فکر کنم یه نوع افسردگی هم داریم ربط به نزدیک شدن به تولد یکسالگی بچه هامون داره
امروز داشتم آلبوم خاطرات نیارا رو پر میکردم مجبور شدم یه سری عکس ها و مدارم بیمارستان رو بیارم نگاه کنم یهو دلم تنگ شد
نمیتونم بگم چ حسی بود ترکیبی از عذاب وجدان از اینکه احساس کردم خیلی از بارداری و نوزادی دخترم لذت نبردم و دلتنگی برای اونروزا و شادی از اینکه الان کنارمه دروغ نگم یکمی هم ترس
از ته دل از خدا خواستم همراه همسرم سایمون بالای سر دخترم باشه و بزرگ شدنش زو ببینیم برای همه ی مادر و پدرا همین آرزو رو دارم
پارسال این موقع ها استراحت مطلق بودم تمام وجودم پر از استرس بود یه وقتایی از همه گله داشتم
واقعا خداروشکر میکنم که الان اینجام با تمام سختی ها چون نیارا خیلی نوزادی سختی داشت کولیک و رفلاکس شدید و .....
فقط نمیدونم چرا گهواره تاپیک های قدیمی رو پاک میکنه چون خواستم بخونمشون نبودن 🥺
شما هم مثل من انقدر احساساتی هستین یا من مشکل دارم😁

تصویر
۸ پاسخ

منم همینجوری ام
عکسای قدیمی دخترم رو نگاه میکنم گریم میگیره که چه زود گذشت و همینجوری داره روزا میره 🥲

خب پس فهمیدیم همه این روزا گریه کردیم
منم ی هفته پیش رو پام تکونش میدادم لالایی میخوندم اشک می یختم ولی کارن بهم میخندید
یاد این افتادم با تشخیص اشتباه میگفتن باید رحمتو خارج کنیم بی سوادا

وای منم عکسای بیمارستانو اینامو میدیدم چشم پرشد خیلی زود گذشت باورم نمیشه دوماه مهر تولد دخترمه🥲🥲خیلی زود داره میگذره

فک میکردم فقط منم اینجوری شدم 🥲🥲🥲

سلام عزیزم من داخل ایتا و تلگرام کانال ایده غذا برای کوچولوها زدم با کلی اطلاعات مفید دیگه دوسداشتین عضوبشید

