۲۳ پاسخ

وای عزیزم چه حالی رو پشت سر گذاشتی خداروشکرررررررررررر که الان خوبه

مگه با دستت آب ندادی چطورندیدی
خودم ترسیدم چون ازچشمه زیاد اب خوردیم

وای خدا رحم کرده ،تنم داره میلرزه ،چی کشیده طفل معصوم

واااای عزیزم خدارحم کرد بهت 🥺😢

سردرد شدم بخدا
خدایا شکرت

واااای مادر

خدا به خیربگذره
خدا کمکت کرده انشاالله که هیچ وقت مریض نشه
زالو تو بینیش رفته بود یا از طریق آب گرفته

چقد وحشتناک .مرسی عزیزم که تجربه تو در اختیارمون گذاشتی .

یا ابلفضل خدا رحم کرد ترسیدم دختر

خدا صحت بده عزیزم
ولی خب عزیزم آب شیرم حالا نمیدیم میگیم حتما جوشیده باشه،معلومه دیگه آب چشمه و رودخونه و....آلوده اس حتی نباید دست بزنن

یا امام حسین تموم بدنم لرزید.منم دخترمو یه هفته پیش برده بودم یه وشمه بود انقدر بازی کرد اونجازبونم لال چیزیش نشه؟بد ترسیدم بخدا

وای چه وحشتناک الهی بمیرم براش 😭

وایییی خداااا
خاک برسرم من پسرمو بغضی وقتا میبرم
چجوری ندیدی
یعنی خیلی ریز بوده

وااای خدایا تصورش هم وحشتناکه الهی شکر که حالش خوب شده دیگه خیلی مراقبش باش

وای خدای من چقد وحشتناک جونم لرزید
فقط خداروشکر بخیر گذشت

وایییی خداااااا
چی کشیده بچه خدا واقعا برات معجزه کرد خداروشکر نرف سمت مغزش

وااایی خداروشکر بخیر گذشت طفلی چقد اذیت شده😥😥😥

آخ چه اتفاقی

خدارو شکر بخیر گذشته ،یعنی وقتی از آب اون چشمه دادی زالو رفته تو دهن بچه؟

وااای چه وحشتناااک

عزیزم ان شاء الله که دیگه سمت بیمارستان نری و بچت و خودتون مریض نشید

چه وحشتناک...خداروشکر به خیر گذشته

ای وای الهی🥲🥲
خداروشکر که خوب شده
ممنون که گفتی گلم

سوال های مرتبط

مامان اراد مامان اراد ۱۴ ماهگی
نمی دونم چرا خوابم نمیاد
یه چی رو خیلی وقته میخوام تعریف کنم هی یادم میره حوصلم نمیکشه
پسرم سر یه مسئله ای چند روز بستری شد تو همون تایم یه دختر دیگه هم اوردن بستری کردن
حقیقتا من اولین بار که دیدمش فکر کردم معلول ذهنی دختره رو نمی تونستن نگه دارن از تخت در دیوار بالا میرفت جرت پرت می گفت اصلا عجیب غریبا
بعد مامانش تعریف کرد که عصری یکم مریض شد تب داشت منم دستمال رو با اب یخ گذاشتم رو سرش تن شویه می کردمش 😑
گفتم اخه ادم عاقل با اب یخخخخ
بعد می گفت خوابید و من دیگه توجه نکردم بعد یکی دو ساعت رفته بود دیده بود بیدار نمیشه و کلا بیحال اوردنش بیمارستان گفتن تشنج کرده تو خواب و تبش به شدت بالا بوده
خلاصه که اون ادم عادی بوده کاملا یه دختر ۱۰ ساله ولی انگار کلا عقلشو از دست داده بود حتی نمی تونست دستشوییش رو کنترل کن


