مهدیار من یکساله شد🥺
پارسال یکی دو روز اخر ورم کرده بودم و تکوناش کم شده بود طبق معمولم شوهرم فکر میکرد ک من الکی حساسم و لازم نیس حساسیت ب خرج بدیم ولی من همش فکر عمم ک چند ساعت قبل سزارین کاهش حرکات داشت و شوهرش نبرده بودش بیمارستان ب هوای اینکه دو سه ساعت دیگه میری زایمان و همون باعث شد بچه از دست بره ولم نمیکرد در نتیجه خودم ماشینو برداشتم راه افتادم سونو و ان اس تی و مطب دکتر و باز ان اس تی و باز ان اس تی دکترم گف برو خونه من ۴ میرم بیمارستان بیا اونجا خودم از یه سونو و ان اس تی بگیرم ببینم چرا تکون نمیخوره
اومدم خونه بازم شوهرم میگف الکی حساس شدی
دوباره خودم ماشینو برداشتم رفتم بیمارستان و بله فشارم ۱۸ بود ضربان قلب بچه افت شدید داشت
و اورژانسی سزارین شدم فقط تونستم یه زنگ بزنم به شوهرم بگم منو بردن اتاق عمل ساک بچه رو بیار😐
با خنده میگم ولی خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کی میدونه یساله چقدر عذاب کشیدم
تنهایی برای زایمان رفتن سخته برای همه با خنده تعریف کردم ولی پشتش غم بود یه روزی که مهدیار یه پسر بزرگ شد کاش بتونم بهش بگم ک من جونشو نجات دادم نه یبار بلکه چندبار
باقی تو کامنت👇

۱۶ پاسخ

۴۵ روزگی شروع کرد سرفه کردن یکم تب کرد گفتم ببریمش دکتر باز شروع کرد که یعنی چی دکتر ببریم هرچی میشه دکتر دکتر نبرد دکتر بچه رو
هی بچه بالا اورد سرفه کرد خلط اورد بالا
تا جایی که بی حال شد
بخاطر اینکه نبره دکتر گذاشت رف با دوستش جایی
بچه بی جونو با مامان و بابام زدیم تو بغل از این بیمارستان ب اون بیمارستان تا یجا قبول کردن بستریش کنن
تو سرمای بهمن تو حیاط بیمارستان پشت تلفن انقدر گریه کردم و جیغ زدم سرش تا اومد بیماریستان و بچم۱۰ روز بستری شد بخاطر یه سرماخوردگی ساده

بار دوم وقتی با عجز و گریه و التماس میگفتم بچه زردی داره شوهرم انکار میکرد گف خب بچه زردی میگیره خوب میشه و نمیبرد تست زردی اخر انقدر حرص و گریه ب زور برد زردی بچه رفته بود ۲۱ و باعث شد بستری بشه
باز اومد گف ک نه بچه رو بستری نکنیم من گفتم بهترین دستگاه رو اوردن خونه ببریمش خونه و گول خوردم اومدم خونه دیدم دستگاهی درکار نیست و میگه پرسیدم گفتن دستگاه برای بچه ضرر داره چقدر رفتم تو اتاق تو حموم تو دسشویی خودمو زدم بی صدا گریه کردم یادمه یواشکی زنگ میزدم ب دوستم فقط هق هق میکردم ک بچم از دست میره

چقدر این مردا مارو اذیت میکنن

اولا ک تولدش مبارک و پرتکرار باشه ،و تو باعث افتخار پسرت دراینده ای 💙
آره خیلی سخته ادم تنهایی بخاد بعضی کارای سخت و طی کنه ولی ب همین گل پسرت فک کن ک ت ی فرشته بودی ک جون پسرتو نجات دادی و غمت نباشه

تولدش مبارک مامان قشنگ و مهربون

چقدر شوهرت بیخیال بوده😕
اشکالی نداره گذشته ها گذشته
خدا گل پسرتو حفظ کنه برات
تولدش هم مبارک🩵🎂✨️

الهی عزیزدلم فقط ما مادرا هم دیگه رو درک میکنیم و دلمون نمیخواد حتی یه خار بره تو دست جگر گوشه مون!الهی خدا شوهرتو به راه راست هدایت کنه🥲

خدا برات نگهش داره

الهی بمیرم خواهرم🥲گریم بند نمیاد 😔
ایشالله مهدیار کوچولو بزرگ میشه همه زحمتاتو جبران میکنه

چرا از همچین مرد بی عرضه ای بچه دار شدی؟
والا بعید نیست فردا بگه نمیخواد برع مدرسه نمیخواد لباس بخره نمیخواد کلاس بفرستی...پدر با حامی باشه برای همسر و فرزندش....

