یه داستان مدیریت بحران براتون تعریف کنم
چند شب پیش پدر و مادر همسرم خونه مون بودن
یهو لنا با دوچرخه خیلی بد افتاد رو دستش که سریع خون اومده و کبود شد دستش که ما مطمئن بودیم ترک برداشته

من بغلش کردم لنا به دشت جیغ میزد و به پهنای صوت اشک می‌ریخت
پدر شوهرم بغلش کرد
بهش گفتم دیدم افتادی مامان جون خیلی درد میکنه؟میگقت آره درد
همسرم ازش پرسید میخوای یه بزارم جیغ و داد که نه
من یه لحظه ترسیدم دیدی تو یه لحظه بیمارستان و کچ همه چی میاد تو ذهنت
دوباره گقتم لناجون یکم فکر کن ببین میخوای بریم دکتر؟گقت آره دکتر
گفتم باشه میریم دکتر عکس بگیره
همسرم اشاره زد که نشکسته نگران نباش
از اونور لنا داد میزد دکتر
آوردمش تو اتاق لباس بپوشه
همسرم صدا زد لنا خانم بیا داخل
گفتم اووووه لنا بابا دکتر شد رفتیم گفتم دکتر دخترم افتاد همسرم گفت مریض باید تنها بیاد
خلاصه لنا با زبون خودش توضیح داد که افتاده و همسرم چسب زخم زد براش نسخه پیچید لنا می‌گفت مامان خوب خوب
دردش قابل تحمل شد براش.
این همه حرف زدم چی بگم؟
می‌دونم سخته اما در زمان ضرب دیدن بچه فقط و فقط چشمش به دهن شماست
فقط همدردی کنید و بگید می‌دونه چقد درد داره و اگه دکتر نیاز داره ببریدش

۲۲ پاسخ

آخر نفهمیدم دستش سالم بود یا نه 😂

دم همسرت گرم 👍👍چه همکاری خوبی داشت
خودتم ک بیتظیررر

ایشالا ک همینطور ک میگی باشه و تنش سلامت باشه.ولی حتما بازم ی دکتر ببر و عکس بگیر.همیشه ام همه‌چی اینقدر ساده نیس.

آخ چقدر لذت بردم از دکتر بازی تون😍😍👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
حتی بازی در این جور مواقع هم جوابه
در ادامه ی تاپیکم 😃
گاهی وقتا بچه از رفتار و ترسِ ماست که بیشتر میترسه

مهی جون‌کجایی چرا نیستی؟؟😟

مهی جون می تونم بپرسم شغل همسرتون چیه؟ احیانا کادر درمان نیستن؟

کیف میکنم پست های شما رو میخونم
لذت میبرم از این همه اطلاعاتتون
خوشبحال لنا ک همچین مادر آگاهی داره⚘️

الان حالش چطوره عزیزم؟

یه چیزی بگو منم این مواقع خونسرد شم زیاد استرسیم دست خودمم نیست شاید باهاش گریه کنمم

از اینکه انقدر اطلاعات داری و به ماهم انتقالش میدی ممنونم خیلی دوست دارم🌸

منم همسرم اینجور مواقع خداروشکر دستپاچه نمیشه سعی میکنه آروم کنه منو منم تلاشمو میکنم که خیلی خودمو کنترل کنم ولی بعضی وقتا واقعا میترسم و از رفتارم بچمم بدتر میترسه
مثلا اونروز یه لحظه حواسم نبود چاقو دستش بود و دستشم بریده بود من خون و دیدم کنترلمو از دست دادم از اون موقعه دخترم تا یه چیزی میشه میزنه رو صورتش حالت گریه میگیره میگه وای دستم خون اومد انگاری ترسیده خیلی

دقیقا مثل دخترمن ،گاهی اوقات یادم میره ک فقط دوسالشه فکرمیکنم ی دختر ۱۰سالس ،مامانش فداش بشه،هرجا میریم هرکسی میبینتش میگه ماشالا ماشالا چقد فهمیده و باکلاسه شیرین زبون 🧿🧿🧿

