سلام مامانای گل خسته نباشید یه درد دل باهاتون داشتم پسر من هامین یکسالشه تو این یک سال به غیر از یکی دو بار که شوهرم تو حمام بردنش به من کمک کرد دیگه همیشه خودم هامین رو حمام کردم و همه ی کاراش از پوشک کردن و نگهداری از هامین رو خودم انجام دادم حتی یه روز یه نفر نه خواهر نه مادرم تو نگهداریش به من کمک نکردن شوهرم از صبح میره سر کار تا ساعت ۲ و ساعت ۲ بر میگرده خونه و دوباره ۳ میره سر کار تا ساعت نه شب در کل اگه دو یا سه ساعت هامین باباش رو ببینه ولی همین که باباش رو میبینه انگار نه انگار که من هستم همش گریه میکنه که بره بغل باباش ااون رو خیلی دوست داره نه اینکه من حسودیم بشه نه ولی برام جای سواله یه بچه که این همه من براش وقت میزارم و واقعا از هر لحاظ بهش میرسم و تو این یک سال حتی یک بار هم بهش نامهربانی نکردم پس چطور اصلا علاقه ای به من نشون نمیده دیشب شوهرم خسته بود از سر کار اومد هامین گریه میکرد که باباش بغلش کنه شوهرم هم خسته بود بر می گرده به من میگه معلوم نیست با این بچه چطور رفتار میکنی که علاقه ای به تو نداره واقعا از حرفش دلم شکست والا تقصیر ش
نیست این بچه هیچ علاق ای به من نداره دیشب خیلی دلم گرفت و گریه کردم به حال خودم که منی که این همه به این بچه می رسم و براش وقت می زارم چطوره که علاقه ای به من نداره😩😩😩😩

۱۳ پاسخ

بحث علاقه نیست عزیزم. چون مدام پیش خودته یه فرد جدیدی رو میبینه میخواد با اون ارتباط بگیره.
خودت نگاه کن از قدیم هم میگفتن مادرا که بچه فقط وقتی مشکل داره یاد مادر میوفته، پی پی کرده باشه، گرسنه باشه یا خوابش بیاد میاد بغل مادر. چون مادر نقطه امن بچس.
با این فکرا خودتو درگیر نکن.

نه عزیزم اینطور نیست
چون باباش رو‌نمیبینه دلش تنگ میشه
بابا رو برای بغل و بازی میخواد ولی تورو حامی خودش میدونه
شوهرت یک روز بمونه خونه میبینه که بعد یک ساعت بازی باهاش وقتی خوابش بیاد وقتی گشنه باشه یا هر چیزی که نیاز به ارامش داره تورو میخواد
دختر من خالش رو‌میبینه دگ منو نمیشناسه
وقتی میره اتاق خالش منو بیرون میکنه
ولی خیالش راحته هستم
هراز چندی میاد سرک‌میکشه خودشو لوس میکنه دوباره میره
بچه ی شماهم همینه خیالش راحته هستی

اتفاقا به شوهرت از حيث روان شناسی صحبت اگه خر کله است بلکه بره تو مغزش ،بگو نقش پدری رو بچم کم داره تو زندگیش عزیزم، نه من مادر که همش پیششم و بهش محبت و رسیدگی میکنم، اتفاقا بچت خیلی باهوش و درسته، اون تنوع میخواد همش با تو بوده حالا آدم جدید میخواد برای مغز هر روز در حال رشدش.اینو بهش بگو ،مردا از خستگي خیلی حرف میزنن جای من باشی سوراخی که

عزیزم همه بچه ها همینن چون خیالشون از بودن مادر راحته چون مادر نقطه امن بچه س بهش میرسه تنها امیدشه تنها کسیه که حرفاشو میفهمه درداشو میفهمه
ولی چون پدر خونه نیست وقتی میاد یه آدم جدیده بچه هم کم میبینتش میره سمتش باید خوشحال باشی که بچت سالمه و میتونه تشخیص بده پدرشو بشناسه
الان دختر منم اینجوره ولی خواهرام میگن با این حال نگاهش به من فرق داره یا برم بیرون دوساعت بعد بیام همچین مباد سمتم میچسبه بهم بغض میکنم

ممنون از دلگرمی همتون دوست های گلم🥰🥰🥰🥰

خودتو ناراحت نکن دختر من پدرش از بیرون میاد یا میخواد بره چنان غش و ضعف میره. ولی اینم بگم وسط بازی با پدرش ببینه من نیستم دنبالم میگرده یا گریه میکنه. بچه پدر و مادرشو دوست داره فرقی براش نداره. خودتو اذیت نکن بزرگ تر بشه از کنارت تکون نمیخوره اون موقع دنبال کسی میکردی ۱ساعت بگیرتش😇

