۹ پاسخ

وای من اصلا نمی‌خوام به اون روزام فکر کنم صبح هقتونیم زایمان کردم بچه بردن ان ای سیو تا شب نباید بلند میشدم همش دلواپس بودم اونجام فقط پدرمادر راه میدادن شوهرمم پیش پسرم بود شب گفتن بلند شو فقط با اون شکم زخمی و پاره داشتم میرفتم بچم ببینم که پرستار جلو در گرفتم و نزاشت گفت جاش خوبه تو مراقب خودت باش تا فرداش که صبح بشه و من بتونم برم بچه ببینم مردمو زنده شدم تا ی هفته هم همش بیمارستان بودم اصلا نمیدونستم به درد بچم بسوزم یا خودم خیلی روزای بدی بود خدا واسه هیشکی نیاره

خدا حفظ کنه دختر نازت رو یلدای شما هم مبارک عزیزم😘😘

یادمه چقدر اذیت شدی سر بخیه هات

خدا دختر گلت رو حفظ کنه تولدش مبارکه عزیزم دلم

ااااخی یادش بخیر یه‌سال دارمت رفیق قشنگم❤️

عزیز دلم همه ما مادرا کاملا درکت میکنیم من خودمم زایمان سختی و طولانی داشتم میفهمم چی میگی!! دقیقا یک هفته بعد از زایمان شما من زایمان کردم!!
خداروشکر الان سلام شاد کنار همید،خداروبی نهایت شکر🙏تنتون سلامت❤️
یلدای شمام پیشاپیش مبارک❤️

عزیزم واقعا دقیقا منم دی ماهی بودمو قرار بود دخترمم روز تولدم دنیا بیاد 🤣 ولی اذر ماهی شد خدا حفظشون کنه برامون این فرشته کوچولوهای شیرین زندگیمونو 😍 تولدشم مبارک گل دختر🥰

تولدش مبارک عزیزم😍♥
دختر منم مثل شما شب چله ایه🥺
تولدشو چطور میگیری!

آخه مبارک توم باشدهم نی نی قشنگ ات هم یلدا تونو😍

سوال های مرتبط

مامان ریحانه جانم مامان ریحانه جانم ۱۲ ماهگی
364 روز پیش دقیقا همین شب، همین ساعتها بود دلم درد میکرد، گفتم به شماها، بعضیا گفتن بچه سردش شده خودشو جمع میکنه، پهلو هامو گرم نگهداشتم. ترشحات عجیبی ازم میومد که تاحالا ندیده بودم. یکمی ترسیده بودم واقعیتش.. داشتم به این فکر میکردم هنوز ساک بیمارستان نبستم، هنوز لباسای ریحانه رو که شستم از توی پلاستیک بیرون نچیدم که بوی خوب‌ش حفظ بشه... دلو به دریا زدم، رفتم حموم، به دوش سرعتی گرفتم، یکمی پاهامو شیو کردم.. اومدم بیرون.. بازم دردم آروم نشده بود.. مامای بهداشت میگفت برو بیمارستان ان اس تی بده.. رفتم و گفتن ماه درده..
اون شب، من تا خود صبح راه رفتم... به قدرت خدا که فکر میکنم تعجب می‌کنم....99 درصد درد زایمان رو یه زن توی خونه تحمل کرده و اون زن من بودم... فقط با نفس عمیق کشیدن... فقط نفس عمیق
دم دمای صبح بود، پنجمین روز ماه رمضون، سحری برای شوهرم گرم کردم، بیدار شد گفت تو اصلا خوابیدی؟ با نق نق بهش گفتم دریغ از 5 دقیقه... چشمم مدام به ساعت بود که چقد فاصله ی درد ها داشت کمتر میشد و بجاش ترس و استرس من بیشتر..
ادامه در کامنت