سلام همگی
فردا تولد نوحاست
غیلی احساسی شدم گفتم بیام باهاتون حرف بزنم
خیلی هاتون میدونین پارسال که حامله بودم پدرم خونریزی مغذی کرد و من تو ۳۱ هفته فشار خونم رفت بالا ، ۳۷ هفته زایمان کردم
شب تا صب نوحا پیشم بود صبح بردنش ازمایش و سونو
گفتن پی تی بچه مشکل داره
خون داره زیر پوست سرش
هیدروسل داره( اب دور بیضه )
دنیا رو سرم خراب شد
بچه ی خشگل و نازم حالا این همه مشکل داشت ، همه هی میومدن ملاقاتم گل میاوردن ( میدونستن چقد گل دوست دارم همه اطرافیانم اومدن اتاق پر گل شده بود ) ولی من ته دلم خون بود
تا عصر اون روز دوبار دیگه اومدن ازش ازمایش گرفتن هرکی بعد من زایمان کرده بود مرخص شده بود و گفتن نه باید بچه بره ان ای سی یو سرم نمیدونم چی بگیره که پیتی درست بشه هیچ وقت یادم نمیره چطوری از تو بغلم گرفتن بردنش
منم مرخص شدم رفتم خونه انگار نه انگار زایمان کردم بدون هیچ بچه ای یادمه سوار شدن و پیاده شدن از ماشین برام خیلی سخت بود ولی دیگه هیچ کس حواسش نبود خودم تنهایی رفتم دوش گرفتم
بابام طفلکی با اون سرگیجه تو اتاق برام ریسه نوری وصل کرده بود و بادکنک زده بودن
نوحامو یادم نمیره تو دستگاه به هر دست و پاش یه چیزی وصل بود و دمر خواب بود
کوچولوی نازم

۱۷ پاسخ

درخاست میدی

مبارک باشه عزیزمم

خداروشکر که به خیر گذشته و الان با وجود اون سختی‌ها خوب و خوشید عزیزم

سلام عزیزم تولد گل پسر مبارک🥳
انشالله همیشه سلامت و خندون باشه🥰
و خداروشکر که اون روزا به خوبی تموم شد

عزیزم کاملا باهات همدردم دختر منم لحظه زیمانمم نشون ندادن صورتشو بهم از بس حالش بد بود یکراست بردن ان ای سی یو سه روز اونجا بود اخرشم گفتن با رضایت شخصیی ببرش چون هنوز حالش بد بود خیلی سخته مادر بی بچش برگرده بعد زایملن من اون سه روز ن تونستم بخوابم ن چیزی بخورم یکسره کارم فقط گریه بود

عزیزم با پوست و گوشت و استخونم درکت میکنم .منم دخترم ۳۳ هفته اومد دنیا و اصلا ندیدمش بردنش ان ای سیو و روز بعد که ترخیص شدم رفتم دیدمش .انقدر حالم بد بود که تا یک هفته اگه کسی کمکم نمیکرد یا دستمو نمیگرفت میفتادم .من بعد یه هفته تونستم برم بیمارستان و شیر بدم بچه ام بعد ۱۶ روز بچه امو اوردم خونه .ولی خدارو شکر الان دخترکم سلامت

اره خیلی سخته
😭😭😭

محمد علی منم 35هفته دنیا اومد و20روز ان ای سیو بود هرروز ک به تولدش نزدیک ترمیشم انگار داره استرس اون روزا میاد سراغم حالم خوب نیست

فکر کردم دختره ببخشید خودم دختر دارم یهو قاطی کردم معذرت میخواهم

خوبه شکر خدا

نوحاجون تولدت مبارک قشنگم

اگه به هر دلیلی نتونستی برای ماهگرد دندونی تولد یلداو... از کوچولوت
عکس اتلیه ای بگیری اصلا نگران نباش😍
تیم حرفه ای ما با یک دهم هزینه و بهترین کیفیت یه عکس خوشگل اتلیه ای از کوچولوت ادیت میزنه که همیشه تو آلبومش یادگاری بمونه😁

برای دیدن نمونه کارا کافیه که بهم پیام بدی

تولد نوحا گلت مبارک عزیزم بهترینا نصیبتون تو سال جدید یه عالمه با هم حال کنیددددد
خداراشکر ک پدرت خوبه
خیلیا تو بارداری عزیزشون از دست دادن .....
برو یه نون بخور و چنتا نون خیرات کن ک خدا بت رحم کرده پس شاد بااااش با عزیزات

سلام عزیز دلم
تولدش پیشا پیش مبارک باشه😍💖
انشاءالله همیشه تنش سلامت و باشه
موفقیت هاشو جشن بگیرید براش❤🥰
چقد دوره سختی رو گذروندی
انشاءالله همیشه کنار همدیگه شاد و تندرست باشید گلم😘

