سوال های مرتبط

مامان لیام جان مامان لیام جان ۱۳ ماهگی
صدای آهنگی که میخونه«وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد»کل اتاق عمل رو پر کرده
ضربان قلبم به بالاترین حد ممکنش رسیده
و دو تا پرستار از دو طرف دستامو گرفتن که از شدت هیجان اون پرده ی سبزی رو که کشیدن تا من نتونم ببینم اون طرف چه میگذره رو کنار نکشم
من به پهنای صورت اشک میریزم
اشک شوق
من به شوق دیدار تو اشک می‌ریزم
و پرسنل اتاق عمل تحت تاثیر این همه اشتیاق با اشک هاشون همراهیم میکنن
بهشون میگم که تحت هیچ شرایطی بیهوشم نکنید
میخام لحظه تولدش رو ببینم
میخام بشنوم صدای نازشو
از پشت پرده به دکتر میگم زودتر دیگه
پس پسر من چی شد
بهم میخنده
میگه صبر کن دیگه دختر
حالا شروع نکردم
اما شوخی میکنه
به ثانیه نمیکشه که صدای نازت میپیچه تو اتاق عمل 
تو گریه هام میپرسم خانم دکتر مو داره بچم؟
می‌خنده ومیگه آره یه چیزایی داره
نفسی از سرآسودگی میکشم
آخه من هزار بار تو این نه ماه انتظار تو رویاهام دست کشیدم تو موهات و غرق لذت شدم
میگم بزارید ببینمش
میگن چشممممم بزار نافشو بزنیم
این چند ثانیه قد تموم عمرم طولانی میگذره
تو رو که میذارن رو صورتم همه ی وجودم گرم میشه
از عشق
از لذت
از همه حس های خوبی که تا امروز تجربه نکردم
میبوسمت
و میگم خوش اومدی مامان
آدم خوبی برای این دنیا باش پسرم
تو به دنیا اومدی مامان
و حالا یک سال از اون روز گذشته
یک سال از مادرانگی هام برای تو
یک سال پر از عشق وخستگی
چقدر خوبه که دارمت لیامِ من
مرسی که مال من شدی مامان
تو تولد دوباره ی روحِ منی
میلادت مبارک
مامان اَرس مامان اَرس ۱۳ ماهگی
پارسال دقیقا امروز برای اخرین بار ساعت 7 صبح لگد تو دل مامان زدی و بعدش دیگه خبری ازت نبود...
تاصبح روز بعد هیچ تکونی نخوردی، حتی به ضربه های سونوگرافی هم واکنشی نشون نمیدادی...
من موندم و جنین 33 هفته ای که حتی امپول ریه هم نزده بودم و ختم بارداری که اعلام شد 🥺🖐🏻
26 بهمن ماه ساعت 7 شب بستری شدم باهزارتا ترس و تحت مراقبت بودن تو یک شب سه دز بتا گرفتم قندم به 280 رسید دوشب حتی بهم غذا و میوه نمیدادن و فقط با خیار زنده بودم تا بالاخره به حدنرمال قابل کنترل 150 رسید
هرشب منتظر بودم شب غذا نمیخوردم تاشاید صبح عمل بشم گذشت و گذشت تا اخرین روز 34 هفته...
صبح اعلام کردن (ستیل برن) جنین مرده دنیا رو سرم خراب شد 😭
سریع بدون همراه بدون بودن و دیدن همسرم و حتی خانوادم من بردن اتاق عمل حتی بچه لباس نداشت
ساعت 11 صبح باحس کشیدگی که داشتم توشکم متوجه بدنیا اومدن ارس شدم اما...
گریه نمیکرد 🥺🖐🏻
خانم دکتر رادی با تمام توان داشت ماساژ قلبی و میداد و اعلام کردن نوزاد خفه شده اما دست نکشید و ادامه داد تا یهو جیغ کشید
از اون تاریخ 11 ماه 27 روز میگذره و تولدت نزدیک 🥹🫰🏻
تولدت مبارک مون باشه نوزاد پر ماجرا
مامان نیلا💝 مامان نیلا💝 ۱۵ ماهگی
چقدر زمان زود میگذره باورم نمیشه نیلاشده یک سالش
پارسال مثل امشب و این ساعت دردم گرفت و بستری شدم بیمارستان دکترم گفت صبح میام زایمانت میکنم🥺😍
من خیلییییی از زایمان میترسیدم خیلی استرس داشتم بقدری که سرم دادن دستم تا بریم طبقه بالا تودستم میلرزید مامانم و شوهرم از ترس من میترسیدن مامانم میگفت این الان سکته میکنه از ترس بدنم یخ کرده بود تا صبح نخوابیدم از خوشحالی و استرس و ترس ولی بیشتر از ترس😅🤣🤣🤣
صبح ۹دکترم اومد و بااینکه ۳۸هفته و ۴روز بود امپول ریه زد و گفت امادش کنید برای اتاق عمل واییی من دیگه قلبم نمیدونست چجوری بزنه سفید شدم مثل روح یخ کرده بودم کل بدنم میلرزید دکتر بی حسی میگفت چرا انقدر لرزش داره بدنت گفتم خیلی میترسم دارم سکته میکنم بخدا پرستار ضربان قلب و فشارمو گرفت دیدن بلهههه اوضاع خرابه دکتر گفت یه ارامبخش بهش بزنید نیم ساعت بخوابه 😂😂😂 خیلیییییی حال داد بیدار شدم دیدم بچمو گذاشتن رو صورتم هیچی از زایمان نفهمیدم نه سن زدن نه تکون دادن شکم هیچی
ببخشید حرفام زیاد شد امشب یه حس و حالی دارم گفتم اینجوری یکم خودمو تخلیه کنم🥰🥰🥰