پارسال اینموقه داخل بیمارستان بود و نویان رو به دنیا اورده بودم چه حال عجیبی داشتم از یه طرف بخاطر بیهوشی گیج و گنگ بودم از یه طرف نویان رو میدیدم و چقدر ذوق میکردم بهترین حس دنیا رو اون ساعت ها داشتم با اینکه کلی درد داشتم اما خوشحالیم بیشتر از درد خودشو نشون میداد امشب یکسال از اونشب میگذره و چقدر دلم تنگه برای ثانیه به ثانیه اون روز و شبا با اینهمه سختی که این یکسال کشیدم اما بازم خیلی زود گذشت انگار به یه چشم بهم زدن نویان یکسالش شد. بزرگ شدنشون شیرینه اما تموم شدن دوران نوزادیشون غمگینه من هنوزم خیلی وقتا میگم کاش برگردیم عقب کاش دوباره ۹ ماهه بشم دوباره نویانو بدنیا بیارم دوباره بدن کوچولوشو بغل کنم خیلی شیرین بود اون لحظه ها خدارو شکر میکنم برای اینکه بهم‌ لطف کردم و این حس و حال رو بهم هدیه داد مادر شدن واقعا عجیب ترین و شیرین ترین اتفاق دنیاست .. انشالله که خدا دامن تمام زنان دنیا رو که منتظر مادر شدن هستن سبز کنه و این حس زیبا رو بهشون هدیه بده🙏🏻

تصویر
۸ پاسخ

الهی امین خدا همه کوچولو هامونو حفظ کنه

ای جانم تولدش مبارک

عزیزم. خدا حفظش کنه تولدش مبارک 🥰🥰

از ی طرف دلم میخاست بزرگ بشه الان شدید دلم برا نوزادیش تنگههه برا روزی ک بدنیا اومده بود برا دوران بارداری برا شیردادنش(شیر خودمو نمی‌دم الان) برا شکم گنده ام برا روزی ک بردنم اتاق عمل 🥺🥺🥺🥺

بغضی شدم😭
دختر منم کم کم دارع یسالش میشههه

خداحفظش کنه پسر شما با پسر من همسن هست

خدا برات حفظش کنه تولدش مبارک لن شاالله جشن دانشگاهش رو بگیری
واقعا خیلی زود میگذره

اخ خدا🥹
واقعا خاص ترین حس دنیا مادرانگیه
مادر شدنت و تولد گل پسرت مبارک باشه عزیزم

سوال های مرتبط

مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ هفته بیست‌ودوم بارداری
و من دوباره دارم مامان میشم...🥲🫀
حس خیلی عجیبیه... با اینکه بعد مثبت شدن تستم کلییییی استرس گرفتم و ترسیدم و حالم بد شد اما وقتی داشتم جواب ازمایش رو میگرفتم ته دلم میگفتم کاش مثبت بشه! با اینکه خیلیییی زود بود تا یه فرشته کوچولوی دیگه به جمع ۳ نفرمون اضافه بشه...
اما این بار خدا خواسته شد و در کمال ناباوری و تعجب و کلی استرس و دلهره ازمایش مثبت شد...
نمیدونم قراره چه جوری بگذره... نمیدونم میتونم از پسش بربیام یا نه... نمیدونم چطور قراره از شیر جداش کنم و.... ولی اینو مطمئن که حکمتی داشته که خدا سرنوشتم رو اینطور رقم زده تا وجود یه پسر یه ساله منتظر عضو جدید خونمون باشم...
میدونم که خدا کمکم میکنه چون خودش بهم داده و من جز به دنیا اوردنش با همه سختی ها و چالش هایی که خواهد داشت به چیز دیگه ایی فکر نمیکنم...
هیچوقت تصور نمیکردم به این زودی ها دوباره حس مامان شدن رو تجربه کنم و هنوزم که هنوزم با اینکه چند روز گذشته ولی فکر میکنم خوابه!

مامان هایی که همچین تجربه دارین، چطورین؟! با وجود یه بچه کوچیک خیلی سخته؟
اگه شیر خودتون رو میدین کی از شیر جداش میکنین؟
من واقعا میترسم...🥺
نمیدونم چه اتفاق هایی در انتطارمه...🥺 چون پسرم به شدت شیطونه و تو دوره اضطراب جدایی هستیم و خیلی بهم وابسته اس... تو پروسه دندون در اوردنهه و همش نق میزنه🥺

ای خدا... حکمتتو شکر🥺♥️

۲۵ خرداد ۱۴۰۴
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱ سالگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