هزاران هزار درد و مرض و بلای دیگه ک تو این یسال سرم اورده فدای یه تار موی مهدیار ولی من بچمو به چنگ و دندون گرفتم تا اینجا کشوندم انقدر حرف خوردم سر شیر خشکی شدندش انقدر چیزا دیدم و شنیدم انقدر بی محلیا دیدم از شوهرم انقدر اذیتم کرده تو این یسال ولی مهدیار من ته همه ارزوهای منه
ارزش همه چیزو داره❤️‍🩹

مییشع بپرسم چرا واقا شوهرت انقد بیخیال و بی فکر.و بی رحم بوده چطوری دلش میاد باز شوهرم برعکس شوهر شماست خداروشکررررر

🥹🥹🥹😭طبیعیه ک بغض کردم برات؟.😓

جانم چقدر اذیت شدی عزیزم نمی‌دونم چرا اشک تو چشام جمع شد انشالله پسر کوچولوی ی روز ی مزد بزرگ میشه و همه سختی های ک کشیدی جبران می‌کنه برات

عزیزدلم مادرتم پیشت نبود

دقیقا تمام حسو حالت رو درک کردم
چون خودم تنها تو راه رو اتاق عمل بودم و هی پشت سرم رو نگاه میکردم☺️☺️

سوال های مرتبط

مامان ریحانه جانم مامان ریحانه جانم ۱۲ ماهگی
364 روز پیش دقیقا همین شب، همین ساعتها بود دلم درد میکرد، گفتم به شماها، بعضیا گفتن بچه سردش شده خودشو جمع میکنه، پهلو هامو گرم نگهداشتم. ترشحات عجیبی ازم میومد که تاحالا ندیده بودم. یکمی ترسیده بودم واقعیتش.. داشتم به این فکر میکردم هنوز ساک بیمارستان نبستم، هنوز لباسای ریحانه رو که شستم از توی پلاستیک بیرون نچیدم که بوی خوب‌ش حفظ بشه... دلو به دریا زدم، رفتم حموم، به دوش سرعتی گرفتم، یکمی پاهامو شیو کردم.. اومدم بیرون.. بازم دردم آروم نشده بود.. مامای بهداشت میگفت برو بیمارستان ان اس تی بده.. رفتم و گفتن ماه درده..
اون شب، من تا خود صبح راه رفتم... به قدرت خدا که فکر میکنم تعجب می‌کنم....99 درصد درد زایمان رو یه زن توی خونه تحمل کرده و اون زن من بودم... فقط با نفس عمیق کشیدن... فقط نفس عمیق
دم دمای صبح بود، پنجمین روز ماه رمضون، سحری برای شوهرم گرم کردم، بیدار شد گفت تو اصلا خوابیدی؟ با نق نق بهش گفتم دریغ از 5 دقیقه... چشمم مدام به ساعت بود که چقد فاصله ی درد ها داشت کمتر میشد و بجاش ترس و استرس من بیشتر..
ادامه در کامنت
مامان ریحانه مامان ریحانه ۱۵ ماهگی
دخترکِ من هم یکساله شد😘
میگم‌ یه وقت زشت نباشه من خاطره زایمانمو نگم؟
راستش من خیلی غریبانه رفتم برا زایمان🌱

۲۱ آذر ۱۴۰۲ بود ❣
صبح ساعت ۸ رفتم سونو چکاپ؛ ساعت ۱۱ برگشتم سرکار؛ ساعت ۳رفتم تو نوبت دکترم.... ساعت ۵ حدودا نوبتم شد. 🕔
دکتر سونو رو دید گفت خوبه همه چی برو ی هفته دیگه بیا‌‌... 💃
دم در یهو گفت صبر کن برگرد👀
بیا بخواب رو تخت چک کنمت.... ۳۵ هفته و ۶ روزم بود
زمان چک کردن یه خانم باردار نبود 😞
ولی به دل دکتر افتاد و چک کرد ...

هیچ وقت اون لحظه از جلو چشمام رد نمیشه چشماش گرد شد گفت ۲سانت بازی چطور متوجه نشدی 😁
گفتم یه دردایی داشتم این روزا نمیدونستم درد زایمانه.... 🥺
ضربان قلب دخترمو گرفت پایین بود یه ساعتی اونجا بودم و دلم قرص بود میگه مشکلی نیست برو خونه و مراقبت کن😍
اماااااااااااااا
گفت مستقیم برو بیمارستان و nst بگیر و ....
گفتم نرم خونه یه سر؟ گفت نه اصلا😳

