۱۱ پاسخ

با بیست سال سن هیچوقت هسچ‌بچه ای رو تا حداقل شیش ماهه بغل نکرده بودم قبلا به بعد زایمان فکر میکنم این تصورو داشتم که میام خونه مامانم حتی پوشک بچمو عوض میکنه هیچوقت فکرشو نمی‌کردم که بچت به اون ریزی انقد قوی بشم که بتونم با اون انژیوکت و اکسیژنی که بهش وصله بغل بگیرم و شیر بدم و آروغ بگیرم و بزارم سرجاش پوشک عوض کنم تنهایی همش با خودم میگفتم این منم که انقد این کارو خوب انجام میدم من که بلد نبودم چطور میتونم ؟
ولی واقعا خدا داشت کمکم میکرد. کمکم کرد که اون ده شبو اندازه ده سال پخته تر بشم

خداروشکر که گذشت و الان فسقلیت کنارته گلم
خدا همیشه کنار خودت و بچته ❤️

اره چقدر سخت بود چقدر گریه کردم شیرم خشک شد هنوز جای سوزن ها رو دستش هست الهی بمیرم براش

منم ۱۰روز پسرم ان آی سیو بستری بود روزای سخت و بدی و پشت سرگذاشتم بدتراز همه اینا خودمم آنفولانزا شدیدگرفتم و هیچی نتونستم اون روزا بخورم چون بالامیوردم فک کنید سرفه ک میکردم دستم روبخیه هام فشارمیدادم ک پاره نشن من اون ۱۰روز فقط دلسترخوردم. الان واقعا نمیدونم درونم چه خبر؟وقتی به اون روزا فک میکنم هنوزم قلبم به دردمیاد و گریه میکنم ولی خداروشکر الان پسرکوچولوم پیشمه و روزی هزاربارخداروشکرمیکنم ک دارمش

عزیزم خداروشکر سخت تر از من نبودی 🥲
بچم دنیا ک اومد ۲۲ روز ان ای سیو بستری شد منم با شکم پاره و تک و تنها میدونی تو شهر غریب هم بودم هیچکس نداشتم بهم سر بزنه..بدتر از اون خوانوادع شوهرم بودن اونا حاظر نشدن فقط یک بار بیان بهم سر بزنن حالمو بپرسن خیلی خیلی روزای سختی بود شب و روزم تو بیمارستان گریه بود .. چندین بار بخیه هام عفونت میکرد و خون چرک میزد ازشون بیرون از درد بخیه نمیتونستم از جام پاشم ...واقعا درکت میکنم منم هنوز صدای اون دستگاه کوفتی تو ذهنمه اون دستگاه اکسیژن ها ..خداروشکر گذشت و بچه هامون صحیح سالم کنارمونن

بچه من دو روز ب خاطر زردی بستری بود اون دو روز هزار سال بهم گذشت انقد گریه کرده بودم همه تو بیمارستان خبر شدن خدایا هیچ بچه ای مریض نشه انشالله

وای پسر من لحظه ای که بدنیا اومد گفتن زردی داره بردن گذاشتن تو دستگاه زردی چهار روز بستری بود. قشنگ حس میکنم قلبم از سینم دراومده و توی دستگاه داره میتپه
وقتی میدیدمش روحم از تنم میرفت 🥲

واقعا اون دوازده روز ازبدترین روزای زندگیم بود اصلا درد خودم یادم رفته بود بلافاصله بعد رفتن اثر بیحسی بخاطربچم پاشدم ورفتم آن ای سیو وقتی همه بچشونو توبخش بغل میکردن مدام من خودمو سرزنش میکردم فک میکردم که باعث زود بدنیا اومدن بچم شدم

دوست ندارم‌بهش فکرکنم وقتی یه شب تنها بچم‌تو دستگاه بود نزاشتن‌برم.پیشش فرداباحالی‌که نباید میشستم رایمان طبیعی داشتم رفتم گنارش و فقط نذر و نیازمیکردم خوبشه

خداروشکر ک اون روزا گذشت و نمیخام دیگه بهش فکر کنم خدارو هزاران مرتبه شکر که خوبشدو اومدیم خونه

سخت ترين روز هاي زندگيم و واقعا نصف عمرم از غصه رفت

سوال های مرتبط

مامان آرسام مامان آرسام ۹ ماهگی