۱۱ پاسخ

عزیزمم
ایشالله همیشه تنت سااالم باشه😘😘

ای جانم...باهمه وجودم تک تک حرفاتو درکمیکنم.خسته نباشی مادرقوی. منم نمیدونم چرا دلم میخاد باز بچه بیارم🥴بااینکه از بچه متنفر بودم بااینکه ناخاسته بود بااینکه خیلی تو این مدت سختی کشیدم ولی فکرمیکنم چون ازپسش براومدم انگیزه گرفتم😂

ماشاالله واقعا مامان قوی هستی

عزیزم با دوتا بچه به کارای خونه میرسی
یعنی خونت همیشه تمیزه یانه؟؟

قوی🫀

خداروشکر که یه مادر قوی بودی انشالله امسال سال خوبی برات باشه بدون خستگی و دغدغه

ب خودت افتخار کن گلم
❤️روزا خوش همیشه در انتظار ماست

واقعا پارسال همین موقع ها یادش بخیر خواهرم دوسه روز اومد کمک خونه تکونی پا ب ماه بودم دخترم ۱سال و ۳ماهش بود اذیتم میکرد خیلی شلوغه بیش از حد منم هر لحظه منتظر گل پسر بودم اونم جاش گرم و نرم دل نمیکند با اون همه تحرک و بیا و برو از دست دخترم آخرش آخر۴۰هفتگی دیگ رفتم ک شد ۱۵فروردین امسالم خیلی سختی کشیدم سختی دوبچه بزرگ کردن بکنار خانواده شوهرم همه از دم باهام لج کردن دعوا کردن منم تازه زائو افسردگی گرفتم هیچوقت حلالشون نمیکنم کاری کردن روانی بشم برم تیمارستان ولی چششون کوررررر رو پا خودم وایسادم با جون و دل از پسشون بر اومدم سختی زیاد کشیدم ولی ارزش داشت

آفرین بهت روحیه قوی هم داری واقعا بچه داری پشته سره هم سخته عجیب

خدارو شکر ک اینقدر قوی بودی
انشالله روزهای بهتر تری در پیش رو داری

خداقوت😍🥲

سوال های مرتبط

مامان ماهلین 👧🏻🍼 مامان ماهلین 👧🏻🍼 ۱۴ ماهگی
پارسال ده دی روز مادر بود من شبش رفتم بیمارستان بستری شدم ودیگه نیومدم خونه تا ده روز بعدش زایمان کردم و سه روز بعد زایمان مرخص شدم بخاطر دیابتم سه ماه بیمارستان بستری میشدم و انسولین میزدم زمان چقدر زود میگذره....حالا ده روز دیگه تولد دخترمه و میشه ی سالش🥹🥹خیلی روزای سختی رو گذروندم هرشبه بیمارستان برام اندازه یه سال می‌گذشت هردوساعت تست قند میگرفتن و آنقدر ازم خون میگرفتن دستمام کبود بود دیگ رگی پیدا نبود... دردای انسولین....یه بار یادمه روزای آخر انسولین بهم چند واحد بیشتر زدن و قندم شده بود 47دکتر گفته بود می‌رفتی کما خطره خیلی روزای سخت و دردناکی بود شبا تو بیمارستان گریه میکردم ک دلم برا خونمون تنگ شده من از بچگی خیلی لوس بودم تا چیزی میگفتن میزدم زیر گریه الآنم همینم اما دخترم باعث شد پوست کلفت بشم یه جورایی ب خودم افتخار میکنم ک میتونم تنهایی کاراشو کنم و بهش برسم خدایا شکرت الهی همه بچها عاقبت ب خیر بشن 🥲🥲🥹🥹🥹🩷🤍
مامان 💙زندگی💙 مامان 💙زندگی💙 ۱۴ ماهگی
داشتم کشو مرتب میکردم اینارو پیدا کردم تا ۱۸ هفته هر روز دوتا آمپول تزریق میکردم یکی دور ناف ک خییلی دردناک بود یکی عضلانی ک اونم روغنی بود و دردناک روزی ی دونه شیاف هم استفاده میکردم یادمه وقت تزریق گریه میکردم خیلی بد بود رسما آبکش شده بودم حتی نمیتونستم بشینم جای تزریق درد میکرد ورم می‌کرد باید کیسه آب گرم می‌گذاشتم و دراز می‌کشیدم تا چهارماه هر روز کار من همین بود اونایی ک آی وی اف کردن می‌فهمن چقدر سخته حتی بعضیها تا ماه آخر این آمپولا رو باید تزریق کنن اما همه سختی ها رو پشت سر گذاشتم و این روزها شیرین ترین لحظه ها رو دارم حس میکنم دارم ب تولد یکسالگی پسرم نزدیک میشم وقتی بتا مثبت شد توی آزمایشگاه داد زدم بلند ب شوهرم گفتم مثبته بخدا مثبته حتی الانم اشک تو چشام حلقه زد حس خیلی قشنگیه مادر شدن مادر بودن مادری کردن قشنگترین پاک ترین خالص ترین عشق تو دنیاست قدر فرشته های خونتون رو بدونین این روزها زود میگذره ازش لذت ببرین❤
مامان آ سید امیرعلی🩵 مامان آ سید امیرعلی🩵 ۱۳ ماهگی
سلام،
۱۳ روز دیگه پسر من‌ یک ساله میشه و من شدیدا دلم برای دوران بارداری و روزهای اول تولدش تنگ شده.

یادمه پارسال این موقع وقتی یه بارداری از احوالاتش میگفت
اونایی ک زایمان کرده بودن می اومدن میگفتن چقدر دلمون تنگ شده ...
تو دلمومیگفتم چقدر بهش خوش گذشته
یا اینا دیوونن ؟
دلشون برای چیه این دوران پر از درد و استرس تنگ میشه ؟
و ...
چون خودم خیلی روزای سختی رو میگذروندم
درد یبوست
درد کتف و عضلات پشت و پهلو
درد دنبالچه
درد به پهلو خوابیدن
دلتنگی برای به پشت خوابیدن
و همه ی کارهای روزانه ای که سخت شده بود


ولی الان
شدیدااا دلتنگم
دلم برای موقعی که امیرعلی وزنش قده یه عروسک بود
برای وقتایی که با ولع سینه مو میک میزد و ول نمیکرد
برای وقتایی ک انقدر شیر داشتم که پد سینه میزاشتم و باز لباسم خیس میشد
برای وقتایی که هی تند تند پشت گردنشو بو میکردیم
برای وقتایی ک دست و ماهاش انقدر کوچولو بود که پوستش چروک داشت و لباسای سایز صفر هم براش خیلی بزرگ بود،
برای وقتایی ک ورزش میکردم و هی به خودم امید میدادم که من از پس زایمان طبیعی بر میام
تنگ شده

ان شاالله همه ی منتظرا یه روزی حس و حال اون روزا رو بچشن