و وای از حالِ من❤️
زنِ بارداری که از زایمان طبیعی وحشت داشت😩
ساکِ بیمارستانی دخترشو نبسته بود🥺
صبح همون روز تخت و کمد دخترم رسیده بود و من حتی ندیده بودم🥺
دلش میخواست ورزش های بارداری و این روزا شروع کنه.... 🥴
#ادامه.کپشن
مامان هامین مامان هامین ۱۳ ماهگی
سلام مامانای گل خسته نباشید یه درد دل باهاتون داشتم پسر من هامین یکسالشه تو این یک سال به غیر از یکی دو بار که شوهرم تو حمام بردنش به من کمک کرد دیگه همیشه خودم هامین رو حمام کردم و همه ی کاراش از پوشک کردن و نگهداری از هامین رو خودم انجام دادم حتی یه روز یه نفر نه خواهر نه مادرم تو نگهداریش به من کمک نکردن شوهرم از صبح میره سر کار تا ساعت ۲ و ساعت ۲ بر میگرده خونه و دوباره ۳ میره سر کار تا ساعت نه شب در کل اگه دو یا سه ساعت هامین باباش رو ببینه ولی همین که باباش رو میبینه انگار نه انگار که من هستم همش گریه میکنه که بره بغل باباش ااون رو خیلی دوست داره نه اینکه من حسودیم بشه نه ولی برام جای سواله یه بچه که این همه من براش وقت میزارم و واقعا از هر لحاظ بهش میرسم و تو این یک سال حتی یک بار هم بهش نامهربانی نکردم پس چطور اصلا علاقه ای به من نشون نمیده دیشب شوهرم خسته بود از سر کار اومد هامین گریه میکرد که باباش بغلش کنه شوهرم هم خسته بود بر می گرده به من میگه معلوم نیست با این بچه چطور رفتار میکنی که علاقه ای به تو نداره واقعا از حرفش دلم شکست والا تقصیر ش
نیست این بچه هیچ علاق ای به من نداره دیشب خیلی دلم گرفت و گریه کردم به حال خودم که منی که این همه به این بچه می رسم و براش وقت می زارم چطوره که علاقه ای به من نداره😩😩😩😩
مامان محمدطاهاواِل‌آی مامان محمدطاهاواِل‌آی ۱۲ ماهگی
پارسال این موقع ازاین ساعت دردام شروع شدمنی که زایمان اولمم سزارین بودتجربه ای ازدردنداشتم ومهم نگرفتم گفتم نه شایدکارکردم ازاونه ازساعت دوشب گرفتگی هام وانقباضام شروع شد ولی بازم گفتم باباوقت زایمانم نیست که ده روزمونده خلاصه ب زورشبموصبح کردم حموم رفتم خونه روجمع کردم صبح به همسرم وپسرم ب زووورصبحانه دادم وآماده شدیم بریم بیمارستان بدون هیچ امادگی حتی سیسمونیش روهم فعلانخریده بودم چون بیمارستان نزدیک خونه مامانم بوددرحدیه دست لباس برای پسرم برداشتم ک مشکلی نباشه بریم یه سراوناروببینم ک همین ک پاموگذاشتم بیمارستان وبعدکارذی اولیه گفتن ک فشارم بالاس ورحمم یه سانت بازه ونبض جنین ضعیفه ونوارقلبش جالب نیس دیگ ساعت۳:۵۰دقیقه ظهردخترقشنگم اورژانسی به دنیااومدهی پرستارامیگفتن ک هفتت کمه وبچت بایددستگاه بره وهزارتادلشوره ک تواتاق عمل مسئول نوزاذگفت تنفسش کم بودبادستگاه بهش تنفس دادیم مشکلش رفع شد ودیگ تواتاق عمل بغلم نزاشتنش توریکاوری آوردن دیدم یه گردوخانوم فضول بغلم تشریف دارن آخخخخ ک قلبممم براش دراومد🥺😍قلب مامان نازدخترم همیشه دوست داشتم که دخترداذبشم وبه آرزوم رسیدم شکرخداکه تووداداشت رودارم
تولدت مبارک پرنسسم😍🥺
مامان ماهلین 👧🏻🍼 مامان ماهلین 👧🏻🍼 ۱۴ ماهگی
پارسال ده دی روز مادر بود من شبش رفتم بیمارستان بستری شدم ودیگه نیومدم خونه تا ده روز بعدش زایمان کردم و سه روز بعد زایمان مرخص شدم بخاطر دیابتم سه ماه بیمارستان بستری میشدم و انسولین میزدم زمان چقدر زود میگذره....حالا ده روز دیگه تولد دخترمه و میشه ی سالش🥹🥹خیلی روزای سختی رو گذروندم هرشبه بیمارستان برام اندازه یه سال می‌گذشت هردوساعت تست قند میگرفتن و آنقدر ازم خون میگرفتن دستمام کبود بود دیگ رگی پیدا نبود... دردای انسولین....یه بار یادمه روزای آخر انسولین بهم چند واحد بیشتر زدن و قندم شده بود 47دکتر گفته بود می‌رفتی کما خطره خیلی روزای سخت و دردناکی بود شبا تو بیمارستان گریه میکردم ک دلم برا خونمون تنگ شده من از بچگی خیلی لوس بودم تا چیزی میگفتن میزدم زیر گریه الآنم همینم اما دخترم باعث شد پوست کلفت بشم یه جورایی ب خودم افتخار میکنم ک میتونم تنهایی کاراشو کنم و بهش برسم خدایا شکرت الهی همه بچها عاقبت ب خیر بشن 🥲🥲🥹🥹🥹🩷🤍