سوتی

🌸🍃🍃🍃🍃



#خاطرات


سلام دوستان روز بخیر.
من بارداری اولم تو سن ۱۹ سالگی بود و بارداری بسیار بد و پرخطری داشتم.آخرم پسرم ۳۹ روز زودتر به دنیا اومد و چون آمپول ریه زده بودم،شکر خدا مشکلی نداشت.روزی که رفتم پیش دکترم برا چکاپ گفت همین امشب بستری شو صبح زود بچه رو بدنیا بیاریم.ضربان قلب بچه بالا رفته.با هزار استرس بستری شدم.صبح بعد رضایت همسرم رفتم برا سزارین.چون بی حسی زده بودن،کلا تو اتاق به هوش بودم و همش دعا میکردم بچه سالم باشه.وقتی بچه به دنیا اومد،همسرم و مادرم از ذوق که پسرم سالم بود دنبال پسرم راه افتادن رفتن برا انجام آزمایش هاش.حالا من موندم رو تخت.هی صدا میزدن همراه فلانی بیاد بیمارش رو بلند کنیم رو تخت دیگه ای بزاریم اما کسی نبود🥲
آخرم ۳ تا آقا که همسرانشون تو اتاق سزارین بودن اومدن کمک کردن منو گذاشتن رو تخت....
غریبی بد دردیه😊😊😂😂
اون روز ناراحت شدم اما الان بعد ۱۱ سال برام خاطره ست.

۶ پاسخ

سلام منو بعد از یزارین ول کردن تو همون اتاق رفتن اسپیلتم روشن بود لباسم نداشتم بهم پتو هم ندادن یخ زدم بعد لز یه ساعت اومدن بعدشم بهم گفتن خودت پاشو برو رو تخت اونوری منم نمیدونستم دردم در چه حد وقتی نشستم رو تخ فهمیدم چقدددددد درد دلرم باوجودی که هیچ جا نمیگن زن تازه سزارین کرده خودش بره رو تخت کناری.تا اوموقع صدام نمیومد فک کنم به بی حسی حساسیت داشتم که صدام در نمیومد گلوم ملتهب شده بود صدام کع باز شد ایقد جیغ و داد زدم که گفتن ای خانم شوهرش میتونه بیاد پیشش بجز شوهرش از هیچکی حرف شنوی نداره تا چن روز بهمون اتاق وی ای پی دادن که شوهرمم باشه تو اتاق خخخخخ

واییی خدا منم عاشق گلم همسرمنم برام نگرفت

🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خدانکشت خیلی خندیدم

عزیزممم ❤️❤️😂😂
من گفتم تا میرم و میام پیتزا خریده باشی برای شامم 😅
کلا حسی به بچه نداشتم فقط پیتزا 🤣

من قبل زایمانم تاکیدداشتم که موقع بیمارستان سبدگل بخری شوهرم ازذوق اینکه زایمان کردم وبعداز۸سال به دارشده بودیم یادش رفت گل بخره ولی درعوض ترخیص شدیم جلوپامون گوسفندسربریدوواسه من النگوگرفت ولی اصلاجااون گل پرنکردن تاالانم هی میگم بهش 😂😂😂میگه نامردتوبهترین بیمارستان زایمان کردی النگووگوسفندایناحساب نمیکنی اون گل تودلم مونده

ای جانم عزیزم تنت سلامت باشه

سوال های مرتبط

مامان AFRA ♥️🥰 مامان AFRA ♥️🥰 ۱۲ ماهگی
خانما یه چیزی بگم بدترین بیمارستان بیمارستان اطفال بهرامیه که خدا لعنتشون کنه دخترم صحیح و سالم فقط تب داشت که قبلا سابقه عفونت ادراری داشت بهشون گفتم آزمایش گشت ادرار گرفتن که متاسفانه عفونت ادراری داشت اونم ضعیف و دخترم رو بستری کردن وارد یه اتاق شدیم که تخت سه نفره بود همشون عفونت ادراری بودن یکیشون تلخیص شدن و یه بیمار ویروسی با اسهال استفراغ شدید کنار ما بستری کردن که ما اعتراض کردیم گفتیم خطرناکه نباید اینجا بستری کنین به ما سرایت می کنه گوش نکردن روز بعدش دخترم و همچنین منی که سالم بودم بالا آوردیم دخترم سه بار بالا آورد و ویروس به ما سرایت کرد الان منم حالم بد دخترم که شیرش رو و

