بزارین از بارداریم تعریف کنم براتون خدایی با اینکه سخت بود ولی باز خاطرات خوشش هم یادم مونده من بارداری سختی داشتم از شیش هفتگی ویار حالم از بو مرغ ماهی بوی خونم بوی پیاز بهم میخورد روزی ده بار بالا میاورد طوری بود که سرفه میکردم بالا میاوردم ۴ماهگی استراحت شدم تا ۸ ماهگی با امپول شیاف تونستم بچه رو نگه دارم خدایی شوهرمم وحشتناک حساس بود نمیزاشت دست به چیزی بزنم جاییم میرفتم بقیه میومدن تا اعتراضی کنن که فیلم بازی میکنه میشستشون میزاش کنار بعد به نه ماه رسیدم بازم داستان من تمومی نداشت یه شوک عصبی بهم دست داد حالم بد شد انقد گریه کردم رفتیم بیمارستان گفتن ستح اکسیژن مادر و بچه پایین امکان داشت برم تو کما اما خدا رحم کرد بند نافم دور گردن بچم بود ضربان قلب ۹۰ همه این داستانارو که گزروندم افسردگی گرفتم افسردگی گزروندم فهمیدم صفرام تو بارداری سنگ گرفته باز اونجا عمل کن با بچه ۴ماهع یه ماه ماکارونی میخوردم از ترس اینکه دلم درد نگیره تا عمل کنم خلاصه سال زیاد جالبی برای من یکی نبود پارسال فقد نقطه خیلی قشنگش پسرم بود.....پارسال من یکی فسیل شدم تا تموم شدددد🤣😐

۶ پاسخ

خداروشکر که بخیر گذشت
وچقد خوب که همسر خوبی داری
❤️

راستی تا ۶ ماهگی هم ویار بدی داشتم و وزن کم میکردم

منم باردارم با خونریزی شروع شد از اولش استراحت مطلق بودم گفتن جقتت سرراهی بعدش باز لک بینی دیدم گفتن هماتوم بازراستراحت بودم
باز رفتم گفتن طول سرویکس کوتاه شده و کاهشی بود .
۲۶ هفته و ۳۴ هفته آمپول ریه زدم .
گفتن وزن و رشد جنین کمه هر دو هفته سنو داپلر و بیوفیریکال و رشد دادم
هفته ای دو بار آن اس تی
از اول تا آخر استراحت و پر از استرس
هر سری سنو میدادم تا وضعیتم بدتر شده آخر سر هم آی یو جی آر شده بود و آب دورش کم بود ک سریع سزارین شدم و ۳۷ هفته و ۱ روز دنیا اومد و هیلی لاغر و ضعیفه
الانم چند روز ب شدت گریه میکنه و تعطیلات بوده نمیدونم مشکلش چیه اصلا آروم قرار نداشته
😢

