چقدر زمان زود میگذره باورم نمیشه نیلاشده یک سالش
پارسال مثل امشب و این ساعت دردم گرفت و بستری شدم بیمارستان دکترم گفت صبح میام زایمانت میکنم🥺😍
من خیلییییی از زایمان میترسیدم خیلی استرس داشتم بقدری که سرم دادن دستم تا بریم طبقه بالا تودستم میلرزید مامانم و شوهرم از ترس من میترسیدن مامانم میگفت این الان سکته میکنه از ترس بدنم یخ کرده بود تا صبح نخوابیدم از خوشحالی و استرس و ترس ولی بیشتر از ترس😅🤣🤣🤣
صبح ۹دکترم اومد و بااینکه ۳۸هفته و ۴روز بود امپول ریه زد و گفت امادش کنید برای اتاق عمل واییی من دیگه قلبم نمیدونست چجوری بزنه سفید شدم مثل روح یخ کرده بودم کل بدنم میلرزید دکتر بی حسی میگفت چرا انقدر لرزش داره بدنت گفتم خیلی میترسم دارم سکته میکنم بخدا پرستار ضربان قلب و فشارمو گرفت دیدن بلهههه اوضاع خرابه دکتر گفت یه ارامبخش بهش بزنید نیم ساعت بخوابه 😂😂😂 خیلیییییی حال داد بیدار شدم دیدم بچمو گذاشتن رو صورتم هیچی از زایمان نفهمیدم نه سن زدن نه تکون دادن شکم هیچی
ببخشید حرفام زیاد شد امشب یه حس و حالی دارم گفتم اینجوری یکم خودمو تخلیه کنم🥰🥰🥰

تصویر
۴ پاسخ

تولدت مبارک ❤❤❤❤🧿🧿🧿

😍🫣 چه زایمان لذت بخشی😂😂
تولد دختر گلت مبارک باشه

با هیجان تا آخر خوندمش...تولدش مبارک باشه الهی خوشبختیش رو ببینی🥰

عزیزم مبارک باشه خدا حفظش کنه انشاالله😍❤️

سوال های مرتبط

مامان ریحانه مامان ریحانه ۱۳ ماهگی
دخترکِ من هم یکساله شد😘
میگم‌ یه وقت زشت نباشه من خاطره زایمانمو نگم؟
راستش من خیلی غریبانه رفتم برا زایمان🌱

۲۱ آذر ۱۴۰۲ بود ❣
صبح ساعت ۸ رفتم سونو چکاپ؛ ساعت ۱۱ برگشتم سرکار؛ ساعت ۳رفتم تو نوبت دکترم.... ساعت ۵ حدودا نوبتم شد. 🕔
دکتر سونو رو دید گفت خوبه همه چی برو ی هفته دیگه بیا‌‌... 💃
دم در یهو گفت صبر کن برگرد👀
بیا بخواب رو تخت چک کنمت.... ۳۵ هفته و ۶ روزم بود
زمان چک کردن یه خانم باردار نبود 😞
ولی به دل دکتر افتاد و چک کرد ...

هیچ وقت اون لحظه از جلو چشمام رد نمیشه چشماش گرد شد گفت ۲سانت بازی چطور متوجه نشدی 😁
گفتم یه دردایی داشتم این روزا نمیدونستم درد زایمانه.... 🥺
ضربان قلب دخترمو گرفت پایین بود یه ساعتی اونجا بودم و دلم قرص بود میگه مشکلی نیست برو خونه و مراقبت کن😍
اماااااااااااااا
گفت مستقیم برو بیمارستان و nst بگیر و ....
گفتم نرم خونه یه سر؟ گفت نه اصلا😳

