۳ پاسخ

پارت ۲
سر گیجه هام بیشتر شد
با نظر کلی از دکتر ها بلاخره و با کلی دعوا و جنجال منو بردن اتاق عمل و بلخره ساعت ۱۰ شب همون روز شنبه نویان آقا به دنیا اومد وزنش خیلی کم بود ۲ کیلو بود ولی خدارا شکر که سالم بود و کلی گریه کرد آوردن بیش کن خیلی آروم شد
اما پسرم روزای اول زندگیش از مادرش جدا بود چونکه من داخل ای سی یو بودم پسرم داخل بخش بود البته که یه فرشته مثل مادرم بالای سرش بود ولی پسر کوچولوی من آروم و قرار نداشت و خیلی اذیت شد
بعد سه روز من رفتم داخل بخش پیش پسرم و با سلامتی کامل هر دو مرخص شدیم
تا الان که یه سال میگذره و خدارا شکر پسرم اذیتم می‌کنه و سالمو سلامت کنار خوابیده 🥹❤️

بعد یه سال 😅

خب‌بقیش

سوال های مرتبط

مامان رز گل مامان رز گل ۱۴ ماهگی
پارسال همین موقعه من از خواب. بیدار شدم شوهرمم بیدار صد بره بانک کار داشت . بلند شدم دیدم یکم ازم آب اومد فکر کردم بخاطر اینکه مثانه م پره سر ریز کرده رفتم دستشویی اومدم اومدم داخل دیدم یه عالمه ازم آب داغ اود متوجه شدم کیسه آبم پاره شده داخل ۳۷ هفته ۱ روز .زنگ زدم به شوهرم بگم دیدم گوشیشو جا گذاشته وسایل دخترمو آماده کردم مدارک همه چیز گذاشتم خودم لباس پوشیدم نشسته بودم که کارشوهرم تموم بشه بیاد دیدم یهو اومد گفت نصف راه رو رفتم متوجه شدم گوشی نبردم .منم واسه همراه بانک با گوشی کار داشتم یهو گفت چرا لباس پوشیدم گفتم کیسه آبم پاره شده هول شد گفت چیکار کنیم گفتم بریم زایشگاه .رفتیم دختر معاینه کرد ببینه کیسه آبم پاره شد با نه جاتون خالی دستشو تا مچ کرد اونجام یه جیغی زدم کلی دردم گرفت گفت اره پاره شده گفتم بچم بریچه سنو گرفتن دوباره گفتن آره .آمادم کردن واسه اتاق عمل منم دست تنها شوهرمم رفته بود دنبال مامانم یه شهر دیگه با بیمارستان دو ساعتس فاصله داشت تا اونا رسیدن منم از اتاق عمل آوردن بیرون .خیلی خاطره تلخی داشتم تعریفش نمیکنم دخترم داخل همین روز به دنیا اومد تولدت مبارک قلب مادررررر😍😍😍
مامان ریحانه جانم مامان ریحانه جانم ۱۲ ماهگی
364 روز پیش دقیقا همین شب، همین ساعتها بود دلم درد میکرد، گفتم به شماها، بعضیا گفتن بچه سردش شده خودشو جمع میکنه، پهلو هامو گرم نگهداشتم. ترشحات عجیبی ازم میومد که تاحالا ندیده بودم. یکمی ترسیده بودم واقعیتش.. داشتم به این فکر میکردم هنوز ساک بیمارستان نبستم، هنوز لباسای ریحانه رو که شستم از توی پلاستیک بیرون نچیدم که بوی خوب‌ش حفظ بشه... دلو به دریا زدم، رفتم حموم، به دوش سرعتی گرفتم، یکمی پاهامو شیو کردم.. اومدم بیرون.. بازم دردم آروم نشده بود.. مامای بهداشت میگفت برو بیمارستان ان اس تی بده.. رفتم و گفتن ماه درده..
اون شب، من تا خود صبح راه رفتم... به قدرت خدا که فکر میکنم تعجب می‌کنم....99 درصد درد زایمان رو یه زن توی خونه تحمل کرده و اون زن من بودم... فقط با نفس عمیق کشیدن... فقط نفس عمیق
