 🩷 ۲ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی ۲
یه ربع بعد ماما اومد گفت دراز بکش یه کم استراحت کن چند دقیقه بعد بریم تو وان دردت کمتر میشه فکر کنم قبل رفتن بهم آمپول فشار زد یه ربع نشد که به شوهرم گفتم ماما صدا کن زودتر بریم تو وان نمیتونم طاقت بیارم فکر میکردم آب گرم خیلی دردم کمتر کنه رفتم تو وان ولی به نظرم رو من که فایده نداشت ماما هم همزمان گاز میزد تو دهنم که اونم فایده نداشت دردم شده بود هر ۱ دقیقه یه بار ماما دوباره معاینه کرد گفت پنج سانت شدی دیگه اونجا شاکی شدم که من الان که پنج سانتم دارم از درد میمیرم چجوری پنج سانت دیگه تحمل کنم
دیه دراز کشیدم و دردم فاصله هاش کمتر میشد و شدید تر تا اون موقع اصلا داد نزده بودم همش دندونام فشار میدادم😅ولی دیگه درد یه جوری شده بود که انگار فقط با داد زدن آروم میشد منم دیگه با هر درد داد میزدم دیگه به التماس افتادم که یا منو ببرید سزارین یا خودتون بچه رو بیارید بیرون من خلاص بشم بنده خدا شوهرمم این رفتارای منو میدید بیشتر میترسید دیگه ماما اومد گفت یه خورده بیا رو توپ بالا پایین کن بهتر میشی الان شدی هفت هشت سانت دکترت هم الان دیگه میرسه
توپ هم فایده نداشت هر چی بالا پایین کردم انگار نه انگار دیگه به یه جایی رسید که حالت دستشویی داشتم ماما گفت زور نزن تا دکتر بیاد دیگه داره بچه به دنیا میاد دکتر اومد حدودا ساعت یازده بود معاینه کرد و گفت دیگه برو تو تخت زایمان
مامان جوجه کوچولو😍 مامان جوجه کوچولو😍 ۷ ماهگی
چند تا زور بانهایت‌ جونم زدم که بچه نمونه اونجا که دخترم پرت شد بیرون😍 بهترین‌ لحظه‌ی دنیا بود شروع کردم با دخترم صحبت کردن که فاطمه نورا جانم گریه نکن و مادر اینجاست .....🥲 بازم گفت زور بزن که جفتتم‌ بیاد بیرون با یه زور زدن‌ جفتمم‌ مثل یه بچه‌ی دیگه سر خورد اومد بیرون بعدش شروع کرد به بخیه زدن که نامرد فکر کنم زیاد برش زده بود ۴۵ دقیقه فقط بخیه زد هم داخلی هم بیرونی بعدشم‌ ماماهمراهم لباساشو‌ پوشوند‌ و فسقلم‌ و آورد گرفت شیرش دادم‌. ماماهمراهم کلی ازم تعریف کرد و گفت افرین همه‌ی دهه‌ هشتادیا‌ همینقدر زبل‌ و زرنگن‌ به اسونی‌ بچه رو به دنیا میارن حتی رفته بود بیرون به شوهر و مادر شوهر و خواهر شوهر اینامم‌ گفته بود که عروستون خیلی وروجکه😃😂 هیچکدوم از پرستارا. و ماما ها باور نمیکردن که زایمان کردم‌ میومدن‌ با تعجب میگفتن زایمان کردی؟ آخه من اصلا کوچکترین‌ دادی‌ نزدم و گریه‌ای نکردم فقط ماماهمراهم‌ و یدونه ماما‌ رو سرم بودن‌. وقتی که رفتم بیمارستان‌ همه یه شکلی با ترحم‌ نگام میکردن که با این سن کم‌ اینجا چیکار میکنی وای این قراره خیلی اذیت بشه و ما رو اذیت کنه ولی بهشون ثابت کردم‌ که بزرگ‌ بودن و تحمل داشتن‌ به سن و سال نیست. پارت بعدی
مامان کایان مامان کایان ۸ ماهگی
#تجربه زایمان طبیعی
پارت سوم
دردام غیر قابل تحمل بود و فقط گریه میکردم و میگفتم من دارم میمرم لطفا منو ببرین سزارین و واقعا تو حال خودم نبودم مث اینکه تو این دنیا نبودم و تمام تمرکزم روی بدنیا اوردن پسرم بود و سلامتیش
دکترم که ۹و نیم اومد خیلی اروم و با خونسردی پیش میرفتیم منی که توی اون همه درد داشتم میمردم ولی خانم دکتر خیلی ارومم میکرد
تا که با ۷ .۶بار که دردم شروع شد همراه با زور ساعت ۲۱:۴۳
پسری رو بدنیا اوردم
وقتی بغلش کردم تمام دردام یادم رفت خیلی لحظه ی شیرینی بود همه کنارم بودن مادرم و همسرم خیلی باعث دلگرمیم بودن
بعدش کایان رو بردن برای لباس پوشوندن و بخیه زدن من که برش داشتم
بعدش که تموم شد خودم بلند شدم رفتم حموم و لباس پوشیدم و اومدم نشستم شام خوردم و تمام
من تونستم طبیعی زایمان کنم
و حالا خودمو تحسین میکنم که تونستم با این درد های فراوان که واقعا غیر قابل تحمل هستش و بسیار سختتتت
و کلا من ۳.۴ساعت خیلی درد کشیدم و بعدش تمام دیگه هیچ دردی متوجه نشدم و الان از انتخابم بسیار راضیم
و خیلی خوشحالم که الان پسرم بغلمه
