۳ پاسخ

الهی امین🤲🤲🤲🤲😘😘

مامان دلانامن ساعت۲ظهررفتم بیمارستان گفت دردنداری ولی ۲ونیم سانتی گفتم خانم نمیتونم راه برم ازدردمنوخوابوندن نوارگذاشتن گفت دردداری بستری میشی گفتم نمازبخونم بعدنمازخوندم لباس دادن بپوش پوشیدم شوهرم اومدخواستم گریه کنم گفت استرس داری گفتم اره منوبغل کردبوسیدبهش گفتن بیرون باش ساعت ۴عصرامپول فشارزدن ازساعت ۷شب دردای اروم حس کردم بانفس کشیدن کنترل میکردم تا ۵سانت حس نکردم بعد۷سانت دیگه مرگ دیدم ساعت ۲شب گفت فول شدی ولی خودم خیلی به خودم کمک کردم هی بهش میگفتم منوبیارپایین برام توپ بیاربزارراه برم شوهرم ازغروب اوردن پیشم چون همراه نداشتم به شوهرم گفتم منوببردسشویی اب گرم بازکن روکمرم گازاوردن امادردام شدید وقتی گفت فول شدی خوشحال شدم ۱ساعت ونیم زورمیزدم بچه میومدبرمیگشت اخریکی اومدمعاینه کردگفت لگنت تنگه بچه درشته گفتم الان میگی منوببریدعمل راضی نشدن منوول کردن تواتاق منم ازتخت اومدم پایین برم دنبالم شوهرم بیادمنوببره عمل گفت کجاگفتم شوهرم میخوام شوهرم صداکردن بهش گفتم اینجوری میگن منوببرن عمل بچه ام نجات بدین کافیه اخرباهزاربدبختی منوبردن عمل ۵دقیقه طول نکشیدبچه بدنیااومدپی پی کرده کل ریه هاش درگیربودن مستقیم بردنش ان ای سیو یه بیمارستان دیگه پشیمون شدم رفتم براطبیعی

خدا حفظش کنه انشالله زیرسایه پدر مادر بزرگ بشه برا ما هم دعا کنین طعم مادر شدن بچشیم ۱۸ سال تو انتظارشم

سوال های مرتبط

مامان دلانا مامان دلانا ۱۲ ماهگی
پارت یک
۱۸ مهر ۱۳۰۳ شبش شوهرم زنگ زدگفت دلم قورمه سبزی خودتو مبهاد چون ابن۸ ماه خونه مادرم بودیم چون خونه خودمون طبثه ۳ و من ۳۲ هفته بودم شب شروع کردم غذا اماده کردم و خابیدم صبح ک بیدارم شدم برای نماز حس کردم شکمم شل میشه سفت میشه سوزش ادرارم داشتم نمازمو خوندم و خابیدم اما حالم اوکی نبود ساعت ۹ بیدار شدم دردپریودی داشتم شدید شدیدزنگ زدم شوهرم گفتم دارم میمیرمگفت باز ادا دراوردی تو فعلا ۸ ماهته خلاصه شوهرم اومد و نهار خورد شد ساعت ۱ ولی دیگ تحمل نداشتم گفتم بریم بیمارستان وقتی اومدم بیمارستان چون من سرکلاژ بودم گفت داری زایمان میکنی ۲ سانت بازی سرکلازم پاره شده برو ایلام ولی من دزفول نزدیک تر بود سریع مامانم برداشتیم رفتیم دزفول وقتی رسیدیم درجا ماینه کردن گفت شدی ۳سانت وبستری شدم بدبختی من تازه شروع شده بوداسترس ابنه بچم چیزیش نشه و اینکه من از طبیعی متنفر بودم داشتم از درد میمیردم ب خودم میپیچیدم التماس میکردم منو سزارین کنید کی گوش بده شب تا صبح فقد گریه کردم صبح ساعت ۶ مابنه کردن گفت ۵ سانتی من شروع ک ورزش گفتم فقدمامانمو بیارید برام هیچی نمیخام مامانمو ساعت۸ اوردن مامانم مامانم با اب داغ کمرمو ماساژ میداد لاخر ساعت ۲ شدم ۸ سانت واحساس مدفوع داشتم ک زور بزنم سریع تخت اماده کردن و من زور میزدم جوری زور میزدم ک حس میکردم چشمام داره از کاسه در مباد💔🤣
بعد ۵ دقیقه دختر نازم ب دنیا اومدساعت ۳ و۲۰ دقیقه ب دنیا اومد ک ۲ کیلو بود من بخیه خوردم اما سریع دخترمو بردن ان ای سیو