پارسال این موقع پسرم بی حال بود شیر نمیخورد اصلا ، سه روز بود باید برا ازمایش غربالگری و شنوایی سنجی میبردیمش از صبح رفتین بهداشت و دکتر ، و بخاطر بی حالیش گفتم ببرمش چکاپ ک دکتر گفت زردی داری ببرین ازمایش بده تا بدونیم چقدره ، کلا از دکتر ک اومدم بیرون دیگه اشکام دست خودم نبود 😭 خون گرفتنی از طفلکی صد بار مردم و زنده شدم نتونستم برم تو اتاق به مامانم گفتم تو ببرش منم بیرون تو بغل شوهرم فقط گریه میکردم شوهرمم بدتر از من اصلا طاقت نداره اونم نتونست بره ، فقط صدای چیغ و گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد ، خلاصه ج ازمایش اومد ۱۱ بود دکتر گفت بستری لازم نیست ولی شوهرم گفت نه دکتر تو خونه نمیتونی دستگاه رو کنترل کنیم بنویس ک بستری بشه ، با چشم گریون رفتم وسایلای بچه و خودمو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد 😔😔 بستریش کردن منن کلا خودمو بخیه هامو همه چیزو فراموش کرده بودم فقط گریه میکردم شوهرم هی میگفت تورو خدا گریه نکن چیز خاصی نیست اینجا مواظبشن زود میاد پایین زردیش ولی اشکام دست خودم نبود ، تو اون سه روزی ک بیمارستان بودم فقط گریه میکردم 😔😔 لباس رایان رو در اوردم گذاشتمش تو دستگاه گفتن خودتم برو اتاق مادران استراحت کن هر دو ساعت بیا شیر بده ولی مگه میتونستم ولش کنم با اون بخیه ها هر نیم ساعت میرفتم سر میزدم میومدم ، مامانم میگفت تو عمل کردی به خودت برس ولی حتی شیاف هم نمیزدم اصلا درد و گرسنگی احساس نمیکردم فقط رایان و گریه بود ، 😔😔 دوباره اونجا ازش ازمایش گرفته بودن شده بود ۱۳ زردیش ، فرداش که شوهرم برا ملاقات اومد لباس مخصوص پوشید اومد رایان رو با چشم بند دید اشک اونم در اومد...

تصویر
۵ پاسخ

دقیقا مثل من🥹خداروشکر گذشت اون روزا

خوب شد گذشت تو شاید چند روز بوده من ۲۰ روز دیگه روزای اخر کم آوردم انقد سختم بود روزی که آوردیمش خونه حس کردم روز تولدشه به حدی خوشحالم بودیم خدارو هزار مرتبه شکر آرینا رو به ما داد

تصویر

عزيزم دختر من ١٤ بود ولي دستگاه آورديم خونه
دو روز زير دستگاه بود و من هر لحظه گريه ميكردم بخاطر چشماي بستش😭
يبار همينجوري چشم بندشو آروم برداشتم ببينم چيكار ميكنه داشت منو نگاه ميكرد قلبم تير كشيد از اون مظلوميتش😭😭😭
خيلي اون دو روز سخت گذشت خيلي….

آخ آخ یاد دخترم افتادم که تو‌اتاق عمل وقتی بدنیا اومد اکسیژن خونش کم بود و همون لحظه بستری شد حتی نتونستم بغلش کنم با اون بخیه ها تا ۴ روز باید میرفتم بیمارستان و میومدم و اتاق مادر هم نداشت که بمونم پیشش چقدر سخت بود و گذشت خدارشکر که الان حالشون خوبه منم روز تولد دخترم همه خاطره ها تداعی شد و گریه کردم