آیدی کانال ایتا و تلگرام :nini_food_1

وای دقییییقااا منم خیلی حال روحیم بهم ریخته

وای منم عکس نوزادی بچم نگاه میکنم همش گریه میکنم

منم همینم🥹

سوال های مرتبط

مامان 💗نیارا💗 مامان 💗نیارا💗 ۱۲ ماهگی
امروز تولد نیارای خوشگل منه 👧🏻🌷🌹
تو همین ساعت دختر من به دنیا اومد و مثل اسمش به زندگی ما روشنایی بخشید
قبل از بارداری با استرس باردار شدن و بعد از اون هم با سختی استراحت مطلق روزهای زندگیم سپری شد هر روز از بارداریم برام به اندازه یکماه گذشت
تا بالاخره ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ دخترم دنیا اومد من روز تولدش ندیدمش چون بردنش ان ای سی یو
عوضش تو این ساعت محکم جای اون روز بغلش کردم رو سینه م گذاشتمش
این یکسال خیلی سخت گذشت و به جرات میتونم بگم نیارا از اون بچه آیی بود که همه چیش همراه چالش بود ولی همه ی شب نخوابی ها و خستگی ها با یک لبخندش از بین میرفت
الان هم اینجا بهش میگم:
نیارای جانم دختر عزیز مادر عاشقانه دوستت دارم و نفس من بسته به صدای نفس هات بزرگترین خواسته ی من از خدا سلامتی تو هست
وقتی به چشمام نگاه میکنی تمام دنیا رو داخل نگاه تو میبینم ازت ممنونم که دختر من شدی امیدوارم پدر و مادر خوبی برات باشیم❤️❤️🌹🌹🌹🌷🌷🌷
امیدوارم خدا همه ی بچه ها رو واسه پدر مادرهاشون سلامت نگه داره و سایه ی پدر و مادر ها روی سر دلبند هاشون باشه❤️
مامان دلسا💞 مامان دلسا💞 ۱۵ ماهگی
مامان نویان مامان نویان ۱۶ ماهگی
پارسال اینموقه داخل بیمارستان بود و نویان رو به دنیا اورده بودم چه حال عجیبی داشتم از یه طرف بخاطر بیهوشی گیج و گنگ بودم از یه طرف نویان رو میدیدم و چقدر ذوق میکردم بهترین حس دنیا رو اون ساعت ها داشتم با اینکه کلی درد داشتم اما خوشحالیم بیشتر از درد خودشو نشون میداد امشب یکسال از اونشب میگذره و چقدر دلم تنگه برای ثانیه به ثانیه اون روز و شبا با اینهمه سختی که این یکسال کشیدم اما بازم خیلی زود گذشت انگار به یه چشم بهم زدن نویان یکسالش شد. بزرگ شدنشون شیرینه اما تموم شدن دوران نوزادیشون غمگینه من هنوزم خیلی وقتا میگم کاش برگردیم عقب کاش دوباره ۹ ماهه بشم دوباره نویانو بدنیا بیارم دوباره بدن کوچولوشو بغل کنم خیلی شیرین بود اون لحظه ها خدارو شکر میکنم برای اینکه بهم‌ لطف کردم و این حس و حال رو بهم هدیه داد مادر شدن واقعا عجیب ترین و شیرین ترین اتفاق دنیاست .. انشالله که خدا دامن تمام زنان دنیا رو که منتظر مادر شدن هستن سبز کنه و این حس زیبا رو بهشون هدیه بده🙏🏻
مامان دردونه مامان دردونه ۱۴ ماهگی
اینم از تولد یکسالگی گل پسر! دردونه مامان و بابا🥰
همینقدر ساده و صمیمی. یک کیک و یه بادکنک و چندتا عکس یادگاری.
بچه ها تو این سن درکی از تولد ندارند و شلوغی و جمعیت جدای از اینکه باعث تشدید اضطراب جدایی شون میشه بالث کلافگی و خستگی بی دلیلشون هم میشه. اولین تولد بچه ها باید از ۴ سالگی به بعد باشه اونم تو جمع دوستاشون نه بزرگترها.
ما از شب قبلش اتاق رو تزیین کردیم و میخواستیم صبح بعد از بیدار شدنش کیک بیاریم ولی از صیح که بیدار شد اخلاقش طر جاش نبود و همینطور عقب افتاد تا دم غروب. بعد از اینکه همه چی آماده بود و کیک رو آوردیم در اولین حرکت شمع وسط کیک رو به دونیم تقسیم کرد و بعدشم انگشت انداخت دورتا دور کیک😂😂😅 کلاهشم سر نکرد و به سختی تونستیم ازش چندتا عکس بگیریم.
همسرم تا قبلش مخالف این کار بود و معتقد بود اولین بچه و تک بچه و اولین تولدش باید خیلی لاکچری برگزار بشه و حداقل پدربزرگها مادربزرگها و بقیه باشن. ولی من میدونستم که نمیشه رو همکاری یه بچه یه ساله حساب باز کرد. به همه اعلام کرده بودم نمیخوام تولد بگیرم و همه هم کادو رو نقدی به حسابش ریختن. بعد از تجربه اون روز هم همسر از تصمیم من راضی بود. چون برای هردومون مهم این بود که به پسرم خوش بگذره و بابت مهمونی و چندتا عکس اذیت نشه. شاید بعدا برای بقیه هم شیرینی بخریم و ببریم. ولی الویت اول همیشه با گل پسره🥳
وقتی داشتم ازش فیلم میگرفتم گریه ام گرفت. تمام صحنه های این یکسالش برام مرور شد. دیدن بزرگ شدنش قشنگ ترین و دلتنگ کننده ترین اتفاقیه که شاهدشم. اشکها و لبخندها...
مامان محمّدمتین مامان محمّدمتین ۱۳ ماهگی
یک سال گذشت…

انگار همین دیروز بود که برای اولین بار صدای گریه‌ی متین رو شنیدم. اون لحظه پر از ترس، هیجان و عشق بود. باورم نمی‌شد از این به بعد یک “مامان”م و زندگی‌م با حضورش رنگ دیگه‌ای گرفته.

این یک سال، پر از تجربه‌های تازه بود. شب‌های بی‌خوابی، نگرانی‌ها، گریه‌ها، اما در کنارش لبخندهای کوچیک، نگاه‌های شیرین و بوی خوشی که همه خستگی‌ها رو می‌برد.