خانما یه چیزی بگم بیمارستان کودکان بهرامی بدترین بیمارستانی که تو عمرم دیدم دخترم دو سه روزی بود که فقط باعلاعم تب بردیم بیمارستان چون سابقه عفونت ادراری داشت آزمایش گرفتن که متاسفانه مثبت بود دخترم رو تو یه اتاق سه نفره که همشون عفونت ادراری داشتن بستری کردن و یه تخت تلخیص شد یه بیمار ویروسی که به گفته خودشون اسهال استفراغ شدیدن بودن کنار تخت ما بستری کردن که با همسرم رفتیم اعتراض کردیم که این کارتون درست نیست ممکنه به بچمون سرایت کنه خدا لعنتشون کنه گوش ندادن من و دخترم روز بعد بالا آوردیم که ما هم درگیر ویروس شدیم دخترم امروز سه بار بالااورده منم همینطور یه بیماری دیگه هم به دخترم انتقال دادن توروخدا دخترم رو دعا کنید طفلی خیلی ضعیف شده واینم بگم رسیدگی پرستارا صفره
مامان محمد مهدی مامان محمد مهدی ۱۵ ماهگی
پارسال همچین شبی تا دیر وقت کارامو انجام دادم
که فرداش برم بیمارستان ولی مطمئن نبودم بستری بشم
یانه ، چون بیمارستان ۲۹ بهمن میخواستم برم سه شنبه و پنج شنبه دکتراش خوب بودن ،اگه سه شنبه بستری نمیکردن میموندم پنج شنبه
بلاخره صبح ساعت ۸ صبح با همسرم رفتیم بیمارستان، ناشتا رفتم که یه وقت بستریم کردن گیر ندن،که اونم رفتم اورژانس مامایی خانم دکتر طرزمنی متخصص زنان گفت آره ۳۸ هفته ات کامله بیا بنویسم برو بستری شو،هم دوست داشتم بستری بشم زودتر بچه مو ببینم
هم میترسیدم با اینکه بچه ی سومم بود🥲
بعد که گفتن برین پک زایمان تهیه کنید به همسرم گفتم یه کم بشینیم حیاط بعدا میرم،تا اون موقع هم مامانم و مادرشوهرم اومدن
منم رفتم اتاق انتظار تا کارامو ردیف کردن،که آماده بشم برم
اتاق عمل ،موقع رفتن به اتاق عمل که با همسرمو مامانم و مادرشوهرم
خداحافظی میکردم بازم گریه ام گرفت چون واقعا میترسیدم
که شاید دیگه اونارو نبینم
بعد رفتم اتاق عمل خانم دکتر پریسا حبیب الله زاده که
دکترم بود اومد و پسرمو گذاشتن رو سینه ام ،ترس و استرس
رفت پی کارش ،قربونش بشم من گریه میکرد تا گذاشتنش رو سینه ام
ساکت شد،تو پک بیمارستان یه پارچه کشی سوتین مانندی بود
اولین بارم بود دیدم قبلا گفتن بنداز رو سینه ات نگو واسه بچه اس
برای برقراری ارتباط بین مادر و فرزند خیلی جالب بود،مثل کانگورو گذاشتن
رو سینه ام تا بخش که اومدن بردن لباسهاشو پوشوندن🥰
خلاصه خیلی زود گذشت در حد یه چشم بهم زدن
هر چقدر مدت بارداری طولانیه بزرگ شدنشون خیلی سریع پیش میره
پارسال سه شنبه ۱۴۰۲/۵/۲۴ بود رفتم بستری شدم ولی امسال تولدش افتاده چهارشنبه ۱۴۰۳/۵/۲۴ 😍😍😍
پسرم عزیز دلم خوش اومدی به دنیای ما
عزیزم بهترینهارو برات آرزو میکنم 🥲😘😘😘
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
پارسال این موقع پسرم بی حال بود شیر نمیخورد اصلا ، سه روز بود باید برا ازمایش غربالگری و شنوایی سنجی میبردیمش از صبح رفتین بهداشت و دکتر ، و بخاطر بی حالیش گفتم ببرمش چکاپ ک دکتر گفت زردی داری ببرین ازمایش بده تا بدونیم چقدره ، کلا از دکتر ک اومدم بیرون دیگه اشکام دست خودم نبود 😭 خون گرفتنی از طفلکی صد بار مردم و زنده شدم نتونستم برم تو اتاق به مامانم گفتم تو ببرش منم بیرون تو بغل شوهرم فقط گریه میکردم شوهرمم بدتر از من اصلا طاقت نداره اونم نتونست بره ، فقط صدای چیغ و گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد ، خلاصه ج ازمایش اومد ۱۱ بود دکتر گفت بستری لازم نیست ولی شوهرم گفت نه دکتر تو خونه نمیتونی دستگاه رو کنترل کنیم بنویس ک بستری بشه ، با چشم گریون رفتم وسایلای بچه و خودمو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد 😔😔 بستریش کردن منن کلا خودمو بخیه هامو همه چیزو فراموش کرده بودم فقط گریه میکردم شوهرم هی میگفت تورو خدا گریه نکن چیز خاصی نیست اینجا مواظبشن زود میاد پایین زردیش ولی اشکام دست خودم نبود ، تو اون سه روزی ک بیمارستان بودم فقط گریه میکردم 😔😔 لباس رایان رو در اوردم گذاشتمش تو دستگاه گفتن خودتم برو اتاق مادران استراحت کن هر دو ساعت بیا شیر بده ولی مگه میتونستم ولش کنم با اون بخیه ها هر نیم ساعت میرفتم سر میزدم میومدم ، مامانم میگفت تو عمل کردی به خودت برس ولی حتی شیاف هم نمیزدم اصلا درد و گرسنگی احساس نمیکردم فقط رایان و گریه بود ، 😔😔 دوباره اونجا ازش ازمایش گرفته بودن شده بود ۱۳ زردیش ، فرداش که شوهرم برا ملاقات اومد لباس مخصوص پوشید اومد رایان رو با چشم بند دید اشک اونم در اومد...