اولشو خوندم انکار خوندم نوشتم تا اخر روز بارداری حالا تعوع داشتم

خداروشکر بخیر گذشته

وااای منم سال بدی گذروندم خیلی وحشتناک

سوال های مرتبط

مامان لی لی مامان لی لی ۱۱ ماهگی
سلام شبتون بخیر
امروز پسرم ۱۱ ماهش شد باورم نمیشه یکماه دیگه ۱ سالش میشه
نمی‌دونم چرا گریم میگیره بغض دارم
چقدر اذیت شدم از روز تولد پسرم تا الان که دارم تایپ میکنم
افسردگی فشار عصبی شدید
دست تنهایی حرف خانواده ها که چرا سینمو نمی‌گرفت هر کی سینمو فشار میداد که نوکش بزنه بیرون بچه بتونه بخوره
اوووووووووو .....بگم یه رمان میشه
هیچ وقت یادم نمیره مرخص شدم دو هفته اول چیا به سرم اومد تمام رگ گردن و سر کتفم گرفته بود از حمله عصبی که گفتم الان فلج میشم دهنم قفل میشد .... اطرافیان به بیمارستان ربط میدادن که بی حسی بد تزریق کردن ولی از حرفای خودشون بود .....
که بهم فشار می‌آورد از یه طرف بی تجربگی از مادر شدن بیخوابی و هزاران مشکل از یه طرف حرفاشون دخالتاشون و خیلی چیزای دیگه
باعث شد بود حمله عصبی بهم دست بده اون گرفتگی شدید شدید رگ های گردن به بالا تا پشت سرم برام اتفاق بیوفته ......
هنوزم پنهان موند چون شوهرم نخواست قبول کنه که به خانواده ها بگه
حتی دکتر گفت حمله عصبی بعد زایمان روبرو شده .....ولی سکوت کرد ....
حالم بده .....
خیلی این ۱۱ ماه شکستم
۱۳ کیلو کم کردم پوست استخون شدم
شکمم و دور سینه ام سیاه شدن
تمام بدنم لک شد .....
زیر چشام از بیخوابی و غذا نخوردن گود افتاده وقت ندارم به خودم برسم
من دیگه
من سابق نشدم .....
مامان جوجه رنگی مامان جوجه رنگی ۱۴ ماهگی
امروز برای اولین بار تصادف کردم .از پشت زدم به یه ماشینی .اونم رانندش خانم بود . بچمم تو ماشین بود یهو بچم افتاد حواسم پرت بچم شد از پشت زدم به یه ماشین .بچمو بغل گرفتم نمیدونستم چیکار کنم .خانوم پیاده شد اومد دید بچه بغلمه گفت با بچه رانندگی میکنی؟گفتم نه افتاد حواسم پرت بچه شد از پشت زدم به شما ازش معذرت خواهی کردم .چون بار اولم بود خیلی استرس داشتم .خانومه خیلی با متانت گفت عیبی نداره برو وای انگار دنیا رو دادن بهم .منم از پشت نگا کردم دیدم نه ماشین اون چیزی شده نه ماشین من .ولی برا بچم خیلی عذاب وجدان گرفتم چون ترسید .رفتم تو کوچه نگه داشتم نگا کردم دیدم چراغای جلوی ماشین ترک برداشته ولی نشکسته .همسرم اگه نکا کنه میفهمه تصادف کردم نمیخواستم بهش بفهمونم .البته زیاد نیس باید دقت کنی .با اینکه همسرم هیچی نمیگه هر بارم میگه تصادف کردی نترسیا ماشینه دیگه آدم خودش هیچیش نشه ولی بازم نمیخوام بدونه اونوقت هر بار ماشینو بردارم برم با خودش میگه نکنه تصادف کنه .الان سردرد گرفتم عذاب وجدان دارم اصلا حالم خیلی بده .ولی اون خانومی که زیاد جدی نگرفت و گفت برو خدا انشاالله تو بدترین شرایط به دادش برسه .تصمیم گرفتم برای امواتش یه چیزی احسان کنم
مامان نویان مامان نویان ۱۲ ماهگی
پارسال اینموقه داخل بیمارستان بود و نویان رو به دنیا اورده بودم چه حال عجیبی داشتم از یه طرف بخاطر بیهوشی گیج و گنگ بودم از یه طرف نویان رو میدیدم و چقدر ذوق میکردم بهترین حس دنیا رو اون ساعت ها داشتم با اینکه کلی درد داشتم اما خوشحالیم بیشتر از درد خودشو نشون میداد امشب یکسال از اونشب میگذره و چقدر دلم تنگه برای ثانیه به ثانیه اون روز و شبا با اینهمه سختی که این یکسال کشیدم اما بازم خیلی زود گذشت انگار به یه چشم بهم زدن نویان یکسالش شد. بزرگ شدنشون شیرینه اما تموم شدن دوران نوزادیشون غمگینه من هنوزم خیلی وقتا میگم کاش برگردیم عقب کاش دوباره ۹ ماهه بشم دوباره نویانو بدنیا بیارم دوباره بدن کوچولوشو بغل کنم خیلی شیرین بود اون لحظه ها خدارو شکر میکنم برای اینکه بهم‌ لطف کردم و این حس و حال رو بهم هدیه داد مادر شدن واقعا عجیب ترین و شیرین ترین اتفاق دنیاست .. انشالله که خدا دامن تمام زنان دنیا رو که منتظر مادر شدن هستن سبز کنه و این حس زیبا رو بهشون هدیه بده🙏🏻
مامان 💜ᗩʀᗩ𝚍💕🤱 مامان 💜ᗩʀᗩ𝚍💕🤱 ۱۲ ماهگی
یک روز خیلی سختی رو گذروندم و خداروشکر که تموم شد🥺🥲از دیشب این موقعا نفش تنگیم شروع شد و خی رفته رفته شدیدتر شد تا نزدیکای صبح بود ک دیگ پر پر میزدم نفسم درنمیومد رفتیم بیمارستان تا رسیدیم امپولو ااکسیژن بهن زدن همونجا ازحال رفتم دکتر میگف ضربان قلببم خیلی بالا بوده و اکسیژن خونم خیلی کم شده بود اگ دیترمیرفتیم نمیدونم چی میشد🥺🥺🥺اگ شوهرم مثل هرروز سرکار بود .. اگ من مث همیشه لج میکردم ک دکتر نمیام ... نمیدونم چی میشد ولی فققدد تو تمام فعل انفعالاتی ک تو ذهنم میسازم دلم برای آرادم خیلی میسوزه.. درسته ک بچها متوجه حالات ما میشن امروز مم فهمیدم چون من حالم خوب نبود اونم ی بند گریه میکرد فک میکردم مریضه ولی تا ی ذره بهتر شدم اونم ارومه اروم شد ..‌ چقدر حرف زدم ممنونم که اینجا شماها رو اارم گوش شنوایید برام همیشه. نیاز داشتم امشب حرف بزنم.❤️💜 واسه کم شدن نگرانیای حانوادم ممجبورم بگم خوبم و تظاهر ب خوب بودن کنم ولی حالم خیلی بده چقد سخته پرروسه قوی بودن...