کم‌کم یاد گرفتم چطور نیازهاش رو بفهمم، چطور با گریه‌هاش آرام بشم، و چطور غذاهاش رو با عشق آماده کنم. حساسیت‌هاش، محدودیت‌های غذایی، و اینکه باید حواسم به هر چیزی باشه، سخت بود، اما باعث شد بیشتر دقت کنم و خلاق‌تر بشم.

دیدن اولین لبخندش، اولین دندونش، اولین چهار‌دست‌و‌پا رفتنش، اولین کلمه‌هاش… همه‌ش برای من معجزه بود. هر روزش یه اتفاق تازه داشت که قلبم رو پر از شادی می‌کرد.

امسال فقط بزرگ شدن متین نبود؛ خودم هم بزرگ شدم. یاد گرفتم صبورتر باشم، قوی‌تر، و در عین خستگی ادامه بدم. مامان بودن سخت‌ترین و شیرین‌ترین نقش زندگی منه.

و حالا که متین یک‌ساله شده، وقتی به عقب نگاه می‌کنم، می‌بینم هر سختی‌اش می‌ارزید. یک سال پر از عشق و یادگیری و رشد… هم برای پسرم، هم برای خودم
مامان آوا جون ❤️ مامان آوا جون ❤️ ۱۴ ماهگی
مامانا تو رو خدا کمکم کنید
خیلی تو شرایط بدی هستم
نمی‌دونم از کدوم مشکلاتم بگم
مامان و بابام تصادف کردن مامانم لگنش در اومده ترک برداشته بنده خدا رو تخت هست فعلا ...
دخترم لب به هیچ غذایی نمیزنه پانزده روز پیش مامانم بودم تا اذان صبح کار. میکردم که همه چی رو براه باشه ولی تو این مدت به شدت دخترم بد غذا شده قبل که بد غذا بود الان افتضاح شده شیر هم لب نمیزنه
فکر کنم بین ۸تا ۸٫۵کیلو مونده دوازده تیر یکسال تمام میشه
از این ور هم شوهرم همش بهم ایراد میگیره همش دعوا بحث
خودم به شدت مریض شدم از لحاظ روحی حتی حوصله خوردن قرص های ارامبخشم رو هم ندارم
خونه زندگیم داغونه تو این دوازده روز شوهرم حتی یه قاشق رو جا به جا و مرتب نکرده
خودم وسواس گرفتم
دخترم اصلا یه لحظه از من جدا نمیشه
با تمام وجودم خسته ام
هر روز به خودم فحش میدم خودمو کتک میزنم گریه میکنم 😭😭😭😭😭
اینم از شرایط کشور ....
فردا پس فردا هم باید برم سر کار ...
من خیلی آدم ضعیفی شدم خیلی زیاد کم آوردم کم .‌‌‌‌‌....
کمکم کنید خدا می‌دونه همین ها رو هم با اشک دارم براتون می‌نویسم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
نمی‌دونم چرا ولی ماهایی که با صدتا شور و ذوق از اولین روز تولد بچمون شیر خودمون و می‌دیم و وسط راه مجبور میشیم شیر خشک بدیم خیلی گناه داریم من تا هفت ماهگی شیر خودم و دادم از وقتی زایمان کردم سینه های بزرگ و پر از شیر داشتم همیشه رگ می گرفت دردم می کرد از چهار ماهگی دخترم شیرم کم شد سینم از هشتاد و پنج شد هفتاد و کوچیک کوچیک دیگه رگ نگرفت دخترم مثل قبل سیر نمیشد مجبور بودم هرروز داروهای متفاوت بخورم حساسیت به پروتئین گاوی داشت مجبور بودم رژیم سخت بگیرم و حسابی لاغر و ضعیف شدم چون شیرم سیرش نمیکرد مجبور شدم کامل شیر خشک بدمش نمی‌گم شیر خشک بده نوش جون بچم و تمام بچه های شیر خشکی ولی امروز یه لحظه از حموم اومدم چون سزارینی هستم یکم شکم از زایمان مونده برام دخترم بدو بدو اومد رو شکمم بازی می کرد یهو نوک سینم و گرفت تو دهنش میخواست بخوره دنیا رو سرم خراب شد از ظهر دلم گرفته کاش حداقل با همون شیر خشک وزن می گرفت نمی‌دونم علت کم شدن شیرم چشم خوردن باشه یا هرچی ولی دلم سوخت برا بچم😭