الهی عزیزم منم بچم زود دنیا اومد خیلی سخت بود ولی خدارو شکرگذشت

سوال های مرتبط

مامان رایان مامان رایان ۱۵ ماهگی
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۶ ماهگی
روز تولد بچهامون برای همتون بهترین خاطره س
اما برای من و خونوادم خیلی خاطره ی دردناکیه
میخام اینجا بگم شاید بدرد یک نفر خورد که به دکترا ب همین راحتی اعتماد نکنه
درست پارسال تو همچین روزی فرشته من دنیا اومد
یک تیر ۴۰۲ ساعت هشت و نیم صبح با عمل سزارین گندم کوچولوی من دنیا اومد
ی دختر تپل و سفیددد و ناز دکتر تا گندمو دید گفت وای چقدر تپله
همه چی خوب بود تا شب که تو بغلم خواب بود دیدم بدنش داره تکون میخوره به پرستار گفتم گفت بزار قندش رو چک کنم چک کرد گفت مشکلی نداره
صبح شد و ما مرخص شدیم و همه چی تا فرداش خوب بود
فردا سوار ماشین شدیم ک بریم شنوایی سنجی دیدم تو ماشین خیلی داره بدنش تکون میخوره ازش فیلم گرفتمو همونجا سریع بردیمش دکتر
پیش همون دکتری که تو بیمارستان اومد بالا سرم دکتر مشفق!
خانومای بندری میشناسن این دکترو ب شدت بداخلاق و تنده
من رفتم‌داخل گفت چی شده فیلمو نشون دادم، گفت نمیگم فیلم نشون بده بگو چی شده بغض تو گلوم نمیزاشت حرف بزنم گفت حرف میزنی یا ن گریه هاتو بزار برا تو خونه
گفتم بدنش تکون میخوره خلاصه ی عالمه سوال پرسید و فیلم و تا دید گفت تشنج ببر بستری کن!
اولین بار کلمه تشنج رو از دهن همین‌ دکتر شنیدم و نگو ک این تازه اول راه بود
ی جوری گریه میکردمو از مطب اومدم بیرون ک همه مامانایی ک تو مطب بودن دورم جمع شدن گفتن چی شده
شوهرمم نشسته بود بیرون راهش نمیدادن تو میگفتن فقط یک نفر بره داخل
خلاصه ب شوهرم گفتم دکتر میگ تشنج گفت ببریم ی دکتر دیگ
بردیم دو سه تا دکتر دیگ و همه گفتن تشنج!
آخرین دکتری ک بردیم دکتر رحمتی بود گفت ببر بیمارستان کودکان بستری کن
من شکمم پاره بخیه هام باز بچم همش سه روزش بود!

بارداری و زایمان
مامان رایان مامان رایان ۱۵ ماهگی
امروز به رایان داشتم البومشو نشون میدادم که اوایلش عکس بارداری بعد عکس های رایان که شیطون تازگیا خودشو و مارا میشناسه رو عکس خودش میگه من ، من 😍😍😍 و میگی بابا کدومه دست میذاره رو باباش میگه بابا 😅
و یادم اومدم پارسال این موقع تو شکمم بود و من دکتر خودم میگفت باید طبیعی بدنیا بیاری ، خودمم اوایل میگفتم من طبیعی میارم حتی از ۷ ماهگیم رفتم باشگاه یوگا کار میکردم ، ول هر لحظه که به زایمان نزدیک میشد و تجربه و خاطرات کسایی که زایمان طبیعی میکردم رو میشنیدم استرسم ببشتر میشد ، شبا نمیتونستم بخوابم شوهرم میگفت بابا من یه دکتر دیگه پیدا میکنم چرا انقدر نگرانی گفتم نه بذار اینسری باهاش حرف میزنم شاید راضی شد ، اخه این دومین دکتری بود که عوض میکردم دلم نمیخواست هی دکتر عوض کنم ، هفته ی ۳۹ بود رفتم پیشش ک لگنمو معاینه کنم گفت خوبه برا زایمان ولی رحمت باز نشده باید صبر کنی ، اقا من تو اتاق دکتر اشکم درومد نمیتونستم حرف بزنم هی گریه میکنم دکتر ترسیده بود میگفت چی شده گفتم خانم دکتر من طبیعی نمیتونم از استرس دو هفته اس ارامش ندادم خر روز گریه 🥲🙃🥲 گفت اخه اللن دستور اومده سزارین ممنوعه دست من نیست حتی ازاد هم نمیشه ، 😵‍💫 گفتم بخدا من اینجوری دق میکنم گفت بذار با دوستم حرف بزنم اون تو بیمارستان خصوصی عمل میکنه اگه قبول کرد برو اون انجام بده ، سه شنبه رفتیم پیشش گفت چرا میخوای سزارین گفتم استرس دارم نمیتونم انقدر عوارص شنیدم که بچه اینجوری میشه اونجوری. میشه میترسم خندید گفت اتفاقا سزارین عوارص دادم گفتم دوتاشم میدونم ولی سز میخوام ، گفت اخه برا بیمارستان چه دلیلی بنویسم که قبول کنن چون وقت سزارینت هم گذشته گفتم بنویس لگنش کوچیکه 😅🤣
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۳ ماهگی
خونه گرفتیم ب بچم ب زور ی کم شیر خشک دادم چون شیرم کمه بچه هم فقط تا ساعت 2میتونست غذا بخوره بخاطر عملش از خستگی نه جونی داشتم نه چیزی اما تلاشمو میکردم بچه رو بیدار نگه دارم، بغلش میکردم شیر میدادم غذا میدادم تااینکه ساعت1خوابش برد هرکاری کردم ک تا2بیدار بمونه نشد دیگه خوابید ساعت 4بیدار شد کمی شیرمو خورد خوابید دیگه از 5بیدارشد برا شیر اونم نباید چیزی میخورد از ساعت 5رفتیم در بیمارستان هی بچه رو بغل گرفتم راهش بردم ک آروم بگیره چون هم گرسنش بود هم خوابش میومد بدون شیر خودمم نمی‌خوابید بیمارستان هم بخش آنژیو ساعت 7و نیم میومدن ،برا من این تایم خیلی طولانی بود ک بتونم بچه رو آروم نگه دارم