شوهر من بینهایت دستپاچه و عصبی میشه

ای جونم عزیز خاله ، خداروشکر ب خیر گذشت مهسا

چه زیبا لذت بردم از همدردی و همکاری که با هم و لنا جون داشتید

آفرین چه خوب
برادر زاده ی منم خیلی با کلام باباش آرام میشه

حالا من بودم اون وسط یکی باید منو آروم میکرد بعد یکی شوهرمو ک بابا برای بچه مردم اتفاق میفته
بعدش اگه فرصت شد دخترمو آروم میکردیم

عالی بود عزیزم

آفرین چه خووووب و عالی👌👌👌

چه خوب عریزم وقتی خانواده همسرت میاد دخترت گریه نمیکنه بگه منم باهاشون برم

چه قشنگ و بالغانه
لذت بردم

بخدا که دخترت مثل خودت عاقل

سوال های مرتبط

مامان هانا گلی 👩🏵❤ مامان هانا گلی 👩🏵❤ ۲ سالگی
سلام مامانا خوب بچه ای که ساعت دوازده اینا میخایه قاعدتا دیگه ساعت ۴ اینا که نباید بیدار شه
صبحی ساعت چهار پسرم بیدار شد از کی قول جغور بغور داده بود که بریم بخوریم خوب منم بیدار شدم و دخترم و همسرم خواب همینکه آماده شدم رفتیم پایین همینکه پسرم میخاست حرکت کنه همسرم زنگ زد البته همسرم بیدار بود و میدونست میخایم بریم بهش گفتیم ولی خسته بود گفت نه خوابم میاد خلاصه پسرم که میخاست حرکت کنه دخترم نگو بیدار شد همسرم زنگ زد گفت بیدار شده میگه مامان مامان😫اومدم بالا دخترمم آماده کردم بردم رفتیم و برگشتیم اومدنی گفتم سنگک بخریم تا پسرم ماشین پارک کنه پریدم پایین رفتم صف خلوت بود پرسیدم آقا آخرین نفرشمایید گفت بله گفتم چقد صداش آشناست دیدم عمومه نمیدونم چرا اینقد ذوق کردم 😁😁😁
دیگه اومدیم خونه یه کم دخترم نق زد و خلاصه خوابید همچنان خانم خانوما خوابه 😴😴دوبار بیدارش کردم بردم دستشویی گریه گریه که ندالَم🥴
فقط ببینید چه بی‌حال نشسته 🤭
مامان __رادمهر__ مامان __رادمهر__ هفته دوازدهم بارداری
عاقا ، امروز پسرم طبق معمول بیدار شد و صبحونه خاستم بدم نیمرو، نخورد بزور دولقمه خورد گفت شیر ، شیر دادم دوتا لیوانه خودشو خورد ، بعد هی گفت مامان بغلم کن بغلش کردم دیدم داره چرت میزنه ، هی میگفتم پسرم کجات درد میکنه ، فکر کردم قندش نیوفتاده باشه تند تند آب قند دادم دیدم نه باز حالته چرت زدنو داره ، زنگ زدم شوهرم سریع اومد یذره سیب داد بهش بلکن بهتر بشه نشد ، بردیمش دکتر تا رسیدیم دمه در دکتر این از بالااااا ی فرق سر شوهرم بالا آورد تا نوکه پاش 😅 وای الان خندم میاد 😂😂😂 بد جورااا همونجا ترسیده بودم ، دیگه نشد اصلا بریم داخل باز برگشتیم شوهرم دوش گرفت دوباره رفتیم گفت عفونت روده ایه آمپول داد واسه تهوع و زینک و استامینوفن😵‍💫 آمپولو که نزدیم گفتیم بچه شاید رودل کرده یبار بیشتر که بالا نیاورده ، بقیشو دادم ، دیگه ام بالا نیاورد ولی این که چرت میزد خیلی میترسم ، ببرم پیشه دکتر خودش بگم آزمایشی چیزی بنویسه؟ یا چون تهوع شدید داشته بیحال بوده 🥲🥲