پارت دوازدهم داستان بارداری و زایمان
یادم رفت بگم بعد که آوردم تو بخش با اون همه استرس زایمان برگشتن بهم گفتن اگر بچت سرما بخوره حتما باید بستری بشه و.....
تا خودم داستان زردی فهمیدم سریع کاری کردم اومد پایین و آزمایشش هم خوب شد الحمدلله اما دکتر قلب گفت هر سه ماه بیارینش اکو سیزده روز دیگه اکو داره دعا کنید براش خلاصه میبردم دکتر و بهداشت تا واکسن دوماهگی بردمش یه واکسن زدن تو پاش یه قطره هم تو دهن خیلی گریه کرد و بهداشت گفت دو روز استامینوفن بهش بده روز اول دادم اوکی بود اما تب نداشت روز دوم سه شب قطره آخرش بود دادم بردم رو تخت پیش خودم پنج صبح دستم اتفاقی خورد به صورتش دیدم یخ یخ و ناله میکنه و میخواد بالا بیاره دمای بدنش گرفتم شده بود ۳۵و این عدد یعنی مرگ خاموش جیغ زدم و صدای باباش شانس داشتم باباش خونه بود مدام حوله گرم میکردیم میزاشتیم روش بخاریا زیاد زیاد تا با بدبختی آوردیم بالا شیر نمیخورد و کلی بدبختی کشیدیم تا اینکه دیشب به اندازه یه تخت شیر اورد بالا من میدویدم و شوهرم کپکی گرفته بود تا بیاره بالا بماند که هفته ده بارداری تصادف کردم و با سر رفتم تو شیشه و نمیتونستن از سرم عکس بگیرن و بستری شدم زیر نظر و گفتن الحمدلله چیزی نشده و مرخصم کردن بماند که سر کار خونریزی داشتم و رفتم معاینه الحمدلله چیزی نبود

۲ پاسخ

چقدرسختی کشیدی تو دختر ،افرین بهت ک قوی موندی

الهی بگردم انشاالله که خدا خودش کمکت کنه بچت هیچیش نباشه و خودش نگهدارتون باشه فقط از خدا می‌خوام هیچ کس و با بچه اش امتحان نکنه

سوال های مرتبط

مامان امید مامان امید ۳ ماهگی
پارت دهم داستان بارداری
مدام بهم سر میزدن اونجا و موقع درد شیاف میدادن گفتن عذرخواهی میکنم باید مدفوع کنی و من با زور و بدبختی موفق شدم همچنان خون بود که فوران میکرد از من میگفتن راه برو با بدبختی می نشستم رو تخت چه برسه بیام پایین با هر بدبختی بود دو قدم راه میرفتم شب شد و همچنان بچه ندیدم همه میومدن پیشم و میرفتن جز بچه
یادم رفت بگم تو آزمایش اخر پلاکت خون هم به شدت اومد پایین طوری که گفتن یا مادر یا بچه دارو خوردم پلاکت خون رو بردم بالا
شب دوم هم گذشت و بچه مرخص شد رفت خونه و مادر بستری روز سوم دکتر اومد گفت آزمایشش خوب نیست خیلی کم خون شده باید بمونه مجدد گفت مرخصت کنم مرتب قرص میخوری گفتم اره دستور مرخصی داد و من پنجشنبه مرخص شدم اما توان راه رفتن نداشتم و حتی نشستن تو ماشین و ضربه ای جیغ میزدم از درد با بدبختی رسیدم خونه بچه اوردن جلوم از شدت درد نگاهش نکردم با بدبختی اومدم تو خونه و دکتر به خواهرم گفته بود فیبرومش سر جاشه بالا پایین نشه که خطرناکه اومدم تو یه دراز کشیدم یردنم حمام خونه پر از مهمان و من کوه درد بچه رو دادن دستم نمیدونستم گریه کنم یا خوشحال باشم اون همه زجر بعد بچه رو بردن گفتم کجا گفتن بخواب میبرنش بهداشت من استرس گرفتم تا برده بودنش اکو قلب همچنان مشکل رو داشت شنبه بردن کارای بهداشت کردن و متخصص اطفال و گفتن زردی داره و به من نگفتن و.......
مامان یاسین مامان یاسین ۸ ماهگی
مامان برسا👶 مامان برسا👶 ۸ ماهگی
پارت دوم .
رسیدیم بیمارستان یه ماما بود تو بخش با دیدن من گفت عه بازم که تویی چرا اومدی دوباره گفتم کیسه ابم پاره شده توروخدا بستریم کنین گفت برو دراز بکش دیدن بله بازم دوسانتم بازم ولی کیسه پاره شده بالاخره بستریم کردن رفتیم زایشگاه که نگم براتون از شانس من جمعه بود دکتر خودم نیومد مامای بخش گفت چون مریض نیس خودمون بهت میرسیم نگران نباش خلاصه که ازدرد کمر نمیتونستم بخوابم چند شب هم بود نخوابیده بودم باورتون میشه چشام تار میدید همرو یکسره هم گریه میکردم جراح اومد کیسه ابمو کامل پاره کرد کیسه ابم ۲۹ بود انقد ابم زیاد بود شد دریای عمان😂انگلولک کرد گفت هنوز دوسانتی بهم امپول زدن امپولو که زدن حالت تهوع گرفتم بالا اوردم گفتن نترس امپول اثر کرد یه چند ساعت که گذشت منم همونجوری باز مونده بودم فقط گریه میکردم از درد کمر اومدن معاینه کردن تقریبا ساعت ۱۲ اینا بود گفتن عالیه ۹ ساانت بازی یکم دیگه گفتن سر بچه دیده میشه منم تو همون شرایط گریه میکردم میگفتم منو ببرین سزارین نمیخام دیگه طبیعی بیارم گفتن نه وضعیتت خوبه یه چند ساعت دیگه زایمان میکنی ساعت ۱ که شد دیگه فول فول شدم گفتن زور بزن یعنی هرچی درتوانم بود فقط زور زدم بچه که اومده بود تو لگنم از بالای شکمم فشار دادن وخلاصه تا ساعت ۳ زایمان کردم اما اصلا جیغ نکشیدم تا وقتی بچه بیاد جفتم که نصفش چسبیده بود به شکمم هرکاری کردن نیومد دست دکتر تا کجا تو شکمم بود ازدردش نگم افتضاح بود بهم گفتن جفتت اومد نگونصفش مونده که بعد ده روز خونریزی شدید رفتم بیمارستان ۴ روز بستری شدم به زور امپول و سرم جفتم اومد خیلی خلاصش کردم براتون ولی من خیلی اذیت شدم