خلاصه تا 8ونیم ک بردمش برا آزمایش همش رو کولم بالا پایینش میکردم و منم بگم حقیقتا همون اول کار انرژی کم آورده بودم وقتی بردیمش برا خونگیری بچم ب شدت گریه میکرد با اون چشای پراز اشکش ی جوری دنبالم میگشت ک بیاد بغلم ک الآنم چهرش میاد جلو چشمم گریم میگیره قشنگ داشت باهام حرف میزد بخدا قشنگ داشت می‌گفت چرا بغلم نمیکنی چرا نزدیکم نمیشی میرفتم بالا سرش بخدا برمیگشت بالا رو نگاه میکرد و انگار همین حرفا رو باز تکرار می‌کرد خیلی برام سخت بود از شدت گریه خودمم داشتم از حال میرفتم دیگه بردمش تو اتاق بخش، لباسشو عوض کردم تا پرستارارو میدید میزد زیر گریه می‌چسبید بهم

از شانس ما دکتر بیهوشی هم نیومد ک بچه هارو زودتر بفرستن شده بود ساعت 10و بچم همش گریه میکرد خوابشم نبرده بود هنوز

وقتی صدا زدن بردمش تو اتاق عمل خوشحال شدم ک قراره همه چی تا دوسه ساعت دیگه تموم بشه گذاشتمش رو تخت توی اتاق عمل این بار دوم بود ک بچمو می‌بردم تو اتاق عمل
ادامه تاپیک بعد
مامان آیهان بالام🤱 مامان آیهان بالام🤱 ۱۴ ماهگی
وای دقیقاااا ی سال پیش همین روز تا خود صبححح تو دستشویی بودم هعی میرفتم و میومدم..شوهرم میگف تو اس.هال شدی ... ۳۶ هفته و ۳ روز بودم🥲🥲 ک صبح ساعت ۸ با مادرشوهرم رفتم بیمارستان کلییی ترس و استرس داشتم آخه من وقتم مونده بود قرار بود سزارین بشممم🥺
ماما بزور منو معاینه کرد خیلیییی میترسیدم از معاینه گف دوسانت هستی من گفتم یااااخدااااا دوسانت پس چرا اینهمه درد دارم گفت برو خونه دردات منتظم سد بیاااا تو دلم آشوب داشتم گریه میکردم تن و بدنم میلرزید گفتم من قراره سز بشم من نمیام دکتر ببرین منو ک دکتر گف دیگ باز شدی عمل نمیشی
گفتن برو خونه برو زیر دوش آب گرم آمدم و با گریه رفتم زیر دوش کمرم زیر دوش گرفتم اومدم بیرون رو پله ها بودم ک دیدی آب زیادی ازم ریخت و شلوارم خیس شد گفتم خاله ازم آب رفت خالم (مادرشوهرم) باگریه رفت بیابون تاکسی پیدا کرد منم زنگ زدم شوهرم هر جی از دهنم اومد گفتم درد دارم خودتو برسون خلاصه اومد رفتیم بیمارستان بازم معاینه کردن ۴ سانت شده بودم ... با اصرار مادرشوهرم بهم آمپول فشار زدن.. داشتم بهشون التماااس میکردم توروخدا نزنین من میترسم من میمیرم😢😭 ولی بحرفم گوش ندادن زدن و رفتن وقتی درد میومد سراغم کللییی جیغ میکشیدم میترسیدم میگفتم مامان من دیگ زنده نمیمونم من میمیرم میگفتن زور بده از درد زیاااد نمیتونستم آخر ساعت ۹ شب اومدن معاینه گفتن فول شده ببرین اتاق منو با گریه بردن روتخت ک جلوم اینه بزرگ بود کلی ماما و پرستار کنارم بود درد میومد و ول میکرد گفتن ی بار زور بدی بچه اومده و راحت شدی گفتم یاشه باشه دیگ خسته شدم ک با آخرین جیغ و قیچی و شکمم فشار دادن دنیا اومد😢🥺🫀 خیلیییی خیلی روز سختی بود بچم سیاه و کبود شده بود بمیرم براش😢
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۲ ماهگی
