پارسال ده دی روز مادر بود من شبش رفتم بیمارستان بستری شدم ودیگه نیومدم خونه تا ده روز بعدش زایمان کردم و سه روز بعد زایمان مرخص شدم بخاطر دیابتم سه ماه بیمارستان بستری میشدم و انسولین میزدم زمان چقدر زود میگذره....حالا ده روز دیگه تولد دخترمه و میشه ی سالش🥹🥹خیلی روزای سختی رو گذروندم هرشبه بیمارستان برام اندازه یه سال می‌گذشت هردوساعت تست قند میگرفتن و آنقدر ازم خون میگرفتن دستمام کبود بود دیگ رگی پیدا نبود... دردای انسولین....یه بار یادمه روزای آخر انسولین بهم چند واحد بیشتر زدن و قندم شده بود 47دکتر گفته بود می‌رفتی کما خطره خیلی روزای سخت و دردناکی بود شبا تو بیمارستان گریه میکردم ک دلم برا خونمون تنگ شده من از بچگی خیلی لوس بودم تا چیزی میگفتن میزدم زیر گریه الآنم همینم اما دخترم باعث شد پوست کلفت بشم یه جورایی ب خودم افتخار میکنم ک میتونم تنهایی کاراشو کنم و بهش برسم خدایا شکرت الهی همه بچها عاقبت ب خیر بشن 🥲🥲🥹🥹🥹🩷🤍

تصویر
۷ پاسخ

وای دقیقا منم مسموم میشدم تو بارداری ۲بار بستری شدم جونم به لب اومد

آخی عزیزم😍😍😍😍الهی یه روزی بیاد لباس دکتری تو تنش ببینی اشک شوق بریزی همه اون روزارو دوباره تو ذهنت یادآوری کنی🥺😍😍

سلام mahelin یا mahlin?
دختر من e هم داره اسمش

مبارکه تولدش انشاءالله عروسیش، موقع زایمان چند کیلو بود دخترت؟؟؟🥰🥰😘

منم قبل زایمانم دو روز بستری شدم به خاطر سونو داپلرم همش منو میفرستادن ان اس تی چه داستانی داشتیم با این مادر بودنمون منم خیلی گریه کردم

عزززیزم خداروشکر که به سلامتی اون روزها رو گذرونی واقعا دیابت بارداری وحشتناکه منم داشتم.
خدا گل دخترت رو برات حفظ کنه
😍😍😍