هدفم از تعریف این نگران کردنتون نیست فقط میخوام بگم خواهش می کنم تب رو جدی بگیرید اصلا نزارید از ۳۹ نهایت ۳۹ نیم بالاتر بره زودی برسونید بیمارستان اگه اول شب دیدی تب داره ساعت زنگ بزارید هر یکی دو ساعت پاشید تبشو اندازه بگیرید
پیاز کف پا این داستانا فقط یه خرافه است اول پاراکید نیومد پایین با فاصله شیاف و بعد برسونید بیمارستان
مامان دردونه مامان دردونه ۱۳ ماهگی
اینم از تولد یکسالگی گل پسر! دردونه مامان و بابا🥰
همینقدر ساده و صمیمی. یک کیک و یه بادکنک و چندتا عکس یادگاری.
بچه ها تو این سن درکی از تولد ندارند و شلوغی و جمعیت جدای از اینکه باعث تشدید اضطراب جدایی شون میشه بالث کلافگی و خستگی بی دلیلشون هم میشه. اولین تولد بچه ها باید از ۴ سالگی به بعد باشه اونم تو جمع دوستاشون نه بزرگترها.
ما از شب قبلش اتاق رو تزیین کردیم و میخواستیم صبح بعد از بیدار شدنش کیک بیاریم ولی از صیح که بیدار شد اخلاقش طر جاش نبود و همینطور عقب افتاد تا دم غروب. بعد از اینکه همه چی آماده بود و کیک رو آوردیم در اولین حرکت شمع وسط کیک رو به دونیم تقسیم کرد و بعدشم انگشت انداخت دورتا دور کیک😂😂😅 کلاهشم سر نکرد و به سختی تونستیم ازش چندتا عکس بگیریم.
همسرم تا قبلش مخالف این کار بود و معتقد بود اولین بچه و تک بچه و اولین تولدش باید خیلی لاکچری برگزار بشه و حداقل پدربزرگها مادربزرگها و بقیه باشن. ولی من میدونستم که نمیشه رو همکاری یه بچه یه ساله حساب باز کرد. به همه اعلام کرده بودم نمیخوام تولد بگیرم و همه هم کادو رو نقدی به حسابش ریختن. بعد از تجربه اون روز هم همسر از تصمیم من راضی بود. چون برای هردومون مهم این بود که به پسرم خوش بگذره و بابت مهمونی و چندتا عکس اذیت نشه. شاید بعدا برای بقیه هم شیرینی بخریم و ببریم. ولی الویت اول همیشه با گل پسره🥳
وقتی داشتم ازش فیلم میگرفتم گریه ام گرفت. تمام صحنه های این یکسالش برام مرور شد. دیدن بزرگ شدنش قشنگ ترین و دلتنگ کننده ترین اتفاقیه که شاهدشم. اشکها و لبخندها...
مامان kiyan🩵sogand🩷 مامان kiyan🩵sogand🩷 ۱۴ ماهگی
درد بچه مادرو پیر می‌کنه منی که هرکاری میکردم وزنم کم بشه و نمیشد یک هفته که دخترم بستری بود ۵کیلو کم کردم و همه میگن خیلی لاغر دیده میشم خدا بچه دشمن رو هم مریض نکنه درد بدیه راضی بودم هروز هزاربار زجرکشم بکنن ولی دخترمو تو اون حال نمی‌دیدم خدارو قسم میدم به این شب‌های عزیز هیچ بچه ای مریض نشه ، ❤️‍🩹یه موضوعی که تن و بدن خودمو واقعا لرزوند و هنوزم براش گریه میکنم اینه دختر من دوروز قبل تاسوعا و عاشورا آی سی یو بود دخترمن مثل علی اصغر امام حسین حق نداشت چیزی بخوره لب و دهنش همه خشک بود انقد گریه کرد من فقط نگاهش میکردم و آب میشدم و گریه میکردم لباش از خشکی ترک خورده بود حتی اجازه بغل گرفتن هم نداشتم چون دستگاه وصل بود بهش ما بعد از سالها برگشتیم به روز عاشورای حسینم بمیرم آقا برای علی اصغرت چی کشید دختر من که جونی نمونده دیگه براش دیگه اخرا فهمید کسی بهش حتی یه قطره آب نمیده لب پایینشو میکرد دهنش که با آب دهن یکم تر بکنه ، دختر من تو بیمارستان علی اصغر بود و دقیقا حال خود علی اصغر امام حسینو داشت تن و بدنم میلرزه واقعا از این اتفاقا ❤️‍🩹🥺
بارداری و زایمان و فرزند پروری و غربالگری نوزادان
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۷ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