تجربه از اولین میزبانی بعد از زایمان...
دیشب ۲۰نفر از فامیل و همکارا همسرم دعوتمون بودن،،
خورشت ها از صبح بار گذاشتم تا بعداظهر آماده بود
شب مهمونا اومدن بیشتر در حال پذیرایی چای و شیرینی و میوه و این چیزا بودیم همسرم کمکم بود...
خواهرزادم پسرم رو تو اتاقش سرگرم کرده بود هر ساعتی چند دقیقه ای که پیش مهمونا مینشستم بچم بغل میکردم.
شام زود کشیدیم ساعت ۱۱
بعد از شام همه رفتن انگار اومده بودن رستوران خخخ
آشپزخونه پوکیده بود رهاش کردم ،رفتم آماده شم بریم خواهرزاده م برسونیم ...
یه لحظه دیدم با وحشت صدام کرد خاله بیا بچه سرخ شده‌..
بچم از گریه نفسش بند اومده بود وسیاه شده بود بغلش کردم انگار خودش پرت کرد تو سینه م،با دستاش به لباسم چنگ زد چند ثانیه گذشت صداش بالا نمیومد بهم چسبیده بود نمی‌تونستم صورتش ببینم داشتم قبض روح میشدم که همسرم گفت آروم شده نگران نباش،خوابش برد.
حالا همینجور اشکام می‌ریخت از کار این بچه!!!
خدایااااا فک نمی‌کردم اینقدر بچم وابسته کردم اگه اتفاقی برام بیفته بچم چی میشههههه،🥺🥺

۴ پاسخ

منم همیشه ب این فک میکنم اگ چیزیم بشه کی مثل من میتونه برا بچم دل بسوزونه و مراقبش باشه🥲

خدا سایه مادرا رو بر همه مستدام نگه داره
ای خواهر جان من یک شب بیمارستان بودم دخترم کلاس دهم هست غذا نخورده
میگه مامان مردم از گشنگی

الهی بگردم براش. آنیسا هم خیلی بهم‌ وابستست و منم جونم‌ براش میره

حتما براش اسفند دود کن و صدقه بنداز

سوال های مرتبط