خلاصه رسیدیم اتاق عمل دل تو دلم نبود گفتم خدایا ینی دارم راحت میشم از درد؟؟الان دیگ پسرمو میبینم؟؟رفتیم و گزاشتم رو تخت عمل وچراغارو روشن کردن و بقیه کارا و اومدن بیحسی بزنن پاهام یخ یخ بود سردم بود وقتی بیحسیو زد زیر پام گرممم شد و راحت شدم از درد چقدد خوب بود سریع دست بکار شدن بعد ۵دقه صداش اومد صدای پسرم اومد باورم نمیشد ینی من؟زایمان کردم؟تموم شد؟الان این پسرمه؟اوردنش صورت قشنگشو گذاشتن رو صورتمم چ گرم بود چ لطیف بود.صدای گریه هاش.داشتم غش میکردم برا صداش.ساعت یک بود ک پسرم اومد دنیامونو رنگی رنگی کرد.بردنش و منم بردن اتاق ریکاوری .ی پتو انداختن روم .ی بخاری بالاسرم زدن ک گرمم شه.چقدد خلوت بود چقدد خوب بود.چقددد حس راحتی داشتم ی حس ذوق ک الان میرم پسرمو میگیرم بغلم.ی پرستار اومد گفت خوبی مامان؟چقد ذوق میکردم همه بهم می‌گفت مامان.گفت پاهاتو تکون بده گفتم نمیتونم.گفت تلاشتو کن تا تکون ندی نمیزاریم بری تو بخش.بچتم گرسنشه شیر میخواد .هرکاری میکردم تکون نمی‌خورد خودش اومد کمکم کرد .ساعت شد ۳صب .بالاخره اومدن ببرنم .اینم بگم اون موقع ک بیحس بودم شکممو فشار دادن خداروشکر..دیگه رفتم بخش .و مامانم اومد پیشم گفت برو پسرمو بیاررر دلم داره پرپر میزنه برا دیدنش.رفت و فرشته زندگیمو آورد و من هزاران بار خدا و شکر کردم برا اون لحظه..خیییلی تلاش کردن ک من طبیعی بیارم .هرچی میگفتم میوردن.گفتم پتو بیارین آوردن.میگفتم تختمو ببرین پایین میبردن.میگفتم ببرین بالا میوردن.خییلی تلاش کردن ولی نشد..وقتی شوهرم رفته بود دادوبیداد کرده بودن.سر پرستاره ب شوهرم گفته بود اینجا تنها جاییکه ما از درد مریض خوشحال میشیم.سزارین برا من فوق العاددده بود ینی بگم عالی بود عالی.
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۶ ماهگی
ادامه تاپیک قبل
سه چهار روز گذشت دیدیم اصلا بهتر نمیشه ک بدتر هم میشه تکون خوردناش داره ببشتر مبشه!
پاشدیم رفتیم یزد
ک کاش هیچوقت نمیرفتیم😔
تو راه همش سرچ میکزدیم بهترین دکتر مغز و اعصاب کودکان یزد چند تا دکتر اومد ک بهترینش تو نت دکتر راضیه فلاح بود!
حیف اسم دکتر☺️
رفتیم مطبش پر بود از آدم
ایقد پر ک تو کوچه ‌ایستاده بودن بعضیا
نوبت نمیداد میگفت برو پنج ماه دیگ! با زیر میزی و التماس بهمون نوبت داد شوهرم حتی اشکش هم درومد 😔
منشی گفت آخرین نفر میفرستمتون تو ،گفت دکتر نوار مغز هیچ کجا رو قبول نداره باید اینجا نوار مغز بگیری!۹۰۰ بکش برو تو نوار مغز بگیر!
وقتی رفتیم تو دکتر نوار رو دید گفت نوارش خوبه فعلا این دارو ها رو بده و برو ام ار ای و آزمایش بگیر ازش
گفتیم خوب میشه خانوم دکتر گفت انشالله!
فرداش رفتیم آزمایش بگیریم😭از این آزمایشگاه ب اون آزمایشگاه همه دست بچمو سوراخ میکردن بعد میگفتن نمیشه! دستش خیلی کوچیکه رگ نداره!ما نمینونیم !😭
بالاخره ی نفرو پیدا کردیم با بدبختی از بچم خون گرفتن بچم ایقد جیغ زد ایقد جیغ زد چطور دیدم و طاقت اوبردم نمیدونم
وقتی گفتن بیا بچتو ببر ازش خون گرفتیم خون بود ک رو میز و صندلی و .. ریخته بود
ام ار ای هم بچه چند روزه رو بیهوش کردن و ام آر ای گرفتن ازش😔
آزمایش و ام ار ای رو بردیم ب دکتر نشون دادیم گفت اها ببین پرولاکتیک بچتون بالاس بخاطر همینه
فلان فلان فلان دارو هم اضافه بر اون قبلی ها بده بخوره
دو ماه دیگ بیارش!
وای دنیا داشت برام تموم میشه دیگه انگار آخر دنیا بود برام

