داشتم کشو مرتب میکردم اینارو پیدا کردم تا ۱۸ هفته هر روز دوتا آمپول تزریق میکردم یکی دور ناف ک خییلی دردناک بود یکی عضلانی ک اونم روغنی بود و دردناک روزی ی دونه شیاف هم استفاده میکردم یادمه وقت تزریق گریه میکردم خیلی بد بود رسما آبکش شده بودم حتی نمیتونستم بشینم جای تزریق درد میکرد ورم می‌کرد باید کیسه آب گرم می‌گذاشتم و دراز می‌کشیدم تا چهارماه هر روز کار من همین بود اونایی ک آی وی اف کردن می‌فهمن چقدر سخته حتی بعضیها تا ماه آخر این آمپولا رو باید تزریق کنن اما همه سختی ها رو پشت سر گذاشتم و این روزها شیرین ترین لحظه ها رو دارم حس میکنم دارم ب تولد یکسالگی پسرم نزدیک میشم وقتی بتا مثبت شد توی آزمایشگاه داد زدم بلند ب شوهرم گفتم مثبته بخدا مثبته حتی الانم اشک تو چشام حلقه زد حس خیلی قشنگیه مادر شدن مادر بودن مادری کردن قشنگترین پاک ترین خالص ترین عشق تو دنیاست قدر فرشته های خونتون رو بدونین این روزها زود میگذره ازش لذت ببرین❤

تصویر
۲۳ پاسخ

اونایی ک بعد از ای وی افم بچه دارنمیشن چی میکشن پس

اخی عزیزم خداکنه همه بچه ها سالم زیر سایه پدر مادر باشن

الهی عزیزدلم 🫂✨
خدا انشالله گل پسرتو حفظ کنه.
و خدا انشالله ب همه ی نی نی گوگولی بده 😍✨

عزیزم خدا نگهداره پسرت رو ، زنعموی منم ۱۸ ساله حامله نشده ، تازه امسال موفق به ای وی اف شده دوبار انجام داد نگرفته🥺

انشاالله خدا جوجه های همه نگه داره تنشون سالم باشه عاقبتشون بخیر باشه خدا به هرکس هم چشم انتظاره نی نی سالم و صالح بده.سپهر گل پسری شما هم زیر سایه پدر و مادر فداکارش خوشبخت باشه .

خودتون جنین پسر انتخاب کردین ؟!

منم هنوز تو کشو میزم از این سرنگ ها دارم تا سه ماه روزی دوتا پروژسترون دو تاشیاف استراحت مطلق.خدایاااااا چقدر سخت بود فکرشم منو عذاب میده چهار روز قبل آزمایش بی بی چک شوهر خرید میترسیدم تست بزنم با اصرار شوهرم گذاشتم وای فقط اون لحظه.. ‌.......وقتی تو تا خط مثبت افتاد تموم بدنم میلرزید.باورم نمیشد.....خدایاااااا شکرتتتتتت

با همه ی سختی هاش اون لحظه گفتی مثبته بخدا مثبته چقدر ذوق داشت چقدر بغض خوشحالی داشت خداحفظشون کنه برات مامان مهربون با حوصله و با سلیقه 🥹😍🥺❤️

خدا گل پسرتو حفظ کنه
وانشاالله زیر سایه پر مهر خودت وهمسرت بزرگ بشه

واقعا حالم ازش دیگه بهم میخوره مخصوصا شیافش🤮

من از هفته های آخر بارداریم میزدم اره خیلی درد داشت خدایی

میفهممتتتتتتت

خدا حفظش کنه آقا سپهر گل رو

واقعا درسته بعد از هر سختی کشیدن یه راحتی و خیال راحت هست
خداروشکر واقعا

عزیزمممم🥺خدا حفظش کنه برات ۱۲۰ ساله بشه ❤🌺🧿
بخدا خیلی احساسی شدم متنتوخوندم

اره واقعا منم با همه سختی هایی که حاملگی کشیدم دور شیرینی بود که بازم دوس دارم حسش کنم خدارو شکر که بچمون نزدیک یه سالشه