شوهرت اصن با بچه وقت نیگذرونه؟ مثلا بازی کنه وقتی خونس؟

سلام عزیزم الهی بگردم این چه فکریه اشکمو درآوردی😢
بچه ها عاشق مامانشون هستن حتی اگه مامانشون دعواشون کنه !
ببین خودت میگی شوهرت و بچت کلا روزی سه ساعت میتونن همو ببینن، ولی تو ۲۴ ساعته پیشش هستی... چون همش تو رو میبینه عادی شده براش و می‌دونه تو همیشه هستی حالا برو دو ساعت تنهاش بزار ببین چجوری دلتنگت میشه...
بچه ها می‌خوان افراد جدید رو ببینند خسته میشن دیگه مثل خودمون وقتی دوستا یا فامیلامونو میبینیم شاید خیلی هم دوسشون نداریم ولی خوشحال میشیم بعد مدت ها ببینیمشون...
اصلا یه نگاه کن ببین بچه چند ساعت اصلا چند دقیقه حتی چند ثانیه می‌تونه با یه اسباب بازیش بازی کنه؟ زود خسته میشه میره سراغ یه وسیله دیگه...طبیعتشون‌همینه ...
به شوهرت هم بگو از حرفش ناراحت شدی و گریه کردی. حرف درستی نزد...
شوهر منم بعضی وقتا حرفایی میزنه که انگار من نامادری بچه باشم🫤والا ... بعضی وقتا شک میکنم به اینکه خودم زاییدمش🤣😑

یه روز بزار پیش باباش برو بگرد برگشتنی ببین چطور گریه میکنه بیاد بغلت

عزیزم منم همین شرایط تورو دارم از اول تنها بزرگ میکنم شوهرم تا جایی با غر زدن من کمک میکنه دیگه جد و اباد هم رو بیاریم جلو هم تا یه کمکی بهم بده اونم چون خیلی روم فشار میاد از خستگی ،بعدشم همش میگه تو مادر خوبی نیستی تو بچه رو میزنی فلان درصورتی که شاید با بچه بازی کنم شوخی بزنم در کون بچم همون رو تا چند وقت میگه بچه رو میزنی نامادری مگه ☹️🤦🏻‍♀️

خودتو ناراحت نکن و طبیعیه چون داداشمم میگفت من از خونه میخواستم برم بیرون دخترش کاری می‌کرد کارستون و خیلی غیر طبیعی، رفته رفته خوب میشن، چون باباهاشون کمتر میبینن، حالا اگه تو نباشی کنار پسرت میبینی که چه گریه ایی میکنه برات چون مادر مخصوصا تو این سن نیاز بچه است

طبیعیه عزیزم چون ماهارو طول روز میبینن باباشون رو کم
من چی بگم ک دخترم از وقتی زبون باز کرده هر چقد میگیم بگو مامان میگه بابا😐😐

عزیزم پسر منم همینطوره حتی فکر کنم تو یکی از تاپیکهام من نوشتم که پسرم وقتی بره بغل شوهرم دیگه بغل من نمیاد حتی من بخوام بغلش کنم دو دستی لباس باباشو میکشه که من نگیرمش، فکر می‌کنم طبیعی باشه یه بار شوهر منم تقریبا یه حرف اینجوری بهم زد که من فهمیدم میخواد ناراحتم کنه از عمد گفت، مردای ما خودشونو سر ما خالی میکنن چون مشکلاتشون اسارشون زیاده انگار ما کیسه بوکس اونا میشیم متاسفانه بعضی مواقع