دم دمای صبح بود، پنجمین روز ماه رمضون، سحری برای شوهرم گرم کردم، بیدار شد گفت تو اصلا خوابیدی؟ با نق نق بهش گفتم دریغ از 5 دقیقه... چشمم مدام به ساعت بود که چقد فاصله ی درد ها داشت کمتر میشد و بجاش ترس و استرس من بیشتر..
ادامه در کامنت
مامان نیلا💝 مامان نیلا💝 ۱۵ ماهگی
چقدر زمان زود میگذره باورم نمیشه نیلاشده یک سالش
پارسال مثل امشب و این ساعت دردم گرفت و بستری شدم بیمارستان دکترم گفت صبح میام زایمانت میکنم🥺😍
من خیلییییی از زایمان میترسیدم خیلی استرس داشتم بقدری که سرم دادن دستم تا بریم طبقه بالا تودستم میلرزید مامانم و شوهرم از ترس من میترسیدن مامانم میگفت این الان سکته میکنه از ترس بدنم یخ کرده بود تا صبح نخوابیدم از خوشحالی و استرس و ترس ولی بیشتر از ترس😅🤣🤣🤣
صبح ۹دکترم اومد و بااینکه ۳۸هفته و ۴روز بود امپول ریه زد و گفت امادش کنید برای اتاق عمل واییی من دیگه قلبم نمیدونست چجوری بزنه سفید شدم مثل روح یخ کرده بودم کل بدنم میلرزید دکتر بی حسی میگفت چرا انقدر لرزش داره بدنت گفتم خیلی میترسم دارم سکته میکنم بخدا پرستار ضربان قلب و فشارمو گرفت دیدن بلهههه اوضاع خرابه دکتر گفت یه ارامبخش بهش بزنید نیم ساعت بخوابه 😂😂😂 خیلیییییی حال داد بیدار شدم دیدم بچمو گذاشتن رو صورتم هیچی از زایمان نفهمیدم نه سن زدن نه تکون دادن شکم هیچی
ببخشید حرفام زیاد شد امشب یه حس و حالی دارم گفتم اینجوری یکم خودمو تخلیه کنم🥰🥰🥰
مامان روژمان مامان روژمان ۱۴ ماهگی
سلام مامانای عزیز،پارسال تاریخ11/1،،،،۴۰هفته و۳روز بارداریم بویه هفته بود باید یه روز درمیون میرفتم بیمارستان،ازصبح درد و خون داشتم،ظهر که رفتم بیمارستان،گفتن ۲سانت باز شدی،برگرد خونه،دوش بگیر و ورزش کن تا شب،شلم که خوردم رفتم دوش گرفتم درام بیشتر شده بود،ولی میگفتم بزار بیشتر بشه بعد میرم بیمارستان،ساعت ۱۰ شب بود دوباره رفتم بیمارستان،نوار قلب بچه م نامنظم بود،۳سانت باز شده بودم،سرم بهم وصل کردن، بعدفرستادنم بخش زایمان،اونجام معاینه م کردن دوباره یه سرم دیگه بهم وصل کردن و گفتن آبمیوه شیرین بخور،خرما بخور نزار گشنه بمونی، بعد بستریم کردن،دوباره سرم زدن بهم،ای خدا چقد درد کشیدم،فقط خدا پیغمبر و صدا میزدم و ازشون کمک میخواستم،مامان بابامو صدا میزدم،،بعداز کلی در کشیدن بلاخره،روز ۲بهمن(۲ریبندان)ساعت ۴:۳۰صبح پسر خوشکلم،فرشته کوچولو بدنیا اومد،اون لحظه فقط میگفتم خدایا شکرت،هزارو هزار بار خدایا شکرت بخدا فرشته ای که بهم دادی،از وقتی فهمیدم پسره اسم روژمان و براش انتخاب کردم،شناسنامه ش اومده بود،که داداشم گفت ،درستش این بود که یا میزاشتی کومار یا پیشوا چون تو ۲ ریبندان دنیا اومده،منم گفتم میگفتی دلتو نمیشکوندم،،،،
تولدت پسر قشنگم با اومدن دنیام زیباتر شد بهترین هدیه ی خدا،،،۲ ریبندانیشت بومان را اوه تر کرد،۲ی ریبندان له گه لی کورد پیروز بیت