ولی ده دی روز مادر نبودا ۱۳ دی بود

سوال های مرتبط

مامان علی مامان علی ۱۴ ماهگی
پارسال ی‌همچین روزایی بود که خیلی درد داشتم حس میکردم هر لحظه قراره تو خونه زایمان کنم همه میگفتن این دردا طبیعیه و ماه درده ولی خدایی خیلی درد وحشتناکی بود تکونای علی خیلی کم‌شده بود و هر روز تو راه بیمارستان و نوار‌قلب بودم🥲تاریخ زایمان رو تو سونوم زده بود ۱۵ آبان....ولی‌من قرار بود سزارین اختیاری کنم و‌دکتر‌هنوز‌نامه رو نداده بود بهم کلی ترس و استرس داشتم ک‌نکنه زود دردم بگیره و بخام‌طبیعی زایمان کنم 😅روز ب روز دردام بیشتر می‌شد تا اینکه ۲۳ مهرصبح با درد وحشتناک از خاب بیدار شدم ب دکترم زنگ زدم گفت برو سونو و عصر بیا مطب پیشم عصر رفتم و معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی اومده پایین و الان باید بستری شی😷وفردا سزارین‌کنمت‌ و من فردا وقت آتلیه گرفته بودم‌ک‌عکاسی کنیم نه ساک بیمارستان بسته بودم ن‌آمادگی داشتم
با کلی‌ترس‌و‌استرس‌ بیخیال آتلیه شدیم و رفتیم ساک‌جمع کردیم‌و‌ی ساعت بعدرفتم‌بستری شدم‌ خیلی شب سختی بود
ولی‌گذشت و‌خدارو‌شکر علی با هزار داستان و ماجراهای اون‌۹ ماه ب سلامتی دنیا اومد🥰
انگار‌همین دیروز‌بود🥲
مامان معجزه ها🍼🍼 مامان معجزه ها🍼🍼 ۱ سالگی
پارسال مثل امروز بچهام رو از nicu و بخش کودکان مرخص شدن و ما اومدیم خونه هشت صبح روز ۷ اردیبهشت بود..چه روزی بود اون روز...از خوشحالی داشتم پرواز میکردم از این حس قشنگ ک بعد از ده سال قراره دیگه با بچهام زندگی کنیم ..من و همسرم مامان و بابا شدیم ...دوهفته تو بیمارستان بودن و من هروز شش صبح اولین مامانی بودم ک میومدم پیش دکتر بچهام تا موقع معاینه پیششون باشم مثل جوجه اردک دنبال دکتر راه میرفتم ،آخییییی یادش بخیرررر...از روز دوم زایمان دیگه دلم نیومد برم خونه و با همسرم تو قسمت مهمان سرای بیمارستان شبا می‌خوابیدیم اون تو قسمت مردونه من زنونه ..صبح با عجله می‌رفتیم سمت دکتر بچها تا شب پیش بچها میموندیم هی ازاین اتاق ب اون اتاق ..بابا هروز ساعت سه تا سه و نیم فقط می‌تونستن برن پیش بچها ولی همسرم کلا پشت در اتاقشون میموند..‌من اون دوهفته واقعااا بزرگ شدم پخته شدم خیییلی عوض شدم شبا تا صبح خواب نداشتم چندروز آخر هی زنگ میزدم بچه شیر میخواد آخه قربونشون برم تازه سینه گرفته بودن آخخخخخخ که چه لذتی داشت😍😍😭 باورم نمیشه الان بچهام یک ساله شدن ..الهی هزااااران بار شکرت خدای مهربونم💕💐❤️خدایا ب عزت و جلالت نگهدار همه بچها باش نگهدار بچه‌ های منم باش💙💙🍼🍼بمونه ب یادگار از ۷اردیبهشت۱۴۰۳
مامان جانا مامان جانا ۱۳ ماهگی
یه هفته‌ی دیگه تولد جاناست
امشب داشتم به پارسال این‌موقع ها فکر میکردم ، چقدرررر استرس داشتم ،
کارم شده بود یه روز درمیون سونوگرافی ، سونو میگفت آب دور جنین کمه برو درش بیار ، دکتر میگفت مایعات زیاد بخور ۲روز دیگه اش برو سونو ، شده بودم توپ پینگ‌پنگ ، اصلا دوست نداشتم آبان به دنیا بیاد چون خواهرم و دامادمون آبانی هستن ، دوست داشتم ماهش تک باشه😅 روز اول آذر رفتم سونو آب جنین شده بود ۴ 😥 استرس گرفته بودم دکتر گفت بیا برای بستری ، چون اصلا آمادگی نداشتم دست و پام می‌لرزید ، از شانس بدم توی همون لحظه که رفتم بیمارستان و داشتم فرم پر میکردم یه خانومی داشت زایمان طبیعی میکرد و جییییییغ میزد، منم اینطرف داشتم سکته میکردم، اشک تو چشمام جمع شده بود و از خدا و پیغمبر میخواستم ‌که فقط اون شب به من رحم کنه و از بیمارستان خارج شم😥😅 دیگه دکتر گفت امشب برو خونه تا شنبه ۴آذر حسابی مایعات بخور و برو سونو ، خیلی روزای سختی بود همش داشتم هندوانه و خیار و آب میخوردم ولی شنبه زیاد نشده بود و دکتر سونو با خط درشت و قرمز نوشت ک این خانوم به این دلایل باید امروز زایمان کنه😂 زیرش هم خط پررنگ کشید. بعدازظهر رفتم پیش دکترم و دیگه دید اینجوریه گفت برو شب بیمارستان بخواب. اینبار چون آمادگی رو پیدا کرده بودم رفتم خونه قشنگ همه‌ی کارام رو کردم ، رومیزیای جدیدم رو انداختم ، جارو کردم گردگیری کردم 😅 روتختی عوض کردم و شام همسری رو هم دادم و رفتیم بیمارستان و فرداش ۵آذر زایمان کردم.
شما هم دوست داشتید از حال و هوای روزای آخر حاملگی یا روز زایمانتون بگید