سوال های مرتبط

مامان آراد👼🏻🩵 مامان آراد👼🏻🩵 ۱۵ ماهگی
خیلی دلم گرفته
همه اینجا مادرید میدونید چقدر بچه داری سخته اصلا از همون بارداری و ویار و انواع مشکلاتش بگیر تا خوده زایمان و بعدش که دیگه خونریزی و افسردگی و زردی و کولیک و رفلاکس و شیر و غذا نخوردن و دندون و واکسن و مریضی و تب و و و تا صبح بخوام بگم هست
بچه داری هر روزش یه چالش و مرحله ی جدیده در کنارش خونه داری و یه سری مامانا که شغل بیرونم دارن کلا خیلی سخته و فکر نکنم مردا بتونن یه لحظه هم تحمل بکنن
من کل روز با آراد تنهام و به سختی هم به کارای خونه هم به کارای بچه میرسم اکثر اوقات خسته و بی حوصلم و کاملا به خودم حق میدم چون بچه داری خیلی انرژی از آدم میگیره مخصوصا بچه ای که مریضه و نق میزنه آرادم از اول پاییز تا آلان سومین باره که مریض شده هر دفعه هم یه ویروس جدید
به اینا کار ندارم میدونید چی ناراحتم میکنه ؟ اینکه با همه ی اینا و زحمتام آراد بیشتر به پدرش علاقه داره و همه هم متوجه ی این موضوع میشن
خیلی باباشو میبینه ذوق زده و خوشحال میشه مثلا بغل منه خودشو میکشه که بره بغل باباش یا تو بغل باباشه من دستامو باز میکنم نمیاد تو بغلم روشو برمیگردونه
فقط مثلا برای شیر گریه میکنه که بیاد پیش من
امشب باباش اومد اینقدر ذوق میکرد و میخندید در حالی که کل روز نق زده بود برای من با اینکه من همه جوره بهش میرسم
شاید فکر کنید که این افکار بچگونه یا پیش پا افتاده باشه میدونم که اون بچست و نمیفهمه ولی دست خودم نیست قلبم مچاله میشه این چیزا رو میبینم
مامان مهراب مامان مهراب ۱۲ ماهگی
میخوام از بغل مادر و محبت مادری بگم از چیزی که خودم تجربه نکردم مادرم دوست نداشت همش میگف این اداها چیه خوشم نمیاد مثل دخترای لوس از بچگی این کمبود رو داشتم که دوست داشتم مادرم بغلم کنه و نمی‌کرد چون مادربزرگمم اینطور بود و حتی نمیزاشت باهاش حرف بزنم و خیلی چیزهایی که مادرا به دختراشون یاد میدن مادر من به من یاد نداد همیشه میگفت برو بیرون یاد میگیری ولی من برای پسرم نمیخوام اینجوری باشم همه جوره بغلش میکنم و محبت میکنم بهش تا هروقت ترسید بیاد بغلم هروقت مشکل داشت و خواست آرومش کنم بیاد بغلم بغل مادر بهترین بغله آرومت میکنه که من تجربه نکردم من هر وقت دلم می‌گرفت مثلا مریض تومور بدخیم داشت میدونستم خوب شدنی نیست میگفت دعام کن خوش‌خیم باشه دعا کن خوب بشم یا پسر بچه کوچولویی که ۴تا آلت تناسلی داشت و به اشتباه دکتر ۴تا زده شد و پسر بچه میگفت میدونم که میمیرم یا پسر جوونی که دیابت داشت و پاش سیاه شده بود و قطع کردن و بدنش طاقت نیاورد و فوت کرد و خودم کفن کردمش. و...من میومدم خونه حالم بد بود خیلی بد دلم بغل مامانم رو میخواست که هیچوقت نمیزاشت و من روز به روز داغونتر میشدم.مادری کردن فقط زاییدن نیست فقط شب بیداری و شیر دادن نیست مادری کردن یعنی از خودت گذشتن یعنی هروقت بچت احتیاج به محبت داشت کم نزاری براش که بچه های دیگه رو که میبینه بغض کنه
مامان هانا مامان هانا ۱۵ ماهگی
واقعا گاهی وقتا از دست دخملی به مرز جنون میرسم....بهونه گیریاش، نق نق گردن بیخود، اینکه همش به دست و پام میپیچه حتی یه دستشویی هم نمیشه برم، یا اینکه مدام بغل میخواد یا میگه از کنارم تکون نخور...
به خودم که میام میبینم کل روز در حال قورت دادن خشم و عصبانیتمم و به خودم تو دلم میگم تحمل کن این روزا میگذره بزرگ میشه و دلتنگ همین کارایی میشی که الان بابتش خسته و کلافه ای...و همین حرف میشه یه نور تو دلم که بازم بغلش کنم و محکم ببوسمش تا هروقت دلش میخواد کنارش بشینم باهاش بازی کنم و بغلش کنم تا ذوق داره تاتی تاتی راش ببرم و اونم بخنده...مگه چندبار دیگه این دستا و پاهای کوچولو به من احتیاج دارن پس الان تا لازمه تا میتونیم براشون وقت بذاریم بازی کنیم و بهشون عشق بدیم که فردا حسرت نخوریم...
امروز ار اون روزایی که خونه در حد بمب خوردن منفجر شده تو آشپزخونه که نمیشه قدم گذاشت اتاق خوابا سالن همه افتضاح بهم ریخته...خودمم پریود شدم و از صبح حتی یه لقمه نون نتونستم بخورم...اما بجاش تا آخرین جونی که داشتم باهاش بازی کردم الان خوابید تازه روزم شروع شده از کجا شروع کنم.....خدایاااااا کمک😁😁😁😁