مامان کارن مامان کارن ۲ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
پارت ۴
دیگ تا اینو گفت من بال دراوردم پرواز کردم اینقدر که گرما و درد بهم فشار اورد روی تخت زایمان هم چند بار زور دادم تا دیگه بچه دنیا اومد
گذاشتنش رو شکمم نگاهش یادم نمیره 🥹🥹قشنگترین لحظه زندگیم بود گریه ام نکرد فقط آروم نگام میکرد🥹🥹اون لحظه هم پر ترس و استرس بود برام هم پر از عشق یه حس منگی و گیجی داشتم
بعد دیگه بردنش لباس تنش کردن تا بخیه هام زدن منم رفتن رو تخت دراز کشیدم ماما اومد کمکم داد تا بهش شیر بدم
من از زایمان وحشت داشتم ولی زایمان خوبی داشتم خیلی راضی بودم دوباره ام برگردم عقب بازم طبیعی انتخاب میکنم
و اینکه بیمارستان سپیدار اهواز زایمان کردم رفتار پرسنل چه زایشگاه چه بخش بستری فوق العاده بود خیلی دلسوز و همراه بودن واقعا جز یه نفرشون که اونم میتونم چشم پوشی کنم از رفتارش
در اخر توصیه میکنم اصلا از زایمان نترسید از بعد زایمان بترسید من افسردگی بعد زایمان گرفتم تا ۳ هفته بعد از زایمانم حالم افتضاح بود هیچ کمکی ام نداشتم از روز سوم دیگه خودم دست تنها موندم
مامان دایانا مامان دایانا ۵ ماهگی
پارت سه
باید بگم ماما همراهم واقعا همه کار برام کرد. دردم که شدید شد دیگه ماساژ میداد، سرویس بهداشتی میبرد، ورزش میکرد کنارم و بودنش امیدبخش بود. همسرمم که منو تو اون وضعیت میدید حالش از من خرابتر بود😂

منم تهوع گرفته بودم هیچی نشد بخورم و بیحال بودم. البته ماما می‌گفت تهوع نشونه نزدیک شدن به زایمانه (شما حتما قبل اینکه دردتون شدید بشه چیزی بخورید که تو زایمان گشنه نباشید)
توی ۶-۷ سانت بودم که یهو دردم زیاد شد و یه جیغ زدم، ماما تعجب کرد چون دیدم به همکارش می‌گفت زایمان اولشه معلوم نیست چقد طول می‌کشه تا زایمان کنه، ازم پرسید داره بهت فشار میاد گفتم آره ، دکترمو خبر کرد و معاینه کرد و دید ۱۰ سانتم

جالب بود که توی ۱۰ سانت دردا تقریبا رفته بود و فقط یه حس فشار داشتم، شبیه اینکه میخوای یه چیزی رو از بدنت بدی بیرون ولی اندازش چند برابرته :)
دیگه همسرم حالش بد شد و رفت بیرون
دکترم خیلی خوب بودو گفت استرس نداشته باش و با تموم زورت فشار بده و فک کن داری مدفوع می‌کنی، ماما هم گفت جیغ نزنمو نفس عمیق بکشم و با بیرون دادن نفس یه باری زورمو بزنم‌. به حرفشون گوش دادمو با دو سه تا زور بچه اومد بیرون
گذاشتن رو سینم نگاهش کردمو بعد دیگه چشمو بستمو خیالم راحت شد
موقع برش من متوجه نشدم و موقع بخیه یکم درد داشتم که برام بی حسی زد. بعد هم چندبار شکممو فشاردادن که یکم درد داشت و کلی خون ازم ریخت..
مامان ܩߊ‌ܣـ🌙ـܠࡅ࡙ن🩷 مامان ܩߊ‌ܣـ🌙ـܠࡅ࡙ن🩷 ۳ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ۳:
بهم سرم زدن و توی سرم آمپول فشار
۵ دقیقه نگذشته بود که کیسه آبم پاره شد صداشون زدم و از اونجایی که ان اس تی رو شکمم بود و اجازه نمیدادن در بیارم همش دراز کشیده بودم رو تخت و از درد به خودم می پیچیدم و فقط به تخت فشار میاوردم از درد اومدن و دیدن که کیسه آبم که پاره شد بچم مدفوع کرده و رنگش زرد بود و به دکتر شیفت اطلاع دادن و گفت سریع آمپول فشار قطع کنید و باید خودت درد بکشی اگه دهانه رحمت پیشرفت داشت بهت فرصت میدیم طبیعی بیاری اگه ن می‌بریم اتاق عمل دردام زیاد بود و با فاصله ۵ دقیقه گاهی سه چهار دقیقه ولی هر سری معاینه میکردن همون ۲ سانت بودم ساعت ۵ عصر شد و با چه سری معاینه همون ۲ سانت بودم بازم که بازم آب کیسه آب ازم اومد و دیدن شدت مدفوع زیاد و دهانه رحمم پیشرفتی نداشته به دکتر اطلاع دادن گفت سریع بیارید اتاق عمل انگار گیج بودم ترسیده بودم نمی‌دونستم اصرار کنم برا طبیعی یا برای سزارین فقط یبار دیگه التماس کردم توروخدا یبار دیگه معاینه کنید شاید دهانه رحمم تغییر کرده باشه گفتن نه دیگه نمیشه دکتر اجازه نمیده بهم سوند زدن که اصلا متوجه نشدم ولی تو راه رفتن همش حس ادرار داشتم و ویلچر آوردن و بردنم اتاق عمل تو مسیر فقط با بغض و ترس به شوهرم نگاه میکردم و رفتم اتاق عمل...