الهی عزیزم،خدارو شکر که بخیر گذشته تموم این اتفاقات،خدا همتونو برای هم نگه داره تولد نوحاجانتونم مبارک باشه انشالله همیشه همیشه همیشه سالم و سلامت باشه♥️

عزیزم کاملا درکت میکنم منم قبل تولد امیرحسین همین حسا داشتم
۳۶هفته زایمان کردم و فقط همون موقع تولد دیدمش بعد رفت دستگاه من شهرستانیم پسرم منتقل شد بیمارستان استان
انگار دیگه هیچکس حواسش به من نبود هر روز با شکم پاره چندساعت راه میرفتیم و میومدیم خیلی روزای سختی بود

خیلی ناراحت شدم الان دخترت چطوره انشالله که حالش خوبه

سوال های مرتبط

مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱ سالگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟
مامان نی نی مامان نی نی ۱۲ ماهگی
پارسال همین ساعت ها بود که برای خودم سوپ درست کرده بودم و آناناس و آب و خوراکی جمع کرده بودم آخرین تایمی که می‌تونستم برم برای زایمان طبیعی دو روز دیگه بود ولی الان یه مقدار درد می‌گرفت ول میکرد که تایم که گرفتم هر پنج دقیقه یکبار بود تقریبا
ولی دردم خیلی قابل تحمل بود
به شوهرم گفتم درسته دردش بچه بازی است اما تایماش خیلی نزدیک بهم است یه سر بریم بیمارستان معاینه بشم فوقش بر میگردیم در کل هم نمی‌خواستم به مامانم بگم که میرم میخواستم هروقت زایمان کردم زنگ بزنم و خبر بدم
ولی رفتن همانا و معاینه همانا و پاره شدن کیسه آب همانا
و موندگار شدیم
صبح ساعت تقریبا ۷ و نیم بود که زایمان کردم

اون دفتری هم که دستمه نکاتی که تو کلاسا گفته بودن نوشته بودم به خیال اینکه میتونم بخونم اون موقع
که بعدها یادم اومد یکی از ورزش هایی که تو دفترم نوشت بودم دقیقا مشکلی بود که سر زایمان بهش برخوردم و اگه ماما همراهم بهم اون ورزشها رو میداد شاید کمکی میکرد ...


ولی در کل مشکلات من از بعد زایمان شروع شد🤧🤧
مامان ییمیری لار👧🏻👦🏻 مامان ییمیری لار👧🏻👦🏻 ۱۳ ماهگی
بیایین از صحنه هایی بگین که هیچ وقت یادتون نمیره……
من چون بچه بزرگم دختره،خیلی ریلکس و نرمال روزگار گذروندم چون هرچی اون داره خودمم دارم برام عادیه همه چالش ها ولی تو این یکسال گذشته خداشاهده چالشی نبوده که نگذرونده باشم🤦🏻‍♀️
پسرم که بدنیا اومد تا ۱۲ روز اصلا نشستمش از آلتش چندشم میشد،یعنی میدیدمش بدون پوشک حالم بدمیشد….دیگه ۱۲ روزه بود بخاطر مدرسه دخترم مجبورشدم بیام خونه خودم باکلی چالش هم شستمش هم حمومش کردم…
ازون ور چون به آلت کاملش عادت کرده بودم،یمدت ختنه شد چالش داشتم….
یمدت کولیکش شدید بود هی بیضه هاش باد میکردن🤦🏻‍♀️یبار تعویضش میکردم سمت راست باد داشت یبار سمت چپ یبارم که بادش میخوابید بیضه میشد عین بادکنکی که بادش خالی شده😵‍💫چروک و زشت
کولیکش تموم شد بیضه ها بالا پایین شدن،گاهی بیضه راستش میرفت تو شکمش،نیم ساعت بعد خودش میومد سرجاش،یعنی اون بچه ای که بدون مای بیبی نگاش نمیکردم هر نیم ساعت باز میکردم شونگولشو چک میکردم….
بعد یه سه چهارماهی همه چی امن و امان بود تااینکه پسرم مریض شد اسهال شدید دندون درآوردن یعنی حتی تو خوابم اسهال میکرد….یه شب ساعت ۴/۵ بود پسرم خواب بودگفتم بذار چک کنم ببینم اسهال نکرده چون شدیدا پاش سوخته بود.دختروهمسرمم خواب بودن…آقا تا پوشک روباز کردم دیدم قشنگگ آلتش سیخ وایساده یعنی بمیرمم اون صحنه یادم نمیره قشنگ از پوسته جداشده بود سیخه سیخ وایساده بود یه هینی گفتم که همسرم از خواب بیدارشد نشست روتخت(چون کمرم درد میکنه روتخت تعویضش میکنم)دستپاچه گفت چته؟زدم زیر گریه که ببین،چیزش سیخ وایساده یعنی گریه میکردما اشک میومد اندازه پیاله
بقیه تو جوابا