آخی عزیزم خوبه به خوبی گذشت منم ازبس انسولین زدم داغون شدم

ای جانم منم ای وی افم تا سه ماهگی میزدم آنوکسا و پروژسترون رو خداروشکر بچه هامون تو بغلمونن . مال تو چند وقت بعد ازدواجت شد من سیزده سال

اخ گریه م‌گرفت

خدا حفظش کنه عزیزم

الهی بگردم واسه دختد عمم که سالهاست ای وی اف و انواع روش هارو امتحان میکنه و نمیشه... براش دعا کنید

واقعا خوشحالم برات عزیزم
همه سختی های که کشیدی آخرش شیرین شد
از خدا می‌خوام دامن همه کسایی که چشم انتظارن رو سبز کنه🌷🌷

منم آی وی اف کردم یبار
امپولاش واقعا درد داشت تمام پشتم کبود و متورم و دردناک بود...میفهممت

بغض کردم خداحفظش کنه عزیزم

فقط ببخشیدادکترت کی بودچقدهزینه کردی

سوال های مرتبط

مامان آقا امیرحسین مامان آقا امیرحسین ۱ سالگی
سلام به مامانای عزیز
یک سال پیش همین موقعها بود که دردام شدت گرفت و مدام از دکترم میخواستم بهم مسکن تزریق کنن تا بلکه تحمل درد برام راحتتر بشه :)) یادمه دکتر هر موقع تحملم کم میشد با محبت دستام رو فشار میداد و میگفت نگران نباش من کنارتم و حواسم بهت هست.. و چقدر آرامش بخش بود همین یک جمله.. با اینکه به پرستارها گفته بود احتمالا نتونه طبیعی زایمان کنه تا ده و نیم لهم مهلت داد و گفت اگر نشد میریم برای سزارین ولی خب خدا از دل من خبر داشت و مقدر شد همونی که شد.
ساعت ِده و ده دقیقه بیست و یکم خردا هزار و چهارصد و دو آقا امیرحسین رو بعد از نه ماه چشم انتظاری دیدم و در آغوش گرفتم:) چقدر دلم برای تک تک لحظات اون روز تنگ شده. حتی دردهای شدیدش. شیرین ترین حس ِدنیاست واقعا..
و چقدر زود گذشت از اولین حس ملموس ِمادر🥹❤👩🏻‍🍼