بارداری و زایمان
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۶ ماهگی
ادامه تاپیک قبل

هیچی از بچه داری نمیفهمیدم تک و تنها بودم تو بیمارستان حتی پوشک بستن هم بلد نبودم!!
اونجا فقط اشک میریختم تنها کاری ک از دستم برمیومد فقط گریه بود سرمم به شدت درد میکرد از عوارض داروی بی حسی ک نمیتونستم سزمو تکون بدم اما اصلا برام مهم نبود فقط فکر بچم بود ک روانیم میکرد
من تا اون روز تا حالا اشک شوهرمو ندیده بودم ک جلو بیمارستان اومد بهم سر بزنه و دیدم داره اشکاشو پاک میکنه
دیگ بماند ک پرستارا همشون بهم متلک مینداختن ک تو چ مادری هستی مادر باید قوی باشه تو همش گریه میکنی اصلا تو ک اینطوری چرا بچه اوبردی!
دیدیم هیچ رسیدگی ای نمیکنن داریم داغون میشیم با رضایت حودمون مرخصش کردیم و بردیم دکتر مغز و اعصاب ک کاش پام فلج میشد نمیبردم بچمو
بردیم پیش دکتر معیری و گفت نوار مغز بگیر
نوار مغز گرفتیم و گفت هیچی نشون نمیده پس حتما تشنج خفیف داره!!! این دوتا دارو رو هشت روز بخوره و دوباره بیارش!!
ما دوتا پدر و مادر بی تجربه چمیدونستیم دکترا هم میتونن ایقد بی رحم باشن ک برای جیب خودشون الکی ب بچه سه چهار روزه دارو بدن! اونم داروی اعصاب!

خلاصه اومدیم شهرستان خونه بابام تا هشت روزش بگذره!
بابام عمل قلب کرده نباید میفهمید این جریان رو
ی روز کل دایی ها و خاله هام و پدربزرگ مادربزرگم اومدن دیدن گندم
بابام هی میرفت تو اتاق گندمو نگاه میکرد میگفت چرا همش خابه این بچه
ی بار رفت و دید داره تکون میخوره
اومد گفت مژده بچع داره میلرزه با داد و بغض گفت
اونجا جلو اون همه آدم مجبور شدیم بگیم ک جریان چیه
ترحم های همه شروع شد …

بارداری و زایمان