و وای از حالِ من❤️
زنِ بارداری که از زایمان طبیعی وحشت داشت😩
ساکِ بیمارستانی دخترشو نبسته بود🥺
صبح همون روز تخت و کمد دخترم رسیده بود و من حتی ندیده بودم🥺
دلش میخواست ورزش های بارداری و این روزا شروع کنه.... 🥴
#ادامه.کپشن
مامان جانا مامان جانا ۱۶ ماهگی
پارسال همچین شبی از ذوق و استرس اینکه فردا صبح می‌خوام برم بیمارستان و نوع زایمانم هنوز معلوم نبود اصلا نخوابیدم🥹🥹
توی ۴۱ هفته و ۶ روز بودم،سزارین انتخابی ممنوع کرده بودن و میگفتن فقط طبیعی،صبح بلند شدیم رفتیم بیمارستان،ازم ان اس تی گرفتن و دیدن خوب نیست،به دکترم خبر دادن و دکترمم دستور بستری داد و گفت اتاق عمل و آماده کنید تا من بیام،وقتی بهم گفت دکترت گفته باید سزارین بشی رو ابرا بودم🥹🥹
مامانم و که دیگه نذیدم،فقط با اصرار یه دقیقه شوهرم و دیدم و شوهرم رفت کارای بسازیم و انجام داد،ساعت ۱:۴۵ دقیقه ظهر دکترم اومد،تا بردنم اتاق عمل و کارام و کردن،ساعت ۲:۲۲ دقیقه دختر کوچولوم و بدنیا آوردن و صدای گریش بلند شد و تمام استرس های من خوابید🫠🫠
پارسال چقدر استرس کشیدم همچین شبی و الان دخترم ۱ ساله شد و من فقط دارم حسرت میخورم که چقدر زود گذشت این ۱ سال🥹🥹🥹با اینکه خیلی خیلی لذت بردم از همه لحظاتش ولی دلم تنگ روزای اول بدنیا اومدنش،دلم تنگ روزایی که اومدیم خونه و از صبح تا شب خودمون ۲ نفر تنها بودیم و من فقط می‌شستم نگاش میکردم و لذت می‌بردم♥️با اینکه خیلی سختی کشیدم،کولیک،حساسیت به پروتئین گاوی و رفلاکس پنهان که هنوز داره و من هنوز خودم مراعات میکنم و غذای خودشم مراعات میکنم ولی دیگه دخترم ۱ ساله شد و من از اون روزا فقط عکس‌اش و دارم و خاطره هاش و😍
تولد دخترم مبارکم باشه🎉🎉🎉🎉🎂🎂🎂
۱۴۰۲/۰۶/۱۲
#تولد
#جانا_خوشگله
مامان علی مامان علی ۱۴ ماهگی
پارسال ی‌همچین روزایی بود که خیلی درد داشتم حس میکردم هر لحظه قراره تو خونه زایمان کنم همه میگفتن این دردا طبیعیه و ماه درده ولی خدایی خیلی درد وحشتناکی بود تکونای علی خیلی کم‌شده بود و هر روز تو راه بیمارستان و نوار‌قلب بودم🥲تاریخ زایمان رو تو سونوم زده بود ۱۵ آبان....ولی‌من قرار بود سزارین اختیاری کنم و‌دکتر‌هنوز‌نامه رو نداده بود بهم کلی ترس و استرس داشتم ک‌نکنه زود دردم بگیره و بخام‌طبیعی زایمان کنم 😅روز ب روز دردام بیشتر می‌شد تا اینکه ۲۳ مهرصبح با درد وحشتناک از خاب بیدار شدم ب دکترم زنگ زدم گفت برو سونو و عصر بیا مطب پیشم عصر رفتم و معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی اومده پایین و الان باید بستری شی😷وفردا سزارین‌کنمت‌ و من فردا وقت آتلیه گرفته بودم‌ک‌عکاسی کنیم نه ساک بیمارستان بسته بودم ن‌آمادگی داشتم
با کلی‌ترس‌و‌استرس‌ بیخیال آتلیه شدیم و رفتیم ساک‌جمع کردیم‌و‌ی ساعت بعدرفتم‌بستری شدم‌ خیلی شب سختی بود
ولی‌گذشت و‌خدارو‌شکر علی با هزار داستان و ماجراهای اون‌۹ ماه ب سلامتی دنیا اومد🥰
انگار‌همین دیروز‌بود🥲