الهی که همه ی تو راهی ها به سلامتی و شادی این مسیر رو طی کنن و بپرن بغل پدر و مادر عزیزشون 🥰
و همه اونایی که در انتظار بچه دار شدن هستن دامنشون سبز و پر روزی و برکت بشه ❤
مامان ماهلین 👧🏻🍼 مامان ماهلین 👧🏻🍼 ۱۲ ماهگی
پارسال ده دی روز مادر بود من شبش رفتم بیمارستان بستری شدم ودیگه نیومدم خونه تا ده روز بعدش زایمان کردم و سه روز بعد زایمان مرخص شدم بخاطر دیابتم سه ماه بیمارستان بستری میشدم و انسولین میزدم زمان چقدر زود میگذره....حالا ده روز دیگه تولد دخترمه و میشه ی سالش🥹🥹خیلی روزای سختی رو گذروندم هرشبه بیمارستان برام اندازه یه سال می‌گذشت هردوساعت تست قند میگرفتن و آنقدر ازم خون میگرفتن دستمام کبود بود دیگ رگی پیدا نبود... دردای انسولین....یه بار یادمه روزای آخر انسولین بهم چند واحد بیشتر زدن و قندم شده بود 47دکتر گفته بود می‌رفتی کما خطره خیلی روزای سخت و دردناکی بود شبا تو بیمارستان گریه میکردم ک دلم برا خونمون تنگ شده من از بچگی خیلی لوس بودم تا چیزی میگفتن میزدم زیر گریه الآنم همینم اما دخترم باعث شد پوست کلفت بشم یه جورایی ب خودم افتخار میکنم ک میتونم تنهایی کاراشو کنم و بهش برسم خدایا شکرت الهی همه بچها عاقبت ب خیر بشن 🥲🥲🥹🥹🥹🩷🤍
مامان علی مامان علی ۱۵ ماهگی
پارسال ی‌همچین روزایی بود که خیلی درد داشتم حس میکردم هر لحظه قراره تو خونه زایمان کنم همه میگفتن این دردا طبیعیه و ماه درده ولی خدایی خیلی درد وحشتناکی بود تکونای علی خیلی کم‌شده بود و هر روز تو راه بیمارستان و نوار‌قلب بودم🥲تاریخ زایمان رو تو سونوم زده بود ۱۵ آبان....ولی‌من قرار بود سزارین اختیاری کنم و‌دکتر‌هنوز‌نامه رو نداده بود بهم کلی ترس و استرس داشتم ک‌نکنه زود دردم بگیره و بخام‌طبیعی زایمان کنم 😅روز ب روز دردام بیشتر می‌شد تا اینکه ۲۳ مهرصبح با درد وحشتناک از خاب بیدار شدم ب دکترم زنگ زدم گفت برو سونو و عصر بیا مطب پیشم عصر رفتم و معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی اومده پایین و الان باید بستری شی😷وفردا سزارین‌کنمت‌ و من فردا وقت آتلیه گرفته بودم‌ک‌عکاسی کنیم نه ساک بیمارستان بسته بودم ن‌آمادگی داشتم
با کلی‌ترس‌و‌استرس‌ بیخیال آتلیه شدیم و رفتیم ساک‌جمع کردیم‌و‌ی ساعت بعدرفتم‌بستری شدم‌ خیلی شب سختی بود
ولی‌گذشت و‌خدارو‌شکر علی با هزار داستان و ماجراهای اون‌۹ ماه ب سلامتی دنیا اومد🥰
انگار‌همین دیروز‌بود🥲
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۶ ماهگی
خونه گرفتیم ب بچم ب زور ی کم شیر خشک دادم چون شیرم کمه بچه هم فقط تا ساعت 2میتونست غذا بخوره بخاطر عملش از خستگی نه جونی داشتم نه چیزی اما تلاشمو میکردم بچه رو بیدار نگه دارم، بغلش میکردم شیر میدادم غذا میدادم تااینکه ساعت1خوابش برد هرکاری کردم ک تا2بیدار بمونه نشد دیگه خوابید ساعت 4بیدار شد کمی شیرمو خورد خوابید دیگه از 5بیدارشد برا شیر اونم نباید چیزی میخورد از ساعت 5رفتیم در بیمارستان هی بچه رو بغل گرفتم راهش بردم ک آروم بگیره چون هم گرسنش بود هم خوابش میومد بدون شیر خودمم نمی‌خوابید بیمارستان هم بخش آنژیو ساعت 7و نیم میومدن ،برا من این تایم خیلی طولانی بود ک بتونم بچه رو آروم نگه دارم

خلاصه تا 8ونیم ک بردمش برا آزمایش همش رو کولم بالا پایینش میکردم و منم بگم حقیقتا همون اول کار انرژی کم آورده بودم وقتی بردیمش برا خونگیری بچم ب شدت گریه میکرد با اون چشای پراز اشکش ی جوری دنبالم میگشت ک بیاد بغلم ک الآنم چهرش میاد جلو چشمم گریم میگیره قشنگ داشت باهام حرف میزد بخدا قشنگ داشت می‌گفت چرا بغلم نمیکنی چرا نزدیکم نمیشی میرفتم بالا سرش بخدا برمیگشت بالا رو نگاه میکرد و انگار همین حرفا رو باز تکرار می‌کرد خیلی برام سخت بود از شدت گریه خودمم داشتم از حال میرفتم دیگه بردمش تو اتاق بخش، لباسشو عوض کردم تا پرستارارو میدید میزد زیر گریه می‌چسبید بهم

از شانس ما دکتر بیهوشی هم نیومد ک بچه هارو زودتر بفرستن شده بود ساعت 10و بچم همش گریه میکرد خوابشم نبرده بود هنوز

وقتی صدا زدن بردمش تو اتاق عمل خوشحال شدم ک قراره همه چی تا دوسه ساعت دیگه تموم بشه گذاشتمش رو تخت توی اتاق عمل این بار دوم بود ک بچمو می‌بردم تو اتاق عمل
ادامه تاپیک بعد