364 روز پیش دقیقا همین شب، همین ساعتها بود دلم درد میکرد، گفتم به شماها، بعضیا گفتن بچه سردش شده خودشو جمع میکنه، پهلو هامو گرم نگهداشتم. ترشحات عجیبی ازم میومد که تاحالا ندیده بودم. یکمی ترسیده بودم واقعیتش.. داشتم به این فکر میکردم هنوز ساک بیمارستان نبستم، هنوز لباسای ریحانه رو که شستم از توی پلاستیک بیرون نچیدم که بوی خوب‌ش حفظ بشه... دلو به دریا زدم، رفتم حموم، به دوش سرعتی گرفتم، یکمی پاهامو شیو کردم.. اومدم بیرون.. بازم دردم آروم نشده بود.. مامای بهداشت میگفت برو بیمارستان ان اس تی بده.. رفتم و گفتن ماه درده..
اون شب، من تا خود صبح راه رفتم... به قدرت خدا که فکر میکنم تعجب می‌کنم....99 درصد درد زایمان رو یه زن توی خونه تحمل کرده و اون زن من بودم... فقط با نفس عمیق کشیدن... فقط نفس عمیق
دم دمای صبح بود، پنجمین روز ماه رمضون، سحری برای شوهرم گرم کردم، بیدار شد گفت تو اصلا خوابیدی؟ با نق نق بهش گفتم دریغ از 5 دقیقه... چشمم مدام به ساعت بود که چقد فاصله ی درد ها داشت کمتر میشد و بجاش ترس و استرس من بیشتر..
ادامه در کامنت

۱۰ پاسخ

چشمای متعجب ماما هایی که اومدن معاینه م کردن هنوز یادمه.. باور نمیکردم که کل پروسه ی زایمانم، فقط 20 دقیقه بشه
و ساعت 8و35 دقیقه صبح شنبه 26 اسفند سال 1402..یه فرشته ی کوچولو، با دست و پای نخودی و قشنگش، زندگیمو قشنگتر کرد...
اونایی که یادشونه، میدونن، اوضاع روحیم فاجعه بود و دوست ندارم دوباره اینجا حرفی بزنم ازش. فقط یکسال گذشت تا بتونم کم کم کنار بیام با اونچه که بر من گذشته بود.
اگه توام اقدامی هستی، هیچوقت برای خواسته ت به خدا اصرار نکن. اگه قسمتت باشه، هرررر زمان که وقتش باشه میشه. دنیا هم تلاش کنه، نه یه ثانیه زودتر، نه یه ثانیه دیرتر هیچ اتفاقی خارج از اراده خدا رخ نمیده

زدیک ساعت 6 بود، فاصله ی درد ها هر 20 دقیقه یکبار شده بود..رفتم دستشویی.. کم کم ترشحات هاله دار داشت خودشو نشون میداد. رأس ساعت 6 یه درد عجیب توی کل تنم پیچید، حالا فرض کن، من اونهمه ساعت فقط نفس عمیق کشیده بودم و آروم بودم ولی این دیگه فرق داشت. یه نفر توی وجودم گفت این درد، دیگه عادی نیست، سریع باش
لباس پوشیده و سوار ماشین شدیم. صبح زود بود و پرنده پر نمیزد. مادرم همراهمون اومد. شوهرم تقریبا داشت با ماشین پرواز می‌کرد و هی منو نگاه میکرد
رسیدیم و دوباره ان اس تی تکرار شد.. و من برای اولین بار، در هفته ی 34 و 5 روز بودم که معاینه شدم. چون استراحت مطلق بودم دکترم قبلش معاینه نکرده بود که تحریک نشه سرویکسم

یاد اون روزا بخیر یادمه وقتی ریحانه به دنیا اومد
و یادمه روزی که بردینش خونه🌱
تولدش مبارک باشه و تنش سلامت و سایه شما و باباش روی سرش باشه همیشه

عزیزم... اشکم دراومد.خدا برات صحیح و سلامت حفظ کنه دختر نازتو.

بغضی شدم فاطمه

عزیزم😍😍😍تولد دختر گلت مبارک باشه🥹روز زایمان برای من خیلی روز سختی بود نصف روز فقط درد کشیدم و دخترم به دنیا اومد ولی با همه سختی هاش الان که فکر میکنم یکی از بهترین روز های زندگیم بود🥹❤️

راستی تولد دوقلوهای منم نزدیکه.
۲۸ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۳و ۲۵ دقیقه نصف شب

سلام عزیزم. تولد فرشته کوچولو تون مبارک باشه.
انشاالله صد ساله بشه و به همه آرزوهای قشنگش برسه

عزیزممم

تولد دختر کوچولوتون مبارک انشالله بهترین ها نصیبش بشه
یاد زایمان خودم افتادم با این تفاوت ک سزارین بودم من🥹

سوال های مرتبط

مامان ریحانه مامان ریحانه ۱۵ ماهگی
دخترکِ من هم یکساله شد😘
میگم‌ یه وقت زشت نباشه من خاطره زایمانمو نگم؟
راستش من خیلی غریبانه رفتم برا زایمان🌱

۲۱ آذر ۱۴۰۲ بود ❣
صبح ساعت ۸ رفتم سونو چکاپ؛ ساعت ۱۱ برگشتم سرکار؛ ساعت ۳رفتم تو نوبت دکترم.... ساعت ۵ حدودا نوبتم شد. 🕔
دکتر سونو رو دید گفت خوبه همه چی برو ی هفته دیگه بیا‌‌... 💃
دم در یهو گفت صبر کن برگرد👀
بیا بخواب رو تخت چک کنمت.... ۳۵ هفته و ۶ روزم بود
زمان چک کردن یه خانم باردار نبود 😞
ولی به دل دکتر افتاد و چک کرد ...

هیچ وقت اون لحظه از جلو چشمام رد نمیشه چشماش گرد شد گفت ۲سانت بازی چطور متوجه نشدی 😁
گفتم یه دردایی داشتم این روزا نمیدونستم درد زایمانه.... 🥺
ضربان قلب دخترمو گرفت پایین بود یه ساعتی اونجا بودم و دلم قرص بود میگه مشکلی نیست برو خونه و مراقبت کن😍
اماااااااااااااا
گفت مستقیم برو بیمارستان و nst بگیر و ....
گفتم نرم خونه یه سر؟ گفت نه اصلا😳

و وای از حالِ من❤️
زنِ بارداری که از زایمان طبیعی وحشت داشت😩
ساکِ بیمارستانی دخترشو نبسته بود🥺
صبح همون روز تخت و کمد دخترم رسیده بود و من حتی ندیده بودم🥺
دلش میخواست ورزش های بارداری و این روزا شروع کنه.... 🥴
#ادامه.کپشن
مامان مهدیار مامان مهدیار ۱۵ ماهگی
مهدیار من یکساله شد🥺
پارسال یکی دو روز اخر ورم کرده بودم و تکوناش کم شده بود طبق معمولم شوهرم فکر میکرد ک من الکی حساسم و لازم نیس حساسیت ب خرج بدیم ولی من همش فکر عمم ک چند ساعت قبل سزارین کاهش حرکات داشت و شوهرش نبرده بودش بیمارستان ب هوای اینکه دو سه ساعت دیگه میری زایمان و همون باعث شد بچه از دست بره ولم نمیکرد در نتیجه خودم ماشینو برداشتم راه افتادم سونو و ان اس تی و مطب دکتر و باز ان اس تی و باز ان اس تی دکترم گف برو خونه من ۴ میرم بیمارستان بیا اونجا خودم از یه سونو و ان اس تی بگیرم ببینم چرا تکون نمیخوره
اومدم خونه بازم شوهرم میگف الکی حساس شدی
دوباره خودم ماشینو برداشتم رفتم بیمارستان و بله فشارم ۱۸ بود ضربان قلب بچه افت شدید داشت
و اورژانسی سزارین شدم فقط تونستم یه زنگ بزنم به شوهرم بگم منو بردن اتاق عمل ساک بچه رو بیار😐
با خنده میگم ولی خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کی میدونه یساله چقدر عذاب کشیدم
تنهایی برای زایمان رفتن سخته برای همه با خنده تعریف کردم ولی پشتش غم بود یه روزی که مهدیار یه پسر بزرگ شد کاش بتونم بهش بگم ک من جونشو نجات دادم نه یبار بلکه چندبار
باقی تو کامنت👇
مامان روژمان مامان روژمان ۱۳ ماهگی
سلام مامانای عزیز،پارسال تاریخ11/1،،،،۴۰هفته و۳روز بارداریم بویه هفته بود باید یه روز درمیون میرفتم بیمارستان،ازصبح درد و خون داشتم،ظهر که رفتم بیمارستان،گفتن ۲سانت باز شدی،برگرد خونه،دوش بگیر و ورزش کن تا شب،شلم که خوردم رفتم دوش گرفتم درام بیشتر شده بود،ولی میگفتم بزار بیشتر بشه بعد میرم بیمارستان،ساعت ۱۰ شب بود دوباره رفتم بیمارستان،نوار قلب بچه م نامنظم بود،۳سانت باز شده بودم،سرم بهم وصل کردن، بعدفرستادنم بخش زایمان،اونجام معاینه م کردن دوباره یه سرم دیگه بهم وصل کردن و گفتن آبمیوه شیرین بخور،خرما بخور نزار گشنه بمونی، بعد بستریم کردن،دوباره سرم زدن بهم،ای خدا چقد درد کشیدم،فقط خدا پیغمبر و صدا میزدم و ازشون کمک میخواستم،مامان بابامو صدا میزدم،،بعداز کلی در کشیدن بلاخره،روز ۲بهمن(۲ریبندان)ساعت ۴:۳۰صبح پسر خوشکلم،فرشته کوچولو بدنیا اومد،اون لحظه فقط میگفتم خدایا شکرت،هزارو هزار بار خدایا شکرت بخدا فرشته ای که بهم دادی،از وقتی فهمیدم پسره اسم روژمان و براش انتخاب کردم،شناسنامه ش اومده بود،که داداشم گفت ،درستش این بود که یا میزاشتی کومار یا پیشوا چون تو ۲ ریبندان دنیا اومده،منم گفتم میگفتی دلتو نمیشکوندم،،،،
تولدت پسر قشنگم با اومدن دنیام زیباتر شد بهترین هدیه ی خدا،،،۲ ریبندانیشت بومان را اوه تر کرد،۲ی ریبندان له گه